منتظران گناه نمیکنند
#بفرستید_برای_سران_قوا ⭕️ 👆🏻 آثار وحشیگری سگهای ولگرد در تهران که دیشب به بسیجی مظلوم بخاطر تذکر حج
لباس نظامی داشته بعد اینجوری مرد بسیجی با ر کتک
#در_محضر_معصومین
🔰امام باقر عليه السلام:
✍إيّاكَ و الكَسَلَ و الضَّجَرَ؛ فإنّهُما مِفتاحُ كُلِّ شَرٍّ، مَن كَسِلَ لم يُؤَدِّ حَقّا، و مَن ضَجِرَ لم يَصبِرْ على حَقٍّ.
🔴از تنبلى و بى حوصلگى بپرهيز؛ زيرا اين دو، كليد هر بدى مى باشند و كسى كه تنبل باشد، حقّى را نگزارد و كسى كه بى حوصله باشد، بر حق شكيبايى نورزد.
📚تحف العقول، ص295.
#حدیث_روز
📣مراسم اعتکاف ایام البیض ماه رجب
🔸مصادف با ۵ و ۶ و ۷ بهمن ۱۴۰۲
📚با محوریت نهج البلاغه امیرالمومنین امام علی علیه السلام
✅ ویژه دختران جوان
📎با حضور مبلغان برجسته
🔷تشکیل حلقه های متنوع جهت تفکر و پاسخ به شبهات
🔴اقامه ۱۷رکعت نماز قضا به صورت جماعت در هر روز اعتکاف
اقامه دسته جمعی نمازجعفرطیار
و....
📌ظرفیت محدود
⚜مسجدحکیم اصفهان
مهلت ثبت نام :: تا ۲۵ دیماه
✨جهت ثبت نام به آی دی زیر در پیام رسان ایتا مراجعه کنید🔰🔰🔰
@Mmpk88
منتظران گناه نمیکنند
و ناهار رو هم کنار پرهام توی شرکت خوردم. پرهام همیشه از خداش بود کارمندا برن و به قول خودش با منشی
🍃 #پارت_شانزدهم
💕 دختر بسیجی 💕
با قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز گذاشتم و صدای نازی رو شنید م که
گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی شده که این همه عصبیه.
پشت میز کارم نشستم که تقه ا ی به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد .
وقتی دید م خیال بستن در رو نداره بهش توپیدم: یعنی نمی دونی وقتی وارد
اتاق می شی باید در رو ببندی ؟
در اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد.
به پشت ی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به با زی
ب گیر ی؟ مگه من نگفتم این ریخت ی توی این شرکت نبینمت؟
_ولی من تا جای ی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام.
_خب؟پس چرا اومدی ؟
_آخه تا جای ی که من اطلاع دارم این شرکت سند شش دانگش به اسم آقا ی
منصور جاویده نه شما!
با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مدیر عامل ا ینجام پس اینجا مال منه و
جای آدما ی عقب افتاده و زبون درازی مثل تو نیست.
جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نیستم اینجا و با آدمایی
کار کنم که به جا ی ر سیدن به کار خودشون به طرز پوشش کارمنداشون گیر میدن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشو ن رو دید می زنن!
_چه خوب پس خودت هم فهمیدی که اینجا جای تو نیست.
_من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایط ی بمونم و
به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع اینجا می مونم.
_اون کسی که بهت می گه ا ینجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای.
_من فقط از شما دستور می گیر م که چه کا ری رو انجام بدم و چه کار ی رو انجام
ندم. البته کار ی که مربوط به شرکت باشه نه مسائل شخصیم.
_باشه! پس از امروز من بهت میگم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می
کنی که من بهت گفتم. حالا هم می تونی بری.
به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام توی چارچوب در قرار گرفت.
پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستا د تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش
وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه خبره؟
_این دختره خیلی پرروتر از این حرفاست، صبر کن و ببین! یه کاری
میکنم
که با گریه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی اسم آراد رو شنید توی سوراخ
موش قایم بشه.
