فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. از رفتن اقدس حدود یک هفته میگذشت هنوز به وسایلای اقدس دست زده نشده بود... چقدر دلگیر بود خونه ای ک
.
برای اینکه نقشم لو نره بعد از نیم ساعت با اوف اوف بلند شدم و گفتم: آخ سرم گیج میره وای...
بلند شدم و باز زیر چشمی پاییدمش ولی باز هم انگار نه انگار...
بچم خواب بود و صدای گریه اش بلند شد...
دویدم سمتش و بغلش کردم و بهش شیر دادم...
بهم فشار اومده بود...
اومدم روبروی فرهاد ایستادم و گفتم: واقعا برات مهم نیست چه اتفاقی برام میفتاد نه؟
جوابی نشنیدم چشاشو بست و مچ دستشو روی چشمش گذاشت...
رفتم محکم تکونش دادم: برای چی دوباره منو گرفتی؟ برای چی؟ خواستی عذابم بدی آره؟ تد که میگی بخاطر بچم برگشتم...
بچت به محبت نیاز داره میفهمی اینو؟
فردا افسرده میشه و محبت رو جای دیگه پیدا میکنه به من محبت کن تو چرا انقدر سنگی؟
میگفتم و میزدم تخت سینش...
که آخر سر عصبی شد و پرتم که سمت دیگه و اومد سمتم و دو تا مشت نثارم کرد و گفت: مثل اینکه حرفای اونروزمو نفهمیدی؟
لال مونی بگیر بشین سرجات...
من چرا باید بهت محبت کنم؟
مگه من عاشقتم که محبت کنم بهت؟
تو برای من با موش داخل انباری فرقی نداری حالا میخوای بیام از رو زمین جمعت کنم؟
فوقش زنگ میزدم پدرت بیاد جمعت کنه...
چقدر حرفاش سنگین بود...
با گریه گفتم: تو دختر داری فردا یکیم با دخترت همین کارارو میکنه...
گفت: خیلی رو داری گمشو از جلو چشمم...
ولی نرفتم و ادامه دادم: خب چرا خودت جلو پدرت مقاومت نکردی که منو نمیخوای؟
چرا نگفتی الا و بلا فقط و فقط اقدس رو میخوای؟
گفت: چون ما رو حرف بزرگترمون حرف نمیزنیم...
گفتم: نهههه تو میترسیدی از ارث محروم شی برای همون ساکت نشستی اونا بریدن و دوختن...
گفت: تو مگه لال بودی؟ خب تو میگفتی...
گفتم: من هیچوقت به پدرم نه نگفتم حتی اگه بگه بمیر هم میمیرم...
فقط یکبار بهش نه گفتم...
بعد از کمی سکوت ادامه دادم: وقتی بهم گفت از فرهاد طلاق بگیر بهش گفتم...
بهش گفتم دوستت دارم ازت طلاق نمیگیرم...
افتادم روی زمین و گریه کنان زدم تو صورتم: منو دوست داشته باش منو دوست داشته باش...
بلند شد رفت داخل اتاق و محکم درو بست تا صدامو نشنوه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. برای اینکه نقشم لو نره بعد از نیم ساعت با اوف اوف بلند شدم و گفتم: آخ سرم گیج میره وای... بلند شد
.
روزها میگذشت و فرهاد روز به روز از من دورتر میشد...
نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و هرروز که بیشتر قد میکشید بیشتر شبیه اقدس میشد...
دو سال از رفتن اقدس گذشته بود که مخالفت های مادرم با پدرم شروع شد...
هرروز بهانه میگرفت و به بهانه های الکی قهر میکرد تا اینوه علت قهرش مشخص شد...
مادرم هوای خارج رفتن به سرش زده بود هرروز گریه و زاری میکرد و میگفت دلم برای اقدس تنگ شده...
یکروز که برای دیدن خانوادم رفته بودم و هنوز از در کوچه داخل نرفته بودم که صدای شکسته شدن ظرفها پشت هم به گوشم خورد...
بعد از اندکی صبر در زدم و مدت زمان زیادی طول کشید تا در باز بشه...
وقتی در باز شد و من ما رم رو با سر و رویی پریشون که تا حال ندیده بودمش دیدم...
چشمایی قرمز و پف شده از گریه موهایی پریشون و صدایی خش دار...
با تعجب گفتم: چی شده؟
بی حرفی کنار رفت و من داخل شدم...
داخل حیاط پر از ظرف شکسته بود..
فورا نازنین رو در آغوش گرفتم تا شیشه خورده پاش رو زخمی نکنه...
پدرم سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و گوشه حیاط نشسته بود...
حتی نگاه نکرد ببینه کی اومده...
به آقاجون گفتن نازنین هم توجهی نکرد...
شاپور تند و عصبی رو به من گفت: مادرمون فیلش یاد هندستون کرده میخواد بره سوگولیشو ببینه آقاجون مخالفه...
با تعجب و ناراحتی گفتم: چرا مخالفه خب میره و برمیگرده...
شاپور پوزخندی زد و گفت: هه نه برنمیگرده خوش خیال...
به اطراف نگاه کردم و گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی میخواد برهههه کلا برهههه پیش اون خواهره...
هنوز حرف شاپور تموم نشده بود که مادرم سیلی محکمی تو دهنش زد و گفت: در مورد خالت درست حرف بزن آدم شدی برا من؟
شاپور از رو نرفت و گفت: خاله؟ کدوم خاله؟ همونکه شوهر عمه بدبختمو دزدید؟ اسمش خالس یا نامرد عالم؟
تو هم لنگه همونی اون دخترتم لنگه خودتونه...
شاپور سیلی دوم رو خورد که پدرم عصبی داد زد: تمومش کنید...
رو به مادرم در حالی که انگشت اشارش رو روی هوا تکون میداد گفت: ببین طوبی اگه رفتی دیگه برو طلاقتو میدم تومنیم بهت نمیدم جز خرج و مخارج خارج رفتنت بقیش با خودته...
مادرم لبخندی زد و گفت: باشه میرم فقط دلم میخواد برم...
پدرم غمگین گفت: پس خاطره این همه سالو فروختی؟
مادرم سر به زیر انداخت و گفت: نمیتونم دیگه اینجا بمونم میخوام برم گفتم که تو هم بیا همه باهم باشیم...
پدرم: من غربتو نمیتونم تحمل کنم بمون طوبی میریم به اقدس سر میزنیم برمیگردیم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. روزها میگذشت و فرهاد روز به روز از من دورتر میشد... نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و هرروز که بیشتر قد
.
مادرم گفت: نه من نمیتونم اینجارو تحمل کنم نمیخوام بمونم...
پدرم آروم گفت: باشه برو بسلامت...
پا تند کرد و به سمت داخل رفت...
شاپور کناری نشست و اشک ریخت...
کنارش رفتم که درد و دلش گرفت و شروع به حرف زدن کرد: میبینی آبجی مادرمون از اولش فقط اقدسو دوست داشت دلیلش هم این بود ما شبیه خانواده آقاجونیم ولی اقدس شبیه خودشونه...
الانم داره بخاطر اون مارو تنها میذاره...
هیچوقت برامون مادری نکرد الانم با رفتنش...
حال دل خودم خراب بود ولی گفتم: تو دیگه مرد شدی بلند شو گریه برا چیه قول میدم هر سال بریم ببینیمش...
روشو ازم گرفت و گفت: دورشو خط میکشم...
گفتم: اون مادرته هر چیم باشه مادرته...
گفت: ولم کن آبجی مادری که فقط به فکر قر و فر خودش باش فقط زاییدن بلد بوده که مرغ همسایه هم روزی دوتا میزاد...
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم...
اون روز جو خونه سنگین بود همه ناراحت بودن و مادرم خوشحال بود...
فرهاد هم که کلا با من جایی نمیومد و اونشب اونجا نبود...
پدرم با حسرت به جمع کردن وسایلای مادرم نگاه میکرد...
پدرم عاشقانه مادرم رو دوست داشت ولی باید فردا از کسی که سالها عاشقانه هاش رو باهاش تقسیم کرده بود جدا میشد...
قرار بر این شد از هم طلاق بگیرن و مادرم برای همیشه بره...
یک هفته به سرعت گذشت و پدر و مادرم از هم جدا شدن...
جدا شدنی که موهای پدرم رو یک روزه سفید کرد...
کم پیش میومد پدرم گریه کنه اما اونروز تا خود صبح بیصدا اشک ریخت...
اونشب به خاطر حال دل پدرم و برادرم پیششون موندم ولی هیپکدوم آروم و قرار نداشتن...
مادرم بعد از جدا شدن به خونه دوستش رفت تا روزهای آخرش رو اونجا بمونه...
چتد روز بیشتر به رفتن مادرم نمونده بود...
موهای پدرم رو نوازش کردم و گفتم: خودم پیشتم آقاجون توروخدا کم غصه بخور...
گفت: نمیدونی با چه مصیبتی بهش رسیدم...
عاشقش بودم...
گفتم: چرا باهاش نرفتید؟
گفت: تمام زندگی من اینجاست دخترم من تحمل غربت رو نداشتم...
ولی اون حاضر نشد بخاطر من اینجا زندگی کنه و رفت...
گفتم: کاش یروز برگرده...
گفت: طوبی دیگه برای من برای همیشه تموم شد قصه عشق منو مادرت یه افسانه بود که تموم شد...
چشامو بستم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم ولی اشکام سمجتر از اونی بودن که بشه جلوشو گرفت...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh