منتظران گناه نمیکنند
نکشید که آ رام وارد اتاق شد و با دید ن بابا که رو ی مبل نشسته بود با تعجب بهمون سلام کرد. بابا
به روش لبخند زد و گفت:سلام دخترم، چرا وایستا دی ؟ بفرما بشین.
آرام که گیج شده بود سوال ی من رو نگاه کرد و ر وی مبل روبه ر وی بابا نشست.
به پشتی صندلی تکیه دادم و بهشون خیره شدم که بابا با ملایمت رو بهش
گفت:خو بی دخترم؟ خیلی وقته که د یگه ندیدمت!
_خوبم ممنون! لابد از کم
سعادتی من بوده!
بابا: اختیار داری!از اینجا را ضی هستی؟ کسی که اذیتت نمی کنه؟
🍃 #پارت_بیست_و_هفتم
💕 دختر بسیجی 💕
آرام بدجنسانه به من نگاه کرد و گفت : کسی نمی تونه! که بخواد اذیت م کنه.
بابا که منظور آرام رو درست متوجه نشده بود و فکر می کرد من نمی ذارم که کسی اذ یتش کنه با لبخند نگاهم کرد و گفت:
خوشحالم که میبینم هوا ی آرام رو داری!
با ابروهای بالا پرید ه به صورت خندان آرام نگاه کردم که بابا رو بهش گفت : راستش
من امروز به خواست کس دیگه ای به اینجا اومدم........
آقای زند قضیه ی خاستگاری از تو بر ای پسرش رو با من مطرح کرده.
با این حرف بابا ابروهام بالا پرید و کنجکاوانه برا ی شنیدن ادامه ی ماجرا به قیافه ی مضطرب آرام دقیق شدم که بابا ادامه داد:
آقای زند به من گفت تو بهشون جواب رد دادی و از من خواست پا در میون ی کنم
و جواب مثبت رو ازت ب گیرم.
آرام جوابی نداد و وقتی بابا دید او چیزی نمیگه خودش گفت: ببین
دخترم، پسر آقا ی زند آدم خوب و تحصیل کرده ایه و من اگه کوچکترین چیز ی
ازش می دید م هیچ وقت واسطه نمی شدم تا تو رو راضی کنم، جوری که من شنید م اون واقعا عاشق تو شده و به این راحتی دست بردار نیست!
آرام که تا اون لحظه سرش پایین بود به صورت بابا خیر ه شد و گفت:همه ی حرفا ی شما درسته ونظرتون هم برام مهمه و لی با نهایت احترامی که براتون قائلم باید
بگم جواب من تغییر ی نکرده.
بابا:چرا دخترم؟ تو چی ازش دیدی که انقدر ر وی تصمیمت پافشاری می کنی؟
🍃 #پارت_بیست_و_هشتم
💕 دختر بسیجی 💕
آرام جواب داد:من هیچ چیز بدی از ایشو ن ن دیدم ولی....
بابا:ولی چی دخترم؟ باور کن اگه همچین خاستگاری برا ی دختر خودم هم بیا د من
باهاش مخالفت نمی کنم، تو هم برام با دخترم فرقی نداری و مطمعن باش من
خوشبختیت رو می خوام.
آرام با صدا ی آروم و تؤم با خجالت گفت:راستش من به ایشون علاقه ای ندارم و
هر چقدر هم با خودم کلنجار رفتم دید م نمی تونم دوستش داشته باشم. بر ای من
علاقه ی دو طرفه خیلی مهمه!
بابا:_پس یعنی جوابت همچنان منفیه؟
_با این که دلم نمی خواد به شما نه بگم ولی توی این یه مورد واقعا معذورم.
با این حرف آرام بابا دیگه در این مورد حر فی نزد و بهش اجازه داد که بره و به
کارش برسه.
با رفتن آرام رو به بابا که تو ی فکر بود گفتم: این زند هم عجب آدم زرنگیه ها
تو یه نگاه برای پسرش دختر انتخاب کرده.
_همون رو زی که دختره رو دید به من زنگ زد و در بار ه ی خانواد ه اش پر سید
فهمیدم یه چیزی ز یر سر داره و بروز نمی ده تا اینکه دیرو ز به کارخونه اومد و
قضیه رو گفت و ازم خواست با آرام حرف بزنم و راضیش کنم
🍃 #پارت_بیست_و_نهم
💕 دختر بسیجی 💕
_شما گفتی پسرش هم عاشقش شده او کجا این رو دیده ؟
_باباش می گفت چند بار ی از شرکت تا خونه تعقیب ش کرده و وقتی دید ه
دختر سر به راهیه و بهش بی محلی می کنه عاشقش شده .
پسر زند رو چند بار ی دید ه بودم. پسر خوش قیافه و تحصیل کرد ه ای بود و بر
خلاف من کار خلاف شرعی هم انجام نمی داد و برام عجیب بود که آرام بهش جواب
رد داده بود.
بابا برای رفتن از جاش برخاست و من هم برا ی بدرقه اش باهاش وارد سالن شدم که
خانم رفاهی که تو ی سالن و جلوی در اتاق من داشت با آرام حرف می زد با دیدن
بابا لبخند زد و رو بهش سلام کرد.
