eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.4هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
5.6هزار ویدیو
359 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فرزند: حسین تاریخ شهادت:۱۳۶۶/۱/۴ قطعه: کربلای۱۰ سعید به عنوان به رفت ، موقع امتحانات برمی گشت ... یکبار که به برگشته بود رفته بود دوره غواصی دیده بود. یکی از دفعاتی که به جبهه رفت شده بود ، تیر به او اصابت کرده بود و بدنش بی حس شده بود و در تهران بستری شده بود. در ایام مشکی می پوشید و به می رفت و در دسته های شرکت میکرد و در برپایی مجالس شرکت میکرد. بسیار خوش اخلاق و مودب بود و در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد و اگر مادرش خریدی داشت برایش انجام میداد. به خواهرانش در مورد بسیار تاکید میکرد و می گفت: به سر کنید و بیرون بروید. اهل بود و کتاب های و زیاد میخواند. مادرش می گفت: قبل از شهادتش ، یک شب در خواب دیدم که مادرم و مادر شوهرم که با هم خواهر بودند و هر دو هم فوت کرده اند - آقای بلندقدی دفتری در دست داشت وارد اتاق شد به آن دو نفر گفت: اسم شما جزو نوشته ام .... من به آن آقا گفتم: سعید من هم به جبهه رفته است و برای خدا می جنگد .. آن آقا به من گفت: اسم شما را هم جزو خانواده شهدا نوشته ام. بعد از شهادتش دیدم روی قبر خودش ایستاده و نماز میخواند تا به او رسیدم داخل قبر خودش رفت ، بعد که به خانه بازگشتم دیدم به خانه آمده است و جلوی آینه ایستاده و به من گفت: مادر ببین گردن من خوب شده است ... گفتم: می دانستم به جبهه بروی شهید میشوی ، حالا بگو من چکار کنم ..
36.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سعید زنت چه سالشه؟ مزار: قطعه:محرم۲ سعید بار اول که به رفت مصادف شد با ماه رمضان ... در اون عملیات موج انفجار او را گرفت و مدتی گوشش کر شده بود برای مداوا به بیمارستان رفت و بعد مدتی خوب شد بزرگترین آرزویش شهادت بود ، او از همه چیزش برای اسلام گذشت کرد شب های قدر برای احیا به می رفت و تلاوت میکرد ... در مراسم های عزاداری اهل بیت در طول سال شرکت میکرد 🍃سعید هم میکرد ، اگر رفتار بدی میدید تذکر میداد. خواهرش می گفت: بعد شهادت سعید ، یکباری که سر مزارش رفتم ، گفتم: خیلی دلم میخاد بدونم شهدای کم سن و سالی مثل تو ، زن شون چند سالشه؟ ✨شب آمد به خوابم و گفت: بلند شو بریم زنم را نشانت بدم ، دستم را گرفت و برد داخل یک که در آن یک سفید و نورانی و خیلی قشنگی بود. گل های قرمز و رز بسیار زیبایی روی طاق آلاچیق آویزان بود. این آلاچیق از داخل یک حریر سفید رنگ داشت ، وقتی پرده آلاچیق را کنار زد ... من تمثال هیکل یک خانم جوانی را دیدم که خیلی قشنگ و زیبا و نورانی بود.
