فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 جایزه ی ۷ روز پاک کردن بدن از اعتیاد💠
#قسمت_سی_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خانومی که فهمیدم حضرت فاطمه است💠
#قسمت_سی_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حرف ها و توصیه های حضرت فاطمه💠
#قسمت_سی_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 برگشت به جسم💠
#قسمت_سی_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حقیقت آدم ها رو بهشون می گفتم💠
#قسمت_سی_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ بسم الله 🌺شهید شاهرخ ضرغام (4) 🌺 ولادت خانم مینا عبدالله
🌸🍃
✨کی شود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
.
بسم الله
.
🌺شهید شاهرخ ضرغام (5) 🌺
.
نوجوانی
خانم مینا عبداللهی ( مادر شهید )
وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور میکرد که او کلاس اول باشد. توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند.درسش خوب بود. در دوران شش سال دبستان مشکلی نداشت.
پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می کرد. صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت.
سال اول دبیرستان بود. شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از یک بیماری سخت,آسوده شد. اما مادر و این پسر نوجوان را تنها گذاشت.
سال دوم دبیرستان بود. قد و هیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود. خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند, اما او کسی را اذیت نمی کرد.
آقا زاده:
یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه گفت: دیگه مدرسه نمی رم!
با تعجب پرسیدم: چرا؟!
گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند.
کمی نگاهش کردم و گفتم: پسرم, خب چرا دعوا کردی؟! جواب درستی نداد. اما وقتی از دوستانش پرسیدم گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت. همه کلاس تجدید شدند. اما فقط یکی از بچه ها که به اصطلاح آقازاده بود و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد. شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد.
معلم هم جلوی همه, زد تو گوش پسرم.
شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه ازاینکارها نکنه!شاهرخ بعد از آن مدتی سراغ کار رفت, بعد هم سراغ ورزش. اما زیاد اهل کار نبود.
پسر بسیار دلسوز و خوبی بود, اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود. توی محل خیلی ها از او حساب می بردند.
ادامه دارد...
مسافرانِ عشق
❕ اقام جای من جواب داد ...عموسید منم ترسیدم و شروع کرد به تعریف کردن ...اون مرد سید از بین کتابهاش ی
❕
نزدیک به یکسال بود که همه چیز روبه راه شده بود و خبری نبود تا اینکه یکی از اقوام دورمون برای پسرش که قصد ازدواج داشت و دنبال یه دختر خوب بودن ...به ما پیغام فرستاد ...اقام در مورد پسره تحقیق کرد و اسمش کمال بود تو کار سپاه بود و شغل خوبی داشت ...خونه داشت ماشین داشت و همه چیزش عالی بود و قرار بود اخر هفته که میام اونجا مهمونی بیان خونه ما تا ما همدیگه رو ببینیم ...
دل تو دلمنبود و تموم اون یکسال رو جایی نرفته بودم و گاهی میشنیدم میگفتن که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد و کم کم تو دهنا میپیچید ...اون روز ارایش کردم و اماده شدم و چشم به راه خانواده کمال بودیم ...شام خورده بودیم و منتظربودیم که اومدن ...کمال پسر سن داری بود و حداقل ده سال ازم بزرگتر بود و خیلی با احترام بود ...اون متفاوت ترین خواستگارم بود ...تا اونجا که همه چیز خوب بود و مشکلی نبود ...یکم که از اومدنشون گذشت چایی بردم و از زیر نگاهای سنگین اونا حس پسندیدنشون خوب بود و قرار شد باهم تنها صحبت کنیم ...اقام مخالف این رسم ها بود ولی به احترامشون قبول کرد .به اتاق کناری میرفتیم که دوباره تونستم بعد یکسال اون زن سفید پوش رو ببینم ...از انگشت هاش خون میچکید ...تنم لرزید ولی خودمو به ندیدن زدم و کمال رو دعوت کردم داخل ...یکم صحبت کردیم از شرایطش گفت و منم از شرایطم گفتم و انگار به توافق رسیدیم ...