بابا جواب سلامش رو داد و بعد حال و احوال باهاش به آرام نگاه کرد و رو به خانم
رفاهی گفت: خانم رفاهی مواظب این دختر آروم ما باش.
خانم رفاهی نگاهی به قیافه ی آرام انداخت و گفت:شما به آرام میگی دختر آروم!
گول اسمش رو نخورید این یه آتیش پاره آی ه که دومی نداره. از وقتی باهاش هم
اتاق شدم برام آسایش نذاشته کلا آروم و قرار نداره
با تعجب از حرفا ی خانم رفا هی به صورت آرام نگاه کردم که متوجه ی نگاه خیره ام
شد و سرش رو پایین انداخت و نازی که تا اون موقع حواسش به ما بود کنار آرام
وایستا د و با خنده گفت:منم شاهدم که این آرام خیلی نا آرام و شیطونه.
منتظران گناه نمیکنند
به روش لبخند زد و گفت:سلام دخترم، چرا وایستا دی ؟ بفرما بشین. آرام که گیج شده بود سوال ی من رو نگا
🍃 #پارت_سی
💕 دختر بسیجی 💕
آرام رو به نا زی چشم غره ا ی رفت که ناز ی بهش گفت : مگه دروغ می گم؟
بابا که مثل من در تعجب بود خندید و گفت:پس مراقب ا ین دختر ناآرام ما
باش.
خانم رفاهی : چشم حتما.
بابا بعد خداحافظی با خانم رفاهی و کارمندایی که دورش جمع شده بودن به همراه
اکبری و چند نفر دیگه برا ی رفتن به سمت در ورود ی شرکت رفت و من خیره به
آرام نگاه کردم که با خانم رفاه ی همراه شد و در حالی که باهاش حرف میزد به
سمت اتاق حسابداری رفت.
خیلی دلم می خواست بدونم رفتار آرام که جلوی ما مغرورانه و خشکه توی اتاق
چطو ریه که خانم رفاهی و ناز ی اینطور ی در موردش حرف می زنن بنابرا ین اولین
کار ی که بعد از ظهرش و موقع نبود کارمندا انجام دادم این بود که یه نفر کار بلد
رو آوردم تا توی اتاق حسابداری و روبه رو ی میز کار آرام دور بین مخفی کار
بزاره.
فردا ش طبق معمول ساعت نه ونیم به شرکت رفتم و اولین کار ی که که کردم
روشن کردن کامپوتر بود.
پشت کامپیوتر نشستم و مشغول دید زدن اتاق حسابداری شدم .
دختر ی که بدون چادر ر وی میز کار نشسته بود و همراه با تکون دادن پاهاش با
خانم رفاهی حرف میزد و باعث خنده ی مبینا (یکی از کارمندا ی بخش
حسابداری) شده بود کسی نبود جز آرام!
منتظران گناه نمیکنند
🍃 #پارت_سی 💕 دختر بسیجی 💕 آرام رو به نا زی چشم غره ا ی رفت که ناز ی بهش گفت : مگه دروغ می گم؟ با
🍃 #پارت_سی_و_یک
💕 دختر بسیجی 💕
آرا م بود که با حالت با مزه ا ی براشون حرف می زد و علاوه بر اینکه خودش کار نمی کرد اونا رو هم نمی ذاشت به کارشون برسن .
دلم می خواست بشنوم که چی میگه ولی ح ف که فقط دوربین نصب کرده
بودم و شنود ی در کار نبود!
به بی فکری خودم لعنت فرستادم و به آرام شاد و خندون تو ی مانیتور چشم
دوختم که خانم رفاهی نایلونی حاوی چیز قهو ه ای رنگی رو به طرفش انداخت
که او نایلو ن رو توی هوا گرفت و از داخلش چیز ی شبیه لواشک رو بیرون کشید و بعد گوله کردنش توی دهنش جاش داد و صورتش رو از تر شی لواشک به حالت
بامز های ترش کرد و نایلون رو برای مبینا انداخت .
طرز لواشک خوردنش نه تنها من رو بلکه خانم رفاهی و م بینا رو هم به خنده
انداخته بود.
پرهام که بازم بدون در زدن وارد اتاق شده بود و در حالی که ازم می پر سید به
چی خیره شدم پشت سرم وایستاد و با دید ن آرام شاد و بازیگو ش گفت:به به! ما
رو باش دلمون رو خوش کردیم این دو روز دووم نمیاره و میزاره و میره ولی مثل اینکه این خانوم داره بیشتر از ما بهش خو ش میگذره.
به طرف پرهام چرخیدم و گفتم:اصلا فکر نمی کردم همچین دختر ی باشه! من گفتم
از اون دخترا ی محجبه ی بداخلاقه که هیچ کس باهاش کنار نمیا د و محلش نمیزاره.
_پس این سپهر چی می گفت اخلاق نداره و خیلی خشکه و محل نمی زاره
🍃 #پارت_سی_و_دو
💕 دختر بسیجی 💕
_فکر کنم با جنس مخالف اینجور رفتار می کنه.