مزار: مادرش می گفت: چندین بار خطر از مهدی گذشت ... یکبار از دکتر برمی گشتیم و مهدی را بغل کرده بودم ، سر خیابان طوقچی یه ماشینی بار گندم داشت تایرش ترکید و گندم ها ریخت روی سر من و مهدی .. وقتی ما را از لای گندم ها بیرون آوردند ... همه متعجب که چطور من و این بچه سالم هستیم یکبار دیگه عروسی رفته بودیم .. سر خیابان احمدآباد توی مینی بوس نشسته بودیم و از خانه عروس به خانه داماد می رفتیم ..درب مینی بوس یکهو وا شد و من و مهدی پرت شدیم وسط خیابان، همه متعجب که چطور ما سالم هستیم «گویا خواست خدا این بود که شهادت نصیب مهدی شود» مهدی به جبهه رفت و در فاو در اثر بمباران شیمیایی شهید شد، حدود یک سال و نیم هم مفقودالاثر بود مادرش می گفت: مدتی که مهدی مفقودالاثر بود چندین بار خوابش دیدم ... یک شب خواب دیدم بچه کوچکی در بغل دارم و روی یک بلندی مثل یک اتاق شیشه ایستادم و گز میخورم. دیدم یک نفر شبیه مهدی خوابیده و اسلحه اش هم جلویش افتاده خوابم را برای یه خانم روضه‌خوان تعریف کردم او گفت: دیگه منتظر مهدی نباشید ، مهدی شهید شده و تا چند وقته دیگه هم خبر شهادتش را واستون میارند
👈شهیدی که به خواب یک خانم بی حجاب می رفت 🍃یکی از مسوولان گلستان شهدای اصفهان تعریف میکرد اواخر سال ۹۴ بود توی دفتر نشسته بودم .. یکهو یه خانمی وارد شد ، وضعیت خیلی بد بود خیلی بد ... آستین هاشو تا بالای آرنج بالا زده بود ، یه مانتوی خیلی کوتاه پوشیده بود ، خیلی از موهاش هم بیرون بود ... ✨گفت: دنبال یه شهیدی میگردم من متعجب شدم با این ریخت و لباس دنبال شهید میگرده از جیبش گوشی موبایلش را درآورد و گرفت جلوی صورت من و گفت: عکس شهید اینه دستش را که آورد جلو .... چون آستین هاشو تا آرنج بالا زده بود .. ناخودآگاه دیدم دستش پر از و هست 🌹روی عکسی که بهم نشون داد .. دیدم نوشته « » توی سیستم زدم تا پرونده شهید بالا بیاد خانمه گفت: ببین توی شهید شده؟ گفتم: بله گفت: ببین توی شهید شده؟ گفتم: بله گفت: مزارش همین جا توی گلستان شهدا است؟ گفتم: بله گفتم: یه سوالی بپرسم؟ گفت: میخای بپرسی این با این ریخت و لباسش چیکار با شهید داره شروع کرد به گریه کردن 👈خانمه گفت: من ، ندارم .. زندگیم شده بود کنم و توی خیابون بگردم چند وقت پیش رفتم توی .. توی آینه خودم را دیدم از خودم بدم اومد .. به خود گفتم: آخه این چه وضع ریخت و لباسه ، شدی کوچه و خیابون از توی لباس فروشی اومدم بیرون .. سرم رو به کردم و گفتم: راه منو عوض کن ... یه چیزی بذار سر راهم تا عوض بشم .. به خداوندی خودت قسم میکنم الان چند مدتیه ... هر شب هر شب این شهید میاد توی خوابم و باهام حرف میزنه به اون خانمه گفتم : مزارش توی قطعه کربلای پنج جلو پای هست از جام پا شدم تا مزارش را نشونش بدم .. اما دیدم نمیاد خانمه گفت: من خجالت میکشم با این ریخت و لباس بیام سر مزارش ... یه تیکه پارچه اگه دارید بهم بدید ، بندازم روی خودم یه تیکه پارچه اونجا داشتیم .. انداخت روی خودش .. تا رسیدیم سر مزار شهید خالقی .. نشست روی زمین .. اونقدر گریه کرد .. اونقدر گریه کرد قطعه: کربلای پنج
🍃زنی در کنار مزار شهید محمدرضا تورجی زاده کاچی می پخت خواستم عکس بگیرم ابتدا ازش اجازه گرفتم .. بهش گفتم جوری عکس می گیرم که صورتش مشخص نباشه عکس گرفتم و اومدم کمی عقب 🌹آن زن برای دختر جوانی که بالای مزار شهید تورجی زاده ایستاده بود تعریف میکرد: به شهید تورجی زاده به خاطر ازدواج دخترم متوسل شدم و گفتم میام کنار مزارت کاچی میپزم یک هفته بعدش ازدواج دخترم جور شد