نترس شده بودم یا پوستم کلفت شده بود که نمیترسیدم ...تا جلوی در همراهیشون کردیم و قرار شد که بهشون خبر بدیم ...همین که رفتن رو به اقام گفتم :بریم دنبالشون من باز اون زن رو دیدم بریم تا کاری نکرده ...
اقام نمیخواست زیر بار بره ولی مامان قانعش کرد و راهی شدیم ...با فاصله زیادی از اونا میرفتیم و از دور نگاهشون میکردیم ...گاهی میخندیدن و گاهی حرف میزدن ...جالبتر از همه دیدن اون زن جلوتر از اونا بود و کسی جز من نمیتونست ببیندش ...اونا رفتن خونه اقوامشون و اون زن هم ناپدید شد و ما برگشتیم ...وقتی وارد خونه شدیم تموم اتاق ها پر شده بود از تکه های استخوون جویده شده و بوی گندی که میداد ... آینه تو اتاقمون کف زمین بود و خبری از دزد نبود و مشخص بود کار کسی دیگه است ...مامان و اقام همون شبونه همه جارو اب کشیدن و تمیز کردن ... اقام تکه های استخون رو تو باغچه دفن کرد و من از نگاه کردن تو آینه وحشت داشتم ولی یه حسی میگفت امشب کمال قراره بمیره ...
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تغییرات بعد از تجربه💠
#قسمت_سی_و_شش
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 میزان تحمل تجربه گران💠
🔰فصل جدید
🔺تجربه گر: آقای دانیال قاسمعلی🔺
#پارت_سی
✔️ #زندگی_پس_از_مرگ_در_ایتا⬇️
[ @Zendegi_pas_az_marg ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حقایق رو می دیدم💠
🔰فصل جدید
#قسمت_سی_و_هشت
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 لحظه آزادی💠
#قسمت_سی_و_نه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 لحظه اولین دیدار با فرزند تجربه گر💠
#قسمت_چهل
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی شود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (5) 🌺 . نوجوانی خانم مینا عبد
🌸🍃
✨کی شود حر بشوم توبه ی مردانه کنم...✨
.
🌺 شهید شاهرخ ضرغام (6) 🌺
.
آبادان
( راوی: خانم مینا عبداللهی ( مادر شهید )
.
.
چند نفری از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جوانی،نمی توانی تا ابد بيوه بمانی.در ضمن دختر و پسرت احتياج به پدر دارند. شاهرخ هم اگر اينطور
ادامه بده، برای خود شما بد می شه. هر روز دعوا و... عاقبت خوبی ندارد.
بالاخره با آقائی که همسايه ها معرفی کردند و مرد بسيار خوبی بود ازدواج کردم.محمد آقای کيان پور کارمند راه آهن بود. برای کار بايد به خوزستان می رفت.به ناچار ما هم راهی آبادان شديم. ورزش در آبادان کمتر از سه سال اقامت داشتيم.در اين مدت علاقه پسرم به ورزش
بيشتر شده بود.با محراب شاهرخی که از فوتباليستهای خوزستانی بود. خيلی رفيق شده بود. در همان ايام مشغول به کار شد. روزها سرکار می رفت و شب ها به دنبال رفقا.
بعد از بازگشت از آبادان.خيلی از بستگان مخصوصاً عبدالله رستمی(پسر عمويم که داور بين المللی کشتی بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ کشتی برود، چرا که قد و هيکل و قدرت بدنی اش به درد ورزش می خورد. اگر هم ورزشكار شود کمتر به دنبال رفقايش می رود.
اما او توجهی نمی کرد. فقط مشکلات ما را بيشتر می کرد. مشکل اصلی ما رفقای شاهرخ بودند. هر روز خبر از دعواها و چاقوکشی هايشان می آوردند.
ادامه دارد...
مسافرانِ عشق
❕ نزدیک به یکسال بود که همه چیز روبه راه شده بود و خبری نبود تا اینکه یکی از اقوام دورمون برای پسرش
❕
بیدار موندم و چشمم به در بود که خبر مرگ کمال بیاد و برعکسش هیچ خبری نشد ...
اقام از من کنجکاوتر بود ...
چایشو تلخ سر کشید و بهم گفت :میرم یه خبری بگیرم ...نمیدونم رعنا اگه اینبارم برای اون جوون اتفاقی بیوفته شاید دیگه اجازه ندم هیچ وقت خواستگاری در این خونه رو باز کنه ...
سرمو پایین انداختم و گفتم :حق داری اقا از اولم نباید میزاشتیم ...چند نفر الکی مردن و معلوم نیست من چمه ...دعایی ام یا جن زده ...
_هیچ کدوم سید میگفت همزاد داری و بخاطر اونه ...ولی انگار همه چیز درست شده ...
مامان برامون نون تازه اورد و گفت :همزاد چرا ...اون شب که رعنا بدنیا اومد دوقلو بود یادته یه قولت مرده بود و مرده به دنیا اومد یه دختر بود ولی تو میگی یه پیر زن میبینی نه یه جوون ...
با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم :یه خواهر دوقلو داشتم ؟
_اره بهت نگفتم چون نمیخواستم افسرده بشی یا افسوس بخوری ...ولی اون روز تو تنها نبودی که بدنیا اومدی ...باید اینو به سید میگفتم شاید بخاطر اونه ...من نه تو بچگیت جای سنگین بردمت نه جایی اب جوش ریختم ولی بازم نمیدونم چرا اینطور شد و حالا چرا باید اینطور جلوی چشم هام غصه خوردنتو ببینم ...
بیچاره مادرم تو بستر مریضی افتاد و تب میکرد و سر درد داشت بی هیچ دلیل علمی...اشکهامو پاک کردم و همونطور که پیشونیشو حوله میکشیدم به اقام گفتم:به اونا بگو من قصد ازدواج ندارم و نیان ...
اقام دونه تسبیحشو انداخت و گفت :چرا نیان این همه مصیبت کشیدیم تا این داماد به اون خوبی رو از دست بدیم ...
_اقا من شوهر نمیخوام ...میبینی که چی به سر مامان اومد و دلیلشم فقط و فقط منم و بس .من برم کی از مامان پرستاری کنه ...اینبار زبونم لال نزنه مامانمو بکشه ... هر سری خواستگارام میمیرن اینبارم لابد دست میزاره رو شماها ...
اقام نگران گفت : اینطور نیست با سید حرف زدم گفت وقتی مامانت تونسته ببیندش پس دیگه نمیتونه تو رو اذیت کنه یا به کسی اسیب بزنه ... اون همزادت و دوباره برات دعا نوشته گذاشتم رو طاقچه مادرت بهتر که بشه اونا رو انجام بدیم دیگه انشاالله هیچ وقت نمیبنیش و از دستش راحت میشی ...
_فکر نکنم راحت بشم ...اون لامپ رو تونست بترکونه پس میتونه به ما اسیب بزنه
_اونطورم نیست دخترم...اونا اجازه هر کاری رو ندارن ...مادرتم خوب میشه دکتر گفت شوکه شده و به مرور زمان بهتر میشه ...بزار تو ازدواج کنی اونم خوب میشه ...
صدای درب بود و خانواده کمال برای عیادت اومده بودن ... چادرمو سرم کردم و دعوتشون کردم داخل .
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
📖هر روز یک صفحه قرآن
تلاوت صفحه ۱۰۶ قرآن کریم
روحتان منور به نور الهی🌼
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تاکید کردند که به حرف های مادرم و همسرم توجه کنم💠
#قسمت_چهل_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 جبران بدهی ها و تسویه حساب ها💠
#قسمت_چهل_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ثبت لحظه رضایت دادن و بخشش💠
#قسمت_چهل_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حضور ناگهانی و عجیب یکی از شاکیان در برنامه 💠
#قسمت_چهل_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
35.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رضایت و الهامی که به شاکی شده بود 💠
#پایان
*________
@mosaferneEshgh