_پس کاش می ذاشتیم توی همون اتاق سپهر بمونه!
_حالا که نذاشتیم!.... ولی براش دارم! کار ی می کنم که تا شب حتی وقت نکنه
سرش رو بخارونه چه برسه به لواشک خوردن و جفتک انداختن.
پرهام سوالی نگاهم کرد و من از کشوی میز پوشه ا ی رو بیرو ن آوردم و با
گذاشتنش روی میز گفتم:یادته قرار بود دوباره همه ی حسابهای شهریور ماه رو
محاسبه کنیم؟
_خب که چی؟
_امروز آخر وقت می دم بهش و ازش می خوام تاشب کارش رو تموم کنه.
نیش پرهام از حرفم باز شد و دوباره به مانیتور چشم دوخت و گفت:خودمو نیم ها
این دختره هم بر ای خودش مانکنیه! عجب هیکلی داره ناکس!
به فکرش که همیشه منحرف بود لبخند زدم و به مانیتور نگاه کردم.
آرام وسط اتاق و روبه ر وی مبینا وایستاد ه و پشتش به دور بین بود.
پرهام راست می گفت و آرام که برای اولین بار بود بدون چادر می دیدمش واقعا
خوش هیکل به نظر میر سید.
پرهام برای خارج شدن از اتاق به سمت در رفت و در همون حال رو به من گفت :
کوفتت بشه که تنهایی و توی خلوت دختر مردم رو دید میزنی
🍃 #پارت_سی_و_سه
💕 دختر بسیجی 💕
به حسادتش خندیدم که از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
آخرای ساعت کار ی بود که آرام بنا به درخواست من به اتاقم اومد و وسط اتاق
منتظر دستور من وایستاد.
به دختر جد ی روبه روم که یه دنیا با دختر شاد تو ی مانیتور فاصله داشت نگاه
کردم و بدون هیچ حرفی پوشه رو به سمتش گرفتم که جلو اومد و با دراز کردن
دستش اونطرف پوشه رو گرفت ولی من پوشه رو رها نکردم و پوشه تو ی دست
دوتامون بلاتکلیف موند.
با تعجب به صورتم نگاه کرد ولی من از رو نرفتم و به نگاه متعجبش که به نظر
میرسید مردده که پوشه رو رها کنه یا نه خیر ه شدم .
خواست چیزی بگه که من با رها کردن پوشه مانعش شدم و گفتم:این لیست تمام
حقوق و مزایا ی کارمندا و کارگرا برای شهریور ماه که نیاز به برر سی دقیق دوباره
داره و من امروز تا آخر وقت بهش نیاز دارم.
_شما از من می خواین این رو امروز بهتون تحویل بدم؟
_دقیقا!
_ولی الان وقت ادا ری تمومه ....
_برای تو تموم نیست! هر زمان که این کار رو تموم کرد ی میتونی بری
_ولی این کار تا شب طول می کشه.
_خب طول بکشه!
_مش باقر می مونه تا من کارم.....
_نه! نمی مونه خودم هر وقت که کارت تموم شد میا م و ازت کار رو تحویل میگیرم.
با قیافه ی درهم و خسته از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد توی مانیتور
کامپیوتر دیدمش که پوشه رو روی میز کارش کوبوند و پشت میز ش نشست.
خوشحال بودم از اینکه تونسته بود م
اذیتش کنم و حالش رو بگیرم و توی دلم به خودم احسنت می گفتم.
قبل رفتنم به خونه به مش باقر سفارش کردم براش ناهار ب گیره و بعد به خونه اش
بره.
با ر سیدنم به خونه و خوردن ناهار به اتاقم رفتم تا یه مقدار استراحت کنم ولی
همین که چشمام رو بستم چهره ی خسته ی آرام جلو ی چشمم اومد و خواب رو
از چشمم گرفت و هر چقدر هم برای خوابید ن و فکر نکردن بهش تلاش کردم
May 11
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین علیه السلام:
✍من هرگاه فاطمه سلام الله علیها را می دیدم، تمام غم و غصه هایم برطرف می شد.
📚بحارالانوار جلد ۴۳ صفحه ۱۳۴.
#حدیث_روز
عٰاْشِقٰاْنْ وَقْتِ نَمٰاْزْ اَسْتْ
🌱 #اَذٰاْنْ مِيْڰُوْيَنْدْ🌱
عٰاْشِقٰاْنْ پَنْجَرِهْ بٰاْزْ اَسْتْ
🌱 #اَذٰاْنْ مِيْڰُوْيَنْدْ🌱
⃟⃟⃟ ⃟🌸⇦ #نماز
⃟⃟⃟ ⃟🌸⇦ #ألْلّٰهُمَعَجِلْلِوَلِیکَاَلْفَرَجْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️امام صادق علیهالسلام:
... وَ هِيَ أُمُّ الْمُؤْمِنِين
💬 ... و فاطمه مادر مومنان است.
📚 تفسیر فرات کوفی، ص۵۸۱.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️روز سیو نهم چلّه حدیث کساء به نیت فرج (سهشنبه)
بحق زینب الکبری سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنر آسمانی زندگی کردن در خانه به عشق خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها )