eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (10) 🌺 پل کارون 2 راوی : آقای عباس شی
🌸🍃 . ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ بسم الله 🌺شهید شاهرخ ضرغام (11) 🌺 ظاهر و باطن 1 راوی : آقای عباس شیرازی در پس هيکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از بسياری از همرديفانش جدا می ساخت. هيچگاه نديدم که در محرم و صفر لب به نجاست های کاباره بزند. ماه رمضان را هميشه روزه می گرفت و می خواند.به سادات بسيار احترام می گذاشت. يکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسيار انسان های با ايمانی بودند. پدرش به لقمه حلال بسيار اهميت می داد. مادرش هم بسيار انسان مقيدی بود. اينها بی تاثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.قلبی رئوف و مهربان داشت. هر چه پول داشت خرج ديگران می کرد. هر جائی که می رفتيم، هزينه همه را او می پرداخت. هيچ فقيری را دست خالی رد نمی کرد.فراموش نمی کنم يکبار زمستان بسيار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم. پيرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزيد. شاهرخ فوری کاپشن گران قيمت خودش را در آورد و به مرد فقير داد. بعد هم دسته ای اسکناس از جيبش برداشت و به آن مرد داد وحرکت کرد. پيرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگويد، مرتب می گفت: جَوون، خدا عاقبت به خيرت کنه! ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 انجام دادن بعضی کارها به صورت غریزی توسط روح💠 *________ @mosaferneEshgh
دعا...
مسافرانِ عشق
❕ تازه فهمیدم چرا اون همزاد نمیتونه به کمال اسیب بزنه چون تو جیب لباسش یه قران کوچیک داشت و یه گردنب
❕ بالاخره یه دعا گرفتیم و برگشتیم خونه...اقام درخت رو برید و زمین انداخت و زیرشو کامل کند ...باورش سخت بود زیر درخت چندتا دعا پیدا کردیم و چقدر استخون بود ....همه رو مامان جمع کرد و ریخت تو کیسه و گفت:این همه دعا تو خونه ما چال بود و معلوم بود که چرا اون بلاها سرما اومده ...دختر بیچارمو دعا کردن... بابا ناراحت لبه حوضچمون نشست و گفت:کار کدوم از خدا بی خبریه ...چطور میتونن اینطور با ما تا کنن ما هیچ وقت یه لقمه حرومم نخوردیم! از خدا بی خبرا چطور زندگیمون رو داغون کردن ...جون اون همه جوون بخاطر اینا رفت ... مامان و بابا ناراحت بودن و دوباره رفتن پیش دعا نویس و اون همه چی رو با سوره های قران شست و برگشتن ...اون شب شد اخرین شبی که من اون همزادمو یا شایدم دوقلوی خودمو میدیدم و دیگه ندیدمش ...جای اون درخت بابا چندتا گل محمدی کاشت و گفت :دیگه هیچ وقت نمیزارم ریشه اون درخت بالا بیاد و حتما باید خشک بشه ...باورم نمیشد همه چیز تموم شده و با کلی خوشحالی و شادی تدارک عقد و عروسی رو میدیدم ‌....مامان انقدر خوشحال بود که تو پوست خودش نمیگنجید ...رفتیم خرید عروسی و کمال انقدر ادم با خدایی بود که فقط به فکر خوشحال کردن همه بود و مخصوصا من ...اون روز حلقه هامون رو خریدیم و مادر کمال با زور بهمون رو برد خونشون ناهار چون محرم بودیم اقام اجازه میداد...اولین بار بود که میرفتم خونشون و جلوی پام گوسفند قربونی کردن ...خانواده کمال کلی تحویلم‌گرفتن و کلی خوشحال بودن ...ناهار خوردیم و برای استراحت میرفتم اتاق که کمال اومد دنبالم و گفت :خیلی خوش اومدی نشد خوب بتونم ازتون پذیرایی کنم ...مامان عذر خواهی کرد و به بهونه وضو گرفتن رفت بیرون و من موندم و کمال .... کمال از رو طاقچه یه کادو کوچیک برداشت و گفت :خیلی وقت بود برات خریده بودم و میخواستم تو یه فرصت مناسب بدم خدمتت ...کادو رو به طرفم گرفت و منم از دستش گرفتم و گفتم :خیلی خجالتم دادی ... کادو رو گرفتم و باز کردم یه گردنبند ظریف بود و خیلی قشنگ ...کمال اجازه گرفت و خودش گردنم بست و اون روز شروع عاشقانه ای بینمون بود ... کمال لبخندی زد و گفت :خداروشکر بعد این همه سال تونستم خوشبخت بشم ...این همه سال خدارو عبادت کردم و امروز بهترین زن دنیا رو خدا بهم داده .من تو تمام عمرم شکر کردم و امروز خدا تلافی کرد ...کمال خجالت میکشید و سرش پایین بود ...تا روز جشن همونجا موندیم با مامانم و همونجا جشن گرفتیم و انقدر همه چیز خوب بود که باورم نمیشد همه چیز انقدر داره خوب پیش میره ...انقدر خوب که باورش سخت بود و حتی باورم نمیشد که خوشبختم ‌.... ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ بسم الله 🌺شهید شاهرخ ضرغام (11) 🌺 ظاهر و باطن 1 راوی
🌸🍃 . ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (12) 🌺 ظاهر و باطن 2 رگ غیرت (راوی : آقای عباس شیرازی) صبح يکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتيم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جديدی افتاد که سر به زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: اين کيه،تا حالا اينجا نديده بودمش؟!در ظاهر زن بسيار با حيائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به اين کار مشغول شود.شاهرخ جلوی ميز رفت و گفت: همشيره، تا حالان ديده بودمت، تازه اومدی اينجا؟!زن، خيلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.شاهرخ دوباره با تعجب پرسيد: تو اصلاً قيافه ات به اينجور کارها و اينجور جاها نمی خوره، اسمت چيه؟ قبلاً چيکاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بيام اينجا!شاهرخ، حسابی به رگ غيرتش برخورده بود، دندان هايش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبيد روی ميز و با عصبانيت گفت: ای لعنت بر اين مملکت کوفتی!!بعد بلند گفت: همشيره راه بيفت بريم، شاهرخ همينطور که از در بيرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر ميگردم! مهين هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بيرون. بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از اين ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را نديدم، تا اينکه يک روز در باشگاه پولاد همديگر را ديديم. بعد از سلام و عليک، بی مقدمه پرسيدم: راستی قضيه اون مهين خانم تو چی شد؟!اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خيلی براشون سوخت، اون خانم يه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!! ادامه دارد...
همزاد....
مسافرانِ عشق
❕ بالاخره یه دعا گرفتیم و برگشتیم خونه...اقام درخت رو برید و زمین انداخت و زیرشو کامل کند ...باورش س
❕ تو تدارکات عروسی بودیم و جهیزیه خیلی قشنگی بابا و مامان برام خریده بودن و نزدیک خونه مادر کمال خونمون بود...تو طبقه دوم بود و کمال انقدر با سلیقه همه چیز رو برام اماده کرده بود... لباس عروسمو رسم داشتن که بخرن و همین کارم کردن و برام خریدن ...یه لباس قشنگ و سنگ دوزی شده ...تور بلند و زنبوری شکلم ...کفش های پاشنه دار و قشنگی که خریده بودم ...چون ما رسم و رسومات خاصی داشتیم هیچ وقت تو دوران نامزدی تنها نبودیم و همیشه ینفر کنارمون بود ولی من همیشه اونو حس میکردم ...و میدونستم که کنارمه و گاهی حتی سایشو میدیدم ...ولی هیچ وقت دیگه به چششمم ظاهر نمیشد ‌...مدتها بود که خواب ارومی داشتم و دروغ چرا خیلی وقتها دلم برای اون جوونهایی که مرده بودن میسوخت و گاهی حتی خودمو لعنت میکردم ...جهازم رو چیدیدیم و همه چی داشتم و هیچ کم و کسری نبود که نداشته باشم ... شب حنابندونم بود و اون اتفاق وحشتناک که دوباره تکرار شد ... دستهامون رو حنا گذاشتیم و بعد از رقص من چون کمال اصلا نمیرقصید و فقط سرپا می ایستاد و دست میزد ...شام اوردن و مهمونا خوردن ...مراسم حنابندون تو خونه ما بود و مردها تو خونه همسایمون ‌‌‌بودن ...پلو و خورشت حنابندون رو که خوردن برق ها قطع شد اونموقع قطعی برق چیز عجیبی نبود و حتی ساعتها خاموشی رو عادت داشتیم ...تند تند هرچی شمع و چراغ بود رو روشن کردن و وسط مجلس گذاشتن و زنها دیگه رمقی نداشتن و کم کم به بهونه تاریکی میرفتن ...تعداد کمی مونده بودن و مادر کمال به مامان گفته بود که همون شب که من اونجام با کمال تو اتاق جدا بخوابیم و از رسم و رسومات خیالشون راحت بشه و بعد عروسی بریم خونه خودمون و راحت باشیم ...زنعمو کوچیکمم به دستور بزرگترا همه چیز رو برام توضیح داده بود و استرس شب از یه طرف و خجالت و شرمندگیم از طرفی دیگه ... مهمونا که رفتن زنعمو بهمو برد تو اتاق و رختخواب برامون پهن بود و گفت:بشین تا شوهرتم بیاد ...چراغ رو روی طاقچه گذاشت و بیرون رفت ...اونشب بود که پرونده همه چیز برام باز شد.... ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh