eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ بسم الله 🌺شهید شاهرخ ضرغام (11) 🌺 ظاهر و باطن 1 راوی
🌸🍃 . ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (12) 🌺 ظاهر و باطن 2 رگ غیرت (راوی : آقای عباس شیرازی) صبح يکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتيم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جديدی افتاد که سر به زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: اين کيه،تا حالا اينجا نديده بودمش؟!در ظاهر زن بسيار با حيائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به اين کار مشغول شود.شاهرخ جلوی ميز رفت و گفت: همشيره، تا حالان ديده بودمت، تازه اومدی اينجا؟!زن، خيلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.شاهرخ دوباره با تعجب پرسيد: تو اصلاً قيافه ات به اينجور کارها و اينجور جاها نمی خوره، اسمت چيه؟ قبلاً چيکاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بيام اينجا!شاهرخ، حسابی به رگ غيرتش برخورده بود، دندان هايش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبيد روی ميز و با عصبانيت گفت: ای لعنت بر اين مملکت کوفتی!!بعد بلند گفت: همشيره راه بيفت بريم، شاهرخ همينطور که از در بيرون می رفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود بر ميگردم! مهين هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بيرون. بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از اين ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را نديدم، تا اينکه يک روز در باشگاه پولاد همديگر را ديديم. بعد از سلام و عليک، بی مقدمه پرسيدم: راستی قضيه اون مهين خانم تو چی شد؟!اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خيلی براشون سوخت، اون خانم يه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!! ادامه دارد...
همزاد....
مسافرانِ عشق
❕ بالاخره یه دعا گرفتیم و برگشتیم خونه...اقام درخت رو برید و زمین انداخت و زیرشو کامل کند ...باورش س
❕ تو تدارکات عروسی بودیم و جهیزیه خیلی قشنگی بابا و مامان برام خریده بودن و نزدیک خونه مادر کمال خونمون بود...تو طبقه دوم بود و کمال انقدر با سلیقه همه چیز رو برام اماده کرده بود... لباس عروسمو رسم داشتن که بخرن و همین کارم کردن و برام خریدن ...یه لباس قشنگ و سنگ دوزی شده ...تور بلند و زنبوری شکلم ...کفش های پاشنه دار و قشنگی که خریده بودم ...چون ما رسم و رسومات خاصی داشتیم هیچ وقت تو دوران نامزدی تنها نبودیم و همیشه ینفر کنارمون بود ولی من همیشه اونو حس میکردم ...و میدونستم که کنارمه و گاهی حتی سایشو میدیدم ...ولی هیچ وقت دیگه به چششمم ظاهر نمیشد ‌...مدتها بود که خواب ارومی داشتم و دروغ چرا خیلی وقتها دلم برای اون جوونهایی که مرده بودن میسوخت و گاهی حتی خودمو لعنت میکردم ...جهازم رو چیدیدیم و همه چی داشتم و هیچ کم و کسری نبود که نداشته باشم ... شب حنابندونم بود و اون اتفاق وحشتناک که دوباره تکرار شد ... دستهامون رو حنا گذاشتیم و بعد از رقص من چون کمال اصلا نمیرقصید و فقط سرپا می ایستاد و دست میزد ...شام اوردن و مهمونا خوردن ...مراسم حنابندون تو خونه ما بود و مردها تو خونه همسایمون ‌‌‌بودن ...پلو و خورشت حنابندون رو که خوردن برق ها قطع شد اونموقع قطعی برق چیز عجیبی نبود و حتی ساعتها خاموشی رو عادت داشتیم ...تند تند هرچی شمع و چراغ بود رو روشن کردن و وسط مجلس گذاشتن و زنها دیگه رمقی نداشتن و کم کم به بهونه تاریکی میرفتن ...تعداد کمی مونده بودن و مادر کمال به مامان گفته بود که همون شب که من اونجام با کمال تو اتاق جدا بخوابیم و از رسم و رسومات خیالشون راحت بشه و بعد عروسی بریم خونه خودمون و راحت باشیم ...زنعمو کوچیکمم به دستور بزرگترا همه چیز رو برام توضیح داده بود و استرس شب از یه طرف و خجالت و شرمندگیم از طرفی دیگه ... مهمونا که رفتن زنعمو بهمو برد تو اتاق و رختخواب برامون پهن بود و گفت:بشین تا شوهرتم بیاد ...چراغ رو روی طاقچه گذاشت و بیرون رفت ...اونشب بود که پرونده همه چیز برام باز شد.... ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (12) 🌺 ظاهر و باطن 2 رگ
🌸🍃 ✨ کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (13) 🌺 سال پنجاه و هفت ۱ (راوی : آقای عباس شیرازی) .اوايل سال پنجاه و هفت بود که شاهرخ به کاباره ميامی رفت. جایی بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلی. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و آرام باشه. چون من مهمان های خارجی دارم. برای همين هم روزی سيصد تومن بهت میدم.در آن ايام آوازه شهرت شاهرخ تقريباً در همه محله های شرق تهران و بين اکثر گنده لات های آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفر از کسانی که برای خودشان دار و دسته ای داشتند، چطور به شاهرخ احترام می گذاشتند و از او حساب می بردند.در يکی از دعواها شاهرخ به تنهایی اصغرِ ننه ليلا به همراه دار و دسته اش را زده بود. آنها هم با نامردی از پشت به او چاقو زده بودند. شاهرخ در آن ايام هر کاری که می خواست می کرد و کسی جلودارش نبود.عصر يکی از روزها شخصی وارد کاباره ميامی شد و سراغ شاهرخ را گرفت. گارسون ميز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست. بعد از کمی صحبت های معمول، گفت: من يک کار کوچک از شما می خوام و در مقابل پول خوبی پرداخت می کنم!بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: اين آدرس هتل جهان است. اين هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توی اين اتاق بايد بهروز وثوقی رو با چاقو بزنيد!!چشمان شاهرخ يکدفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم؟! نه آقا اشتباه گرفتی!آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنيد. اين يه دعوای ناموسيه، فقط می خوام خط و نشون براش بکشيم. بعد دستش را داخل کيف بُرد و سه تا دسته اسکناس صد تومانی روی ميز گذاشت و گفت: اين پيش پرداخته، اگه موفق شديد دو برابرش رو می دم. در ضمن اگه احتياج بود، حبيب دولابی و دار و دسته اش هم هستن. شاهرخ پرسيد: شما از طرف کی هستين، اين پول رو کی داده؟!اما آن آقا جواب درستي نداد. شب با احتياط کامل رفتيم هتل جهان، يک روز هم در آن حوالی معطل شديم.اما بهروز وثوقی عصر روز قبل از ايران خارج شده بود. ادامه دارد...
با خدا....
مسافرانِ عشق
❕ تو تدارکات عروسی بودیم و جهیزیه خیلی قشنگی بابا و مامان برام خریده بودن و نزدیک خونه مادر کمال خون
❕ تو اتاق نشسته بودم و منتظر کمال بودم تا بیاد ...استرس داشتم.تکیه دادن چیزی به پشتم رو حس کردم ولی جرئت تکون خوردن رو نداشتم ...خودش بود همون همزادم به پشتم تکیه کرد و دستهاش بغل دستم بود و میدیدمشون ...اب دهنمو به زور قورت دادم و قلبم به کندی میزد ... دستهام میلرزید و چیزی نمیگفتم کاش کسی میومد داخل ‌.‌حتی فریاد هم نمیتونستم بزنم ...سرشو از پشت سر به سرم تکیه داد و گفت :عروسیت مبارک عروس خانم ...منم همسن توام من و تو توشکم مامان باهم بودیم یادت نمیاد ؟ لب پایینم از شدت ترس میلرزید و گفت :اونجا نه ماه دوتایی بازی میکردیم ...تو منو میزدی و من تو رو ... ولی تو زنده بودی و من مرده انگار ...روحم سرگردون بود ولی من با تو زندگی کردم ...با تو نفس کشیدم عمرم به تو وصل بود ...من نمیخواستم بزارم شوهر کنی ...ولی این شوهرت انگار نمیشه بهش اسیب زد ...باید دیگه ترکت کنم ...دیگه نمیتونم پیشت بمونم ...تو نخواستی بامن بمونی تو منو ول کردی و رفتی ... داشتم سکته میکردم ...سرم گیج میرفت و از ترس کم مونده بود زهره ترک بشم ...دستشو روی دستم گذاشت و گفتم :با من ویکار داری ولم کن ...من که کاریت ندارم ... ناخن هاش بلند بود و برای اولین بار تو صورت هم نگاه کردیم ...یکی شبیه خودم بود ...دیگه خبری از اون چهره وحشتناکش نبود ...خودم بودم و خودم ...موهای بلند خودم چشم های خودم و لبخندی بهم زد و بلند شد و مثل یه روح به سمت دیوار رفت ...و فقط اخرین لحظه بهم نگاه کرد و رفت ...انگار برای همیشه رفت و رفت ...جون تکون خوردن نداشتم و روی تشک افتادم و چشم هامو بستم ‌...صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم ولی اهمیتی ندادم ...انگار دوباره خودش بود که برگشته بود و بازم موهامو نوازش میکرد ...چشم هامو نمیتونستم باز کنم و از خدا طلب مرگ میکردم ....لحظه بدی بود و لبهاشو نزدیک گوشم اورد و گفت :خوابیدی ؟تمام عمرم منتظر امشب بودم و حالا تو خوابیدی ...چشم هاتو باز کن و نگام کن ... تنم میلرزید و ارومتر گفت :امشب متعلق به من و توست قرار نیست با خوابیدن تموم بشه ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 غیر قابل مقایسه بودن آرامش در عالم پس از مرگ در مقایسه با دنیا💠 *________ @mosaferneEshgh