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃 #پارت_هفدهم
💕 دختر بسیجی 💕
_تو حالت خوبه؟ مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟
_زرنگ تر از اون چیزیه که فکر میکردم اگه دست من بود همون دیروز
اخراجش می کردم.
_پس علاوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته...
آراد! هیچ وقت فکرش رو میکردی از یه دختر چاد ری رو دست بخوری ؟
پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و
قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی می کنی که هیچی رو حساب و
کتاب نکرد ی و همه کارا رو من باید بکنم.
_کاری نبوده که بخوام بکنم!
_پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن ؟
جلوتر اومد و نگاهی به برگه های ر وی میز و تاریخشون انداخت و گفت:و لی اینارو
که یک بار اکبری میان گینش رو در آورده و یک بار هم من.
_من که اینجا نتیجه و میان گینی نمی بینم!
با دست راستش به پیشونی ش زد و ادامه داد :پس اون برگه ای که صبح ر وی میز م
بود و نمی دونستم مال چیه نتیجه گیر ی اینا بوده.
کلافه رو ی صندلی لم دادم و ریز نگاهش کردم و او در حا لی که به سمت در اتاق می رفت گفت:تا تو این ورقا رو جمع کنی و یه قهوه هم درخواست بدی من
برگشتم.
بدون هیچ حرفی کار ی که گفته بود رو انجام دادم و چیزی طول نکشید که مش باقر سینی حاو ی دو فنجون قهوه رو رو ی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و پرهام
با یه کاغذ توی دستش برگشت و بعد گذاشتن برگه رو ی میز وسط، رو ی مبل
لم داد.
از جام برخاستم و رو ی مبل چرم رو به روش نشستم و مشغول بررسی ارقام تایپ
شده ی رو ی برگه شدم.
وقت ی کارم تموم شد ابرویی بالا انداخت و گفت :نظرت چیه؟
_خوبه! نسبت به ماه قبل پیشرفت خوبی داشتیم، دیگه وقتشه قرار داد جدید
رو ببندیم.
_به نظرت با این دختره چیکار کنیم؟
_یه مقدار که بهش سخت بگیریم خودش می زاره و میره .
_آخ که چقدر دلم می خواد حالش رو ب گیرم. به نظرم بهتره اتاق او و سپهر یکی
بشه.
سپهر پسر مجرد و چشم چرونی بود که توی مخ زنی دخترا حرف نداشت!
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃 #پارت_هجدهم
💕 دختر بسیجی 💕
خند بدجنسانه ای گوشه ی لبم گفتم :فکر بد ی نیست، جاش رو با آقا ی
سهرابی عوض کن.
_ولی او حسابد
ا ین کاره و لی وقتی دید من بر ای گرفتن امضا
اومدم پیش شما ازم خواست مال اونم بیارم تا امضا کن
اره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن.
_موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره.
پرهام دیگه مخالفت ی نکرد و من بعد خوردن قهوه ام با آقای زند تماس گرفتم و
قرار بستن قرارداد رو بر ای هفته ی دیگه گذاشتم آخه اون روز پنجشنبه بود و همه چی می افتاد برای هفته ی بعدش.
همزمان با گذاشتن گو شی تلفن پرهام رو به من پر سید:فردا شب با یه دورهمی
موافقی؟
_کجا هست؟
_خونه ی مهرداد.
_موافقم فقط دلم نمی خواد این نازی رو هم با خودت بیا ری.
_باشه بابا! یکی دیگه رو میارم اون چشم رنگیه چجوره خوبه.
_فقط کارمند شرکت نباشه هر کی بود! بود!
پرهام جوابی نداد و در سکوت باقی مونده ی قهو هاش رو خورد.
در ماه دو سه با ری و هر بار خونه ی یه نفر دور هم ی داشتیم و من و پرهام پایه
ثابت همه ی دورهمیا بودیم.
چند باری بابا در مورد این دورهمیامون ازم توضیح خواسته بود ولی هر بار من به
دروغ گفته بودم جمعمون پسرونه است و کار خالف شرعی رو هم انجام نمیدیم.
شبش همه خونه ی مهرداد جمع بو دیم.
هر وقت دور هم ی توی خونه مهرداد بود همه جمع می شدن و حساب ی شلوغ میکردن و دور همیمون به پارتی تبدیل می شد همه اش هم به این خاطر بود که
خونه اشون وسط یه باغ بود و کسی به کارمون کار نداشت و سر و صدا باعث آزار
همسایه ها نمی شد و به همین خاطر هم بیشتر دورهمیامون هم توی همین خونه
برگزار می شد .
رو ی مبل وکنار سایه نشسته بودم و لیوا ن به دست به قمار بهزاد و سعید وپرهام و
مهران نگاه می کردم که پرهام و بهزاد برا ی سعید و مهران در حال باخت کری
می خوندن و حسابی حرصشون رو درآورده بودن.
سایه که دید زیا د توجهی بهش نمی کنم از کنارم برخاست و به سمت جمعیت
وسط سالن رفت.
مایع درون گیلاس رو مزه مزه کردم و به تماشای رفتنش نشستم که این روزا
لباسای جیغ تری می پو شید و بیشتر از هر زمان دیگه ای بهم نزدیک میشد.
به قلم بانو اسماء مومنی
🍃 #پارت_نوزدهم
💕 دختر بسیجی 💕
با صدای هورا ی پرهام و بهزاد نگاهم رو از سایه گرفتم که پرهام گیلاسش رو به گیلا س تو ی دستم زد و با صدای بلند گفت:بزن به سلامتی بردمون.
بی خیال از قیافه ی در هم سعید و مهران، گیلا س رو تا ته سر کشید م که از مزه
گسش صورتم جمع شد.
من هیچ وقت تو ی خوردن نو شیدنی* *
زیاده ر وی نمی کردم چون نمیخواستم به پا ی پشیمونی بعدش بشینم و به سر
درد بعدش** هم نمی ارزید. و لی پرهام که از بردش سرمست بود چند گیلا س
را سر کشید و دیگه اصلا توی حال خودش نبود.
دختر ی که بر ای اولین بار بود همراه پرهام می دیدمش دست پرهام رو که
سرخوشانه خودش رو تکون می داد گرفت و او رو با خودش برا ی رقصیدن به وسط
جمعیت کشوند.
با تنها موندنم، سایه با دوتا لیوان توی دستش بهم نزد یک شد و کنارم
نشست و یکی از دو لیوان رو به دستم داد.
لیوان رو ر وی میز گذاشتم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم گفتم:م یدونی که
من اهل زیاده رو ی نیستم.
خود ش رو بهم چسبوند و گفت:یه شب که هزار شب نمی شه.
_می شه!
به چشمای خمارش نگاه کردم که سرش رو بالا گرفت
ولی قبل اینکه بیشتر وسوسه بشم ازش جدا شدم و با قدمای بلند خودم رو به
هوا ی آزاد و خنک باغ رسوندم.
وسط باغ تاریک وایستادم و سرم رو بالا گرفتم تا قطرات ریز بارون به صورتم شلاق
بزنن و تن داغم رو خنک کنن.
برای اینکه دوباره با سایه تنها نباشم و از خود بی خود نشم از باغ بیرون زدم و با
نشستن تو ی ما شینم به سمت آپارتمانی که خونه ی مجرد یم توش بو د
حرکت کردم.
خوشبختانه سایه این بار با ما شینش اومده بود و نیاز ی نبود که من بخوام
برسونمش.
با ر سیدنم به خونه دوش گرفتم و بعد از خوردن مسکن ر وی تخت افتادم و خیلی
زود خوابم برد.
*صبح شنبه بود و آغاز ی ک هفته ی کار ی دیگه!
همون ابتدای ورودم به شرکت نازی خبر داد که پرهام اتاق آرام رو عوض کرده و
خودش برای خوابوندن چک به حساب شرکت به بانک رفته.
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃 #پارت_بیستم
دختر بسیجی
مدتی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که خانم رفاهی بعد در زدن و اجازه
من وارد اتاق شد و ازم خواست زیر برگه ها ی مربوط به پرداخت بیمه ی کارگرا رو
امضا کنم.
