💚 سلام امام زمانم 💚
از شما می گویم!
برای شما!
به خاطر شما!🌙
به امید دیدن
لبخندی که روز ظهور
بر لبانتان خواهد نشست!💫
هیچ کس و هیچ چیز
مهمتر از شما نیست...♥️
🥀 @morvaridkhaky
کاش میشد🤲بچهها را جمع کرد👥
#سنگر آن روزها را گرم کرد😔
کاش میشد بار دیگر#جبهه رفت
#جنگ عشقی کرد و تیری خورد و رفت…
شادی روح#شهدا و امام#شهدا صلوات
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳️ راه رحمت الهی را بر خود نبند!
🔻 [اگر] ما درِ يک شيشه را محکم ببنديم، بعد آن را وارد يک اقيانوس کنيم، آنگاه [میتوانیم] بگویيم اقيانوس به اين عظمت چرا يک ذره آب در اين شيشهی نيمليتری نمیريزد؟ جواب اين است که اقيانوس، بیپايان است ولی درِ شيشه بسته است. اقيانوس کارش اين است که هر جا که موجودی و راهِ بازی باشد، سرايت کند. اين راه از ناحيهی خود اين موجود بسته است.
🔸 انسان اگر راه را بر خود نبندد، #رحمت_الهی او را میگیرد. رحمت الهی آنجا را نمیگیرد که راه را خود انسان بر خود بسته باشد.
👤 #شهید_مطهری
📚 #مجموعه_آثار | ج۲۷
📖 ص۴۷۶
💬 پ.ن: مگر ممكن است كه انسان وارد سفرهی #كريم بشود و از آنجا، محروم خارج بشود؟ مگر وارد نشوی. آن كسانی كه وارد سفرهی غفران و رضوان و ضيافت الهی در اين ماه نشوند، البته بیبهره خواهند ماند و واقعا اين محروميت به معنای حقيقی است. «ان الشقي من حرم غفرانالله في هذا الشهر العظيم». محروم واقعی، آن كسی است كه نتواند در #ماه_رمضان، غفران الهی را به دست بياورد.
🗓 بخشی بیانات #رهبر_معظم_انقلاب در ديدار مسؤولان و كارگزاران نظام جمهوری اسلامی، به مناسبت عيد سعيد فطر در تاریخ ۶۹/۲/۷
🥀 @morvaridkhaky
39.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی کوتاه از گوشهای از زندگی شهید «محمد منتظر قائم» اولین فرمانده سپاه استان یزد که در پنجم اردیبهشت سال 59 در صحرای طبس به شهادت رسید
واقعا دلم نمیخواد بحث سیاسی کنم، ولی خدا وکیلی سبک زندگی این شهید رو مقایسه کنید با آقای روحانی که سال 95 یه نصفه روز با هیئت دولتش رفت سفر کرج و 500 میلیون تومن (به قیمت امروز حدود 2/5 میلیارد) از بیتالمال رو به عنوان ناهار حروم خودشو و دوروبریاش کرد، واقعا حال آدم بهم میخوره از این جماعت ...
#عند_ربهم_یرزقون
#با_شهدا
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_سی_ونهم:یا رسول الله – زمان پیامبر، بر
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_چهلم:سناریو
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم، می خواستم برم و از اونجا دور بشم. یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم. یه حسی می گفت:
ـ با این اشک ریختن، بدجور خودت رو تحقیر کردی.
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم روی جنس این تفکر فکر کنم. خدائیه یا خطوات شیطان، که نزاره حرفم رو بزنم.
هنوز قدم از قدم برنداشته، صدای سعید از بالای بلندی بلند شد:
ـ مهرااااان، کوله رو بیار بالا، همه چیزم اون توئه.
راه افتادم. دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن به خنده و شوخی. سرم رو انداختم پایین، با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم.
اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت.
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟
اشتها نداشتم
– مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد. رفتی تعارف کن، علی الخصوص به فرهاد
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها، رفتی پایین توی سکوت …
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود. ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم، لبخند تلخی صورتم رو پر کرد.
ـ ااا… زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت.
سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم و گرفتم سمتش
– بسم الله
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_چهل_ویکم:تو نفهمیدی
جا خورد
ـ نه قربانت، خودت بخور
این دفعه گرم تر جلو رفتم
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی، عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه. به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه، نمک گیر نمیشی.
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین
کنار آب، با فاصله از گل و لای اطرافش، زیر سایه دراز کشیدم. هر چند آفتاب هم ملایم بود.
خوابم نمی برد، به شدت خسته بودم. بی خوابی دیشب و تمام روز، جمعه فوق سختی بود.
جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد.
صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد. از خدا خواسته راه افتادم. دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم. چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ آزمون و امتحان؟ یا … کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت. همون گروه پیشتاز رفت، زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن.
سعید نشست کنار رفقای تازه اش. دکتر اومد کنار من، همه اکیپ شده بودن و من، تنها…
برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته، به پشتی تکیه داده بودم. و با انگشت هام خیلی آروم، یونسیه می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد.
– بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم، یه راهی برید، قدمی بزنید، اگر می خواید برید سرویس…
چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود.
ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد. همه بی هوا و قاطی، بلند شدن و توی اون فاصله کم، پشت سرهم راه افتادن پایین.
خانم ها که پیاده شدن، منم از جا بلند شدم. دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم. نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت:
– این بار بد رقم از شیطان خوردی، بد جور،این بار خدا نبود، الهام نبود و تو نفهمیدی .
.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای بلندترین واژه هستی
شما در اوج💫 حضور ایستاده ای
و #غیبت_ما را می نگری
و بر غفلت ما می گریی😔
از خدا میخواهیم🤲
پرده های جهل و #غفلت از
دیدگان ما کنار رود
تا جمال دلربای شما💖 را بنگریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🥀 @morvaridkhaky
🌷شهید مهدی ملکی تپه کبودی
🍃تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۵/۶
🕊محل شهادت: چار زبر
✨بخشی از وصیت نامه سردار حاج مهدی ملکی:
🌷 همسر و فرزندانم به خدا سوگند خیلی دلممیخواست که همیشه پیش شما بمانم و به مشکلات شما رسیدگی کنم و وظیفه من بوده ولی مسئله اسلام در پیش است ، مسئله ولی فقیه و انقلاب و شهداست همچنان که حسین ابن علی به خاطر اسلام دست از تمامی فرزندان و زن و بچها کشید... دیگر اتمام حجت بر همه تمام شده است و دیگر جای هیچگونه شک و تردیدی وجود ندارد ‼️
❇️ از خواهرانم میخواهم که حجاب اسلامی را رعایت کنید و صبور باشید و زینب وار زندگی کنید 👌
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳ روزه؛ ریاضتی برای توجه به باطن بیکرانهی خویش
🔻 #رياضت به معنی آن است كه انسان، از #دنيا خالی شود و به ابعاد نورانی «خود»ش که راه ارتباط با خدا است توجه كند. اين كه توصيه شده انسان #روزه بگيرد برای همين است كه #تعلق_نفس به دنيا و به بيرون كم شود و به اصل خودش يعنی به #امام و در نهايت به #خدا برگردد؛ تا در نماز، با گفتن «الله اکبر» همهی حواس، متوجه کبريایی پروردگار گردد و کوچکها برايش بزرگ جلوه نکند و توجه او از بيرون كم شود و به باطن بیکرانهی خودش جلب گردد.
👤 #استاد_اصغر_طاهرزاده
📚 از کتاب #آشتی_با_خدا
🥀 @morvaridkhaky
🍃🌸🍃 *ماجرای تحول شهید «احمدعلی نیری» به خاطر دوری از گناه* 🍃🌸🍃
دکتر محسن نوری از دوستان شهید میگفت:
روزی از شهید نیری پرسیدم: چه کار کردی که اینقدر از نظر معنوی رشد کردی؟ بعد از اصرار های مکرر من گفت: طاقت داری بگویم؟ تعجب کردم گفتم: مگر چه می خواهی بگویی؟
نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم.»
بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:« *هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.* » من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. *از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.*👇👇
مروارید های خاکی
🍃🌸🍃 *ماجرای تحول شهید «احمدعلی نیری» به خاطر دوری از گناه* 🍃🌸🍃 دکتر محسن نوری از دوستان شهید میگفت:
همین طور که داشتم اشک میریختم و *با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...* » به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. *از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح)* وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم. *گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد.* بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_چهل_ویکم:تو نفهمیدی جا خورد ـ نه قربانت
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_چهل_ودوم:مرده متحرک
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین. چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم. تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه ام.
ـ آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم، جدی و بی تعارف. در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی. بازم با گروه ما بیا، من تقریبا همیشه میام و…
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود.
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد.
ـ با اجازه تون من دیگه میرم، خیلی خسته ام.
سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت
ـ حقم داری، برای برنامه اول، این یکم سنگین بود. هر چند خوب از همه جلو زدی، به گرد پات هم نمی رسیدیم.
تا اومدم از فرصت استفاده کنم، یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود یهو به جمع مون اضافه شد.
– بیخود کجا؟ تازه سر شبه. بریم همه پیتزا مهمون من.
ـ آره دیگه بچه پولداری و …
ـ راستی، ماشینت کو؟صبح بی ماشین اومدی؟
ـ شاسی بلند واسه مخ زدنه، اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم.
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن. منم وسط جمع، با شوخی هایی که از جنس من نبود. به زحمت و با هزار ترفند، خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم. فکر نمی کردم بیاد، اما تا گفتم
ـ سعید آقا میای؟
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم. سعید سرشار از انرژی و من، مرده متحرک
جمعه بعد رو رفتم سرکار، سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت. یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم، ولی توجهی نکرد. اون رفت کوه من، نه
ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه، از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق. گیج و منگ خواب، چشم هام رو باز کردم. نور بدجور زد توی چشمم
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
ای منتقم خون شهيدان برگرد
از مشرق پر فروغ ايمان برگرد
با سيصد و سيزدہ مسيحائی دم
با همت و سلیمانی و چمران برگرد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
🥀 @morvaridkhaky
قطره قطره خون شهید مطهر است
پرده های خباثت را می سوزاند
و نفاق را در هم می شکنند
این مسیریست که مولای دلدادگان آموزگارش بود.
برای افشای چهره پلید و نفاق اموی کربلا رقم خود.
برای بقای انقلاب و افشای خائنین و ناکثین خون های عزیزترین فرزندان خمینی برای بیداری و پایداری ریخته میشود
خون شهدا ضمانت این انقلاب است....
نمک نشکنیم
#سردار_دلها
✍مهدی جعفری
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو تو گوشیتون ذخیره کنید تا هر چند وقت وسط این همه گند دنیای مدرن با این صدای محصور کننده، آرامش پیدا کنید
شهید سید مرتضی آوینی
#با_شهدا
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳ اگه بنا بود آمریکا رو سجده کنیم، انقلاب نمیکردیم
🔻 گفت: «اهل سخنرانی و این جور چیزا نیستم.»
اصرار میکردند: «یه چیزی بگو.»
گفت: «اگه بنا بود #آمریکا رو سجده کنیم، #انقلاب نمیکردیم. ما بندهی خدا هستیم و فقط به اون سجده میکنیم. سر حرفمون هم ایستادهایم. اگه همهی دنیا ما رو محاصرهی نظامی و تسلیحاتی کنند، باکی نیست. سلاح ما #ایمان ماست. ایمان بچههاست که توی خلیج فارس با ناوهای غولپیکر میجنگن. حاضریم تموم سختیا رو قبول کنیم که فقط یه لحظه قلب #امام عزیزمون شاد بشه. همین.»
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص۱۸۰
👤 #حمید_حسام
❤ #با_شهدا
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
قطره قطره خون شهید مطهر است پرده های خباثت را می سوزاند و نفاق را در هم می شکنند این مسیریست که مولا
بسم رب الشهدا
حاج قاسم عزیز
آنان که در نبودنت زبان باز کردند..!!
نفس کشیدنشان را مدیون تو هستند
#سردار_دلها