eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
با خدا...
مسافرانِ عشق
با خدا...
❕ شام اماده بود برنج ابکش شده اماده دم دادن و میوه خوری ها پر از میوه بودن ‌‌‌‌‌....یواشمی از لابه لای پرده نگاهشون میکردم و با دیدن احمد قند تو دلم اب میشد ...ضربان قلبم شدت میگرفت و ناخواسته مثل دیوونه ها میخندیدم ...زنعمو و عمو به همراه پدر و مادرش و خودش اومده بودن ...مامان اتاق مهمون رو باز کرد و رفتن داخل تا استراحت کنن و براشون جای و میوه برد ...اقامم اونجا بود و من تو اشپزخونه دستهامو بهم میفشردم و استرس داشتم ... نیم ساعت طول کشید و درچوبی اتاق باز شد و احمد اومد بیرون به سمت توالت میرفت و من عمدا پرده اشپزخونه رو تکون دادم و احمد متوجه من شد ..‌جدا از یه نگاه عاشقانه یه لبخند هم بهمدیگه زدیم و با دیدن روسری که برام خریده بود روی سرم لبخند زد و من از خجالت سرمو پایین انداختم ... احمد از توالت اومد و پیش شیر اب نشست و به صورتش مشتی اب زد ...کسی بیرون نبود حوله رو برداشتم و براش بردم و به طرفش گرفتم :تشکر کرد و گفت :دلم برات تنگ شده بود ... اون شب قرار و مدارا گذاشته شد تا برن و برای روز مبارکی بیان تا هم محرمیت بخونیم هم مهمون دعوت کنیم...اخر شب بود و رختخوابارو بردم و براشون پهن کردم‌‌.‌..برگشتم تو حیاط تا برم توالت و بخوابم‌که یه صدای زنونه صدام میزد ...همون بود تنم شروع کرد به لرزیدن پشت درخت گردو بود و من قشنگ دستشو با ناخن های بلندش میدیدم که روی درخت گذاشته ...نمیتونستم حتی جیغ بزنم ‌‌‌..به زحمت اسم خدارو اوردم و بالاخره از هوش رفتم ‌‌‌...مامان و زنعمو به صورتم میزدن و من چشم باز کردم ....مامان میگفت :چی شد دخترم چرا از حال رفته بودی؟ زبونم بند اومده بود و چیزی نمیگفتم ...اونا هم سر و صدا نمیکردن تا بقیه بیدار نشن ...تا صبح کنار مامان خوابیدم و پلک هامم رو هم نزاشتم ...صبحانه رو اماده میکردم و چشمم از پنجره فقط به درخت گردو بود و نمیدونستم چیزایی که میبینم درسته یا نه ‌...مامان سینی استکان و کتری رو برد بیرون و گفت :رعنا مهمونا رفتن با اقات ببریمت دکتر ؟ با سر گفتم نه و ادامه دادم مامان بزار اینا برن خوب شدم چیزیم نیست که ‌...فقط نمیدونم خواب یا بیداری من یه زن رو میبینم و صدام میزنه ناخن هاش بلنده ‌‌...اون کاریم نداره اونشبم خونه عمو بخدا خواب نبودم اون موهامو داشت دست میکشید ‌‌‌‌...مامان سینی رو روی زمین گذاشت و گفت :خاک به گورم یعنی اجنه میبینی ؟ _نمیدونم مامان ‌...پشت درخت بود قبلا هم دیده بودمش تو اینه ... مامان دستهاشو بهم مالید تا کمتر بلرزه و گفت :بزار اینا برن به اقات میگم ... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 📖هر روز یک صفحه قرآن تلاوت صفحه ۱۰۲ قرآن کریم روحتان منور به نور الهی🌼 @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم....
با خدا....
مسافرانِ عشق
با خدا....
❕ بعد صبحانه راهی شدن و اقام با شنیدن اون چیزا دوباره ازم پرسید و مطمئن که شد گفت :میبرمت پیش سید محسن ببینم اون چی میگه ....هرسه مون فکرمون درگیر شد و حتی ناهار تخوردیم برای اقام چای میبردم که با مشت به در چوبی حیاط میکوبیدن ..‌. چادر رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم ...پسر همسایمون بود و نفس زنان دستشو رو پاهاش گذاشت و گفت :اقات هست ؟ با تعجب گفتم :هست چی شده ؟ داداشش تو جاده با ماشین چپ کردن بردنشون درمانگاه خبر فرستادن به اقات بگو بره ... استکان چای از دستم افتاد و شکست و اگه درب رو نچسبیده بودم حتما می افتادم ... باوزم نمیشد همه زخمی شده بودن و احمد مرده بود ...اقام رفت و من و مامان خودمون رو رسوندیم خونه اقابزرگم و اونجا بود که فهمیدیم چه شیونی شده ...زنعمو دستش شکسته بود ...عمو سرش ...مادر زهره پاهاش ...پدرش زخمی شده بود و احمد متاسفانه مرده بود ... باورمون نمیشد به همون سادگی مرده بود ...همش به خودم دلداری میدادم که قسمت اونا بوده و چه ربطی به من داشته ...تا شب اونجا بودیم که اقام اومد و انقدر ناراحت بود که با کسی صحبت نمیکرد ...جز احمد بقیه زنده بودن و من متحیر از اون قسمت ‌‌‌‌...برگشتیم خونه عین یه لشکر شکست خورده و ناراحت بودیم ..‌شوک بعدی وقتی بود که روسری که احمد برام خریده بود تکه تکه شده وسط حیاط بود و انگار کسی با ناخن هاش اونا رو چنگ زده بود ...اقام و مامان اونا رو جمع کردن و ریختن تو کیسه و خاکش کردن ‌‌‌...اون شب من تنها نبودم که ترسیده بودم مامان هم ترسیده بود ‌‌...ولی دنیا سردتر از این حرفهاست ...مراسم گرفتن و روزها میگذشت و همه فراموش میکردن حتی خودمون ...دیگه نه خبری از اون زن بود نه از صداش نه ترسیدن ‌...یکسال گذشت و همه چیز خوب بود تا اینکه ...یه زن و دختر اومدن خونمون تا برای برادرشون منو خواستگاریی کنن از اشناهای دورمون بودن و حتی ما همو ندیده بودیم و اونا معرفی کرده بودن ‌...تا اینکه دوباره اون ترس لعنتی برگشت ‌... ادامه دارد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 📖هر روز یک صفحه قرآن تلاوت صفحه ۱۰۳ قرآن کریم روحتان منور به نور الهی🌼 @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خانومی که پهلوش رو گرفته بود و بهم امید میداد💠 *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم رب الشهدا . شهید شاهرخ ضرغام (1) . نام: شاهرخ شهرت: ضرغ
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ شهید شاهرخ ضرغام (2) . بهمن 57 بود. شب و روز می گفت: فقط امام, فقط خمینی (ره) وقتی در تلوزیون صحبت های حضرت امام پخش میشد, با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد, می شود خمینی, با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین برد. همیشه میگفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی. ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب, یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر از پا نمیشناخت. حماسه های او را در سنندج, سقز, شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان و خوزستان و ... هنوز در خاطره ها باقی است. . ادامه دارد...
درخت گردو...