با تموم شدن کارم و امضا ی تمام برگه ها خانم رفاهی که جلوی میزم وایستاد ه بود
پوشه رو از جلوم برداشت و پوشه ی دیگه ا ی رو رو ی میز گذاشت و بازش کرد.
با تعجب پر سیدم:مگه اینم هست؟
_ این مال پرداخت حقوقاست .
_مگه شما مسؤولشی؟
_نه! خانم محمدی مسؤول
منتظران گناه نمیکنند
اره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن. _موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره. پرهام دیگه مخا
دی! حالا حساب کار دستش میاد. منم به سپهر سفارش کردم تا میتونه اذیتش کنه.
_فردا قراه با زند قراید
_اینو بهش بدین و بهش بگین خودش بیاد و کارش رو انجام بده.
خانم رفاهی که نزد یک به نه سال بود تو ی شرکت ما کار می کرد و من براش احترام
قائل بودم بعد گفتن چشم پوشه رو برداشت و از اتاق خارج شد.
یه جورایی هیجا ن داشتم که قرار بود بر ای گرفتن امضا بیاد و از کل کل کرد ن
باها ش لذت می بردم.
🕊به قلم بانو اسماء مومنی
🍃 #پارت_بیست_و_یکم
💕 دختر بسیجی 💕
تقه ا ی به در خورد و من که می دونستم خودشه ساکت موندم و چیز ی نگفتم و
چند لحظه بعد صداش رو شنیدم که وقتی جوابی نشنید رو به کسی که حدس
میزد م منشی باشه پر سید :آقای رئیس داخله؟
دوبار ه در زد که این بار جوابش رو دادم و او با بفرمایید من وارد اتاق شد و بعد
سلام کردن در رو پشت سرش بست و بدون هیچ حرفی به سمتم اومد و پوشه ی
تو ی دستش رو رو ی میز و مقابل من گذاشت و بازش کرد.
با بی شرمی به صورتش چشم دوخته بودم و محو چشمای رنگیش شده بودم.
من هر بار او رو از فاصله دور دیده بودم و هرچند چشما ش برام ا ز اون فاصله هم
جذا ب بودن ولی فکر نمی کردم تا این حد من رو جذب خودش بکنه.
بی خیال ا ز نگاه خیره ی من که بی شرمانه بهش زل زده بودم و براندازش می کردم
یه قدم به عقب برداشت و منتظر امضا ی من موند.
با این حرکتش نگاهم رو ازش گرفتم و به برگه ی روی میز نگاه کردم و رو بهش
گفتم:خب؟... نمی خو ای توضیح بدی این چیه؟
_همانطور که رو ی سر برگش نوشته شده میزان حقوق مهر ماه کارمندا و کارگراست
به اضافه مقدار ساعت کارشون و بقیه چیزا که در صورت تایید شما به حسابشون
واریز میشه و بهشون فیش مید یم.
نگاهم رو از صورتش گرفتم و مشغول برر سی اعداد و ارقام شدم تا مطمعن بشم
مشکلی ندارن و در همون حال گفتم:یه مقدار کارم طول می کشه اگه خواستی می تونی بشینی.
🍃 #پارت_بیست_و_دوم
💕 دختر بسیجی 💕
بدون هیچ حرفی و از خدا خواسته رو ی مبل نشست و یه پاش رو روی پای دیگه
اش انداخت و به دستاش رو ی زانوش خیره شد. به پرروییش لبخند زدم و بی خیال به ادامه ی کارم ر سیدم.
خیلی دوست داشتم توی حساب و کتابش اشتباه کرده باشه تا حسابش رو برسم
بر ای همین با دقت بیشتر ی همه چیز رو برر سی کردم ولی همه چی درست و
دقیق بود بدون هیچ گونه کم و کسری.
با دیدن اسم خودش و دوتا کارمند تازه استخدام شده گفتم:تو و سبحانی و رادمهر
تازه یه هفته سر کار بودین با این حال حقوقتون محاسبه شده! چه توضیحی داری
؟
_طبق قرار داد همه ی کارمندا و کارگرا یه ماه اول رو حقوق ندارن ولی ما فقط یه
هفته است استخدام شدیم و من فکر کردم حقوق این یه هفته داده بشه و ماه
بعد که یک ماه کامله حقوقمون نگه داشته بشه البته اگه شما صلاح بدونین و
اجازه بدین.
فکر بد ی نبود برا ی همین حرفی نزدم و آخرین ورق رو هم امضا کردم و همراه با
بستن پوشه گفتم:این کارش تموم شد.
با این حرفم از جاش برخاست و پوشه رو از ر وی میز برداشت .
به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم :دوست ندارم ه چ یک از کارمندا کارش
رو ر وی شونه ی دیگری بندازه بنابرا ین همیشه خودت کارت رو انجام میدی.
با گفتن چشم به من پشت کرد و خواست به سمت در بره که بی دلیل بهش
توپیدم:من بهت اجازه دادم بری ؟
🕊به قلم بانو اسماء مومنی
🍃 #پارت_بیست_و_سوم
💕 دختر بسیجی 💕
به سمتم برگشت و با تعجب گفت :ببخشید فکر نمی کردم چیز دیگه ای مونده
باشه.
_مونده!.... اینکه فردا مش باقر نمیاد و من هم مهمون دارم و تو باید کار مش باقر رو انجام بدی.
_....................
_حالا می تونی بری.
از اتاق خارج شدو من مجبور شدم به خاطر دروغی که یهویی بر ای اذیت کردنش
به ذهنم ر سیده بود مش باقر رو بخوام و بهش مرخصی اجبار ی بدم.
بعد قانع کردن مش باقر و خوردن چایی ا ی که با خودش آورده بود از اتاقم خارج
شدم و رو به منشی پر سیدم پرهام برگشته یا نه و وقتی گفت برگشته به سمت اتاقش
بدون در زدن در اتاق رو باز کردم ولی نبود برا ی همین به اتاقم رفتم و پشت د یوار
شیشه ا ی به تماشای شهر وایستادم و مدت ی نگذشت که پرهام خودش با نیش
باز به اتاقم اومد و گفت:
حالا چیکار داشتی ؟
_به مش باقر فردا رو مرخصی اجباری دادم.
_چرا؟
_برای اینکه این دختره به جاش کار کنه.
_بهش گفتی باید به جای مش باقر کار کنه؟
_آره..... چیز ی نگفت!
_خوب کر
رداد ببند یم! متن قرارداد رو آماده کر دی؟
_یه چیزایی نوشتم تا آخر وقت آماده می شه و می دم بخونیش.
_باشه فقط زودتر..
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃 #پارت_بیست_و_چهارم
💕 دختر بسیجی 💕
فردا ی اون روز خوشحال از ا ینکه قراره حال دختر چادر ی شرکت رو بگیر م و به
خاطر قرار ملاقاتم با زند زود تر از همیشه آماده شدم و به شرکت رفتم.
به محض نشستن پشت میز م شماره ی آبدار خونه رو گرفتم وطبق عادتم گفتم برام
نسکافه و بیسکوئیت بیاره.
خیلی طول نکشید که با یه سینی توی دستش وارد اتاق شد و بعد بستن در و
سلام کردن به طرفم اومد و ظرف بیسکوئیت و لیوان نسکافه رو روی میزم گذاشت .
با سینی خالی توی دستش یه قدم به عقب رفت و منتظر موند تا من بهش اجازه
بدم بره.
نسکافه ام رو مزه مزه کردم و با طعنه گفتم: از مال مش باقرم خوشمزه تر شده.
به سینی توی دستش چشم دوختم ادامه دادم: این کار بیشتر از حسابداری
بهت میاد.
لبخند تلخی زد و گفت:نظر لطفتونه!
این روزا کمتر زبون درا زی می کرد و من این رو دوست نداشتم، دلم می خواست
جوابم رو بده تا بهانه ای برای اذیت کردنش داشته باشم. ولی او مثل اینکه تهدیدم رو جدی گرفته و حرف گوش کن شده بود و با سر پایین زمین رو نگاه می کرد.
یه مقدار از نسکافه رو خوردم و گفتم:تا یک ساعت دیگه مهمونمون میرسه! تو
باید بعد یک ربع که از رفتنمون به اتاق گذشت برامون چایی بیارید
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🍃 #پارت_بیست_و_پنجم
💕 دختر بسیجی 💕
_باشه متوجه ام.
_خوبه! حالا می تونی بری.
با رفتنش به مانیتور کامپیوتری که به تنها دوربین سالن و جلو ی در ورودی وصل
بود نگاه کردم چون می خواستم ببینم رفتارش بیرو ن از اتاق و با بقیه ی کارمندا
چطور یه!
در کمال تعجب دید م به آبدارخونه رفت و بعد چند دقیقه با سینی چای به سالن
برگشت و در حالی که با سه تا کارمند خانم تو ی سالن خوش و بش می کرد و
باهاشون می گفت و م یخندی د براشون ر وی میزشو ن چایی گذاشت و برا ی
کارمندای داخل اتاقا هم چایی برد.
فکر نمی کردم این دختر اصلا خندیدن بلد باشه و یا اینکه با کسی مثل ناز ی هم
کلام بشه! چه برسه اینکه باهاشون راحت باشه و بگه و بخنده!
با دیدن بابا که وارد سالن شد چشم از مانیتو ر برداشتم و مشغول مرتب کردن میزم
شدم.
به همراه بابا و پرهام و آقای زند و دوتا همراه هاش سر میز بزرگ کنفرانس که توی
اتاق پرهام قرار داشت نشسته بودیم و در مورد قرار داد بحث م ی کرد یم.
سالها بود که شرکت ما و شرکت آقای زند با هم همکار ی داشتن و باهم قرداد می بستیم و دو طرف هم از ا ن همکاری سود می بردیم.
همانطور که از آرام خواسته بودم بعد گذشت حدود ی ک ربع از ورودمون به اتاق با
سینی چایی تو ی دستش وارد اتاق شد و بعد سلام کردن و بستن در با چهره ی
شاداب و رو ی باز جلوی تک تکمون چایی گذاشت و مشغول تعارف کردن شیرینی شد.
بابا متعجب و آقای زند با تحسین و لبخند به لب نگاهش می کردن و تنها من و
پرهام بودیم که نگاهمون بهش حالت تمسخر داشت و حتی دوتا جوون همراه آقای زند هم با خوشروی ی نگاهش می کردن.
آرام با تموم شدن کارش از اتاق خارج شد که بلافاصله آقای زند رو به بابا پر سید:
قبلا به جا ی این خانم یه مرد میانسال آبدارچی نبود ؟
بابا جواب داد:این دختر خانم از بهترین حسابدارای شرکته.
بابا رو به من ادامه داد:آراد چرا ایشون کار مش باقر رو انجام میده ؟
_مش باقر امروز مرخصیه و منم که دیدم سر ایشو ن از همه خلوت تره از ش
خواهش کردم کار پذیرایی رو انجام بده.
با این جواب من دیگه کسی بحث رو سر آرام ادامه نداد و به ادامه ی بحثمون
سر قراداد پرداختیم
🍃 #پارت_بیست_و_ششم
💕 دختر بسیجی 💕
یک هفته ا ی از روز قرارمون با آقای زند و تمدید قرداد که گذشت، من بنا به خواسته ی سپهر که گفته بود این دختره اصلا محلم نمیزاره و وجودم رو نادیده
می گیر ه و نمی تونم باهاش تو ی یه اتاق باشم و همچنین به خاطر خانم رفاهی که
خواسته بود اتاق او آرام یکی باشه، از پرهام خواستم تا او رو به اتاق حسابداری
برگردونه.
چهار پنج روز ی از این جابه جایی گذشته بود که خیلی ناگهانی بابا به شرکت
اومد و خواست آرام رو ببینه.
با تعجب از کار بابا پشت میزم نشستم و با گذاشتن گو شی ر وی گوشم از منشی
خواستم تا از آرام بخواد به اتاقم بیاد.
طولی
نکشید که آ رام وارد اتاق شد و با دید ن بابا که رو ی مبل نشسته بود با تعجب بهمون سلام کرد.
