6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 احساس خوبی از دعا و صلوات 💠
#قسمت_پانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ یعنی چی ؟ پریسا گفت یعنی اینکه مرگ موش به خوردش بدیم ( خدایا خودت مواظب همه باش فکر شیطانی ) از تر
❕
مومن و سید بود ، اون شب هر لحظه صدای اعتراض یکی بلند میشد اخرش هم اقاجون بی توجه به حرفها مازیار و پریسا رو نامزد اعلام کرد و از انا خواست انگشتر نشون رو بندازه دست پریسا ولی مازیار با صدای اروم گفت اقا جون پریسا نه پرستو ، اما اقا جون دوباره تکرار کرد پریسا و با جدیت داد زد سر مازیار که بعد تو و پریسا میرسیم به شهریار و پرستو ، ضربان قلبم تند شد همه چی داشت تموم میشد من بدونه مازیار نمیتونستم زندگی کنم ، صدای مازیار رو شنیدم منو صدا میزد با ترس بلند شدم برم پیششون اما اقاجون عصبانی شد پرید به مازیار که حد و حدود خودت رو بدون پسر اما مازیار عصبی شد و بلندتر صدام زد رسیدم تو پذیرایی اقاجون مازیار رو چسبوند به دیوار صدای فریاد عمه و مامانم صدای گریه انا ، فرار پریسا از اون جو و پناه بردنش به اناق همه چیز رو میدیدم اما نمیتونستم حرف بزنم یا مثل بقیه گریه کنم ، مازیار زده بود به سیم اخر داد میزد که اقا جون ولم کن اما اقاجون محکم چسبونده بودش به دیوار و میزد به سر و صورتش که مازیار نشست زمین گفت بزن اقا تا دلت میخواد بزن اما من فقط پرستو رو میخوام خودت رو خسته نکن ، اقا جون عصبی تر شد و گفت تو دیگه از من نیستی از خونه بچم برو بیرون ، مازیار بلند شد رفت سمت بابام دستش رو بوسید گفت دایی تا اخر عمرم شده زن نگیرم نمیگیرم اگه پرستو رو بهم ندید صبرمم زیاده از خونه رفت بیرون ،
هیچ کس جرات حرف زدن نداشت حتی برادر اقاجون هم لال شده بود از ترس اقا جون ، مهمونها همه رفتن البته قرار گذاشتن که روز بعد بیان و نامزدی منو شهریار رو اعلام کنن و نشون کنن تا دو هفته بعد که عید بود جشن عقد بگیریم اقا جون میگفت پریسا هم ببینه خواهر کوچیکترش زودتر از خودش نامزد شد سرش به سنگ میخوره ، ولی خبر نداشت که پریسا چه تصمیمی گرفته، بعد چند ساعت همگی خوابیدن من موندمو پریسا که خیلی اروم حرف میزد گفت پرستو یه چیزی بهت میگم صداش رو در نیار از ساعت ۲ شب مجید تو کوچه منتظرمه که باهاش فرار کنم هیچ راهی برامون نمونده باورم نمیشد ترسیده بودم گفتم دیوونه شدی ابروی بابا میره پریسا با عصبانیت جوابم رو میداد انگار دعوا داشت ، گریم گرفته بود گفتم ابجی نکن بخدا بابا میکشتت اما پریسا کار خودش رو کرد، شناسنامه ویکم طلا و پول برداشت محکم بغلم کرد گفت شناسنامت رو میبرم که نتونن باهات کاری کنن بسکه تو خنگی میترسم به زور عقدت کنن باورم نمیشد اما پریسا رفت و منم از ترسم سکوت کردم ، تا ظهر تو اتاق بودم که مامان صدام زد...
ادامه دارد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (17) 🌺 انقلاب 1 خمينی فدايت شوم (راوی
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
🌺شهید شاهرخ ضرغام (18) 🌺
انقلاب 2
شور و حال عجيبی داشت...
(راوی : آقای رضا کیانپور)
.در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بيشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل می شناختيم بسيار متفاوت شده بود.
هر شب مسجد بود. ماشين پيکانش را فروخت و خرج بچه های مسجد و هزينه های انقلاب کرد! شب بود كه آقای طالقانی(رئيس سابق فدراسيون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت.
ايشان وقتی فهميد که شاهرخ، به نيروهای انقلابی پيوسته بسيار خوشحال شد. بعد هم گفت: آقای خمينی تا چند روز ديگر بر می گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتياج داريم.روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپيمای امام(ره) شاهرخ از بچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ايشان رساند.لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشك تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزديک ايشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آنروز با بچه ها تا بهشت زهرا(س) رفتيم در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر می ديديم. بيشتر به دنبال مسائل انقلاب بود.
روز بيست و دو بهمن ديدم سوار بر يک جيپ نظامی جلوی مسجد آمد. يک اسلحه و يک قبضه کلت همراهش بود.شور و حال عجيبی داشت. هر روز برای ديدار امام به مدرسه رفاه می رفت.
ادامه دارد...
11.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 خانمی که برای نذری گرفتن آمده بود💠
#قسمت_شانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 انرژی که از پرستار ها می گرفتم💠
#قسمت_هفدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وارد محیط تاریکی شدم که پر از ترس بود💠
#قسمت_هجدهم
*________
@mosaferneEshgh
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 در تاریکی نوری بود که گفتن باید حتما به اون برسی💠
#قسمت_نوزدهم
*________
@mosaferneEshgh
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 گوی آهنی و تکه های از فولاد در تاریکی به سمتم می اومدن💠
#قسمت_بیستم
*________
@mosaferneEshgh