بابا
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کریسمس برای مردم غزه رنگ و بوی دیگری دارد...
#کریسمس
آیه ای از قرآن بر علیه او نازل شد
ثعلبه بن حاطب انصاری به پیامبر (ص) عرض كرد:
از خدا بخواه تا مالی رزویم كند، سوگند به خدائی كه تو را به حق مبعوث كرد، اگر خدا به من مالی دهد، حق هر كس را به او خواهم داد.
پیامبر (ص) فرمود: خدایا مالی روزی ثعلبه گردان.
ثعلبه گوسفندانی گرفت و آن گوسفندان زیاد شدند، تا آنجا كه دیگر مدینه بر او تنگ آمده، پس از آن دور شد و در یكی از وادیها منزل كرد، گوسفندانش چندان زیاد شدند كه دیگر از مدینه دوری میكرد و در نماز جمعه و جماعت حاضر نمیشد، پیامبر فردی را برای گرفتن صدقات نزد او فرستاد، امّا او سرباز زد و بخل ورزید.
رسول خدا (ص) فرمود:
وای بر ثعلبه، پس خداوند این آیه را نازل فرمود:
«وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِینَ».
یعنی: برخی از مردم كسانی هستند كه با خدا عهد میبندند كه اگر از فضلش به ما ببخشد، البتّه صدقه میدهیم و از نیكان خواهیم بود.
پخش سریال «حاج قاسم» از ۱۴ یا ۱۵ دیماه
رئیس سیما فیلم:
🔹سریال «ترور» در ۱۴ یا ۱۵ دیماه همزمان با سالگرد حاج قاسم سلیمانی پخش خود را آغاز خواهد کرد.
🔹این مینی سریال ۸ قسمتی مستقیم به شخصیت حاج قاسم نمیپردازد اما در واقع اهمیت حاج قاسم در منطقه و شجاعت و زکاوت فرماندهی این سردار بزرگ را در جای جای سریال مطرح میکند.
🔹انشاءالله با کمک و همراهی مکتب سلیمانی ما شاهد یک سریال کامل بیوگرافی از شهید حاج قاسم سلیمانی باشیم. سالی یک سریال و سینمایی بسازیم هم مخاطب میبیند و مسیری که هیچوقت تمام شدنی نیست.
کانال وپیچ داریم ودنبال کنید وعضو شوید
پیچ اینساگرام : montzeran3
کانال تلگرام :
https://t.me/+sUv-G92mPCgxM2E0
کانال روبیکا :
https://rubika.ir/akharazzamaan
کانال سروش :
https://splus.ir/joingroup/AAoEMkz6II-FUFv4ra0txg
پیچ توئیتر:
@montzeran
منتظران گناه نمیکنند
ترگـــ🌸ــل(منیہدخترمنطقےام🧕) 4️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_چهارم «مشکلات اقتصـ💰ـادی، بیمـ🤕ـاری،روابط با خ
ترگـــ🌸ــل(منیہدخترمنطقےام🧕)
5️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_پنجم
نتیجـ📈ـهای را که امروز مؤسسههای
تحقیـ📝ـقاتی در آمریکـ🇬🇧ـا گرفتهاند،پیامبر مهربان ما هزار و ۴۰۰ سال پیش برایمان
گفتـ🗣️ـه بود.
ادامه دارد...
⇠ #دخترونه
#کتاب_ترگل
🇮🇷 مهمترین دستاورد سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی به روایت تصویر
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
هدیه بهارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
هم اکنون شبکه قرآن
گلزار شهدا کرمان
مزار شهید سردار حاج قاسم سلیمانی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
❤️ اثر درخواست هدایت از امام زمان
آیت الله جاودان : اگر فردی از امام در زمان امامتش طلب هدایت کند، بر امام واجب است که وی را هدایت نماید.
اکنون ما در زمان امامت حجت بن الحسن قرار داریم و اگر از ایشان بخواهیم که راه را نشان دهد و ما را هدایت نماید، حتما این کار را خواهند کرد.
#مهدویت