eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر گوش جانم می‌رسد آوای زنگ قافله این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله ...🍂 *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺🌺شهید شاهرخ ضرغام(69) گمنامی از خداخواسته بودهمه را پاك كند. همه گذشــته اش را. مي خواســت چ
🌸🍃 شهید شاهرخ ضرغام مادر چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت جلوي درمقرايستاده بودم يك يك پيرزن پياده شــد. راننده كه ازبچه هاي خودرونظامي جلوي درايســتادوقبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه ســپاه بود گفت: اين مــادرازتهران اومده ببين ميتوني کمکش کني. پسرم تو گروه فدائيان گفتم: من همه بچه هاراميشناسم. اسم پسرت چيه جلورفتم. با ادب سلام کردم و گفت: ميتوني شاهرخ ضرغام رو صدا کنيد تا صدا شکنم. پيرزن خوشحال شد و فعلا گفتم: سرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل و بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته چند عصــر بود که برادرکيان پور(برادر شــاهرخ که از اعضاي گروه بود و روز قبل مجروح شده بود) ازبيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند. بعدهم مادرش را با خودش به تهران برد. قبــل از رفتن، مــادرش ميگفت: چند روزپيش خيلي نگران شــاهرخ بودم. گريه ميکنم شاهرخ آمد. با همان شــب خواب ديدم که در بياباني نشسته ام وگفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي، با ادب دستم را گرفت و نميگي اين مادر پير دلش برا پســرش تنگميشه؟مرا کنار يک رودخانه زيبا گفت: همين جا بنشين و به پشت خاکريز رفت. ازپشت خاکريز دو سيد نوراني به بعد به ســمت يک سنگرو ميخنديد. استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالي به سمت آنهارفت. ميگفت و بعد هم در حالي كه دستش دردستان آنها بود گفت: مادر من رفتم. منتظرم نباش! سال بعد وقتي محاصره آبادان از بين رفت، دوباره اين مادر به منطقه ذوالفقاري آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به او نشــان دهيم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسافرانِ عشق
. با ترس و دلهره گفتم چی شده داداش ؟؟ اولش فقط صدای دادبود. اصلا حرفهاشو متوجه نمیشدم .. ازش خواهش
. . احمد تمام حرفهاشو انگار ریخت تو چشمهاش ! بانگاهش ازم معذرت میخواست ....سرمو پایین گرفتم و از همکار تشکر کردم و رفتم اتاقم .صدای ضبط شده رو چند باررگوش دادم و اروم اشک ریختم ..تازه وایبر نصب کرده بودم و اکثرا اونایی که گوشی اندروید داشتن. وایبر و نصب کرده بودن ..به خواهرام و خواهراش،و چندتا فامیل هامون فرستادم ..با صدای بسته شدن در و صدای خداحافظی از اتاق رفتم بیرون ..داداشم کنار احمد نشسته بود هردو ناراحت و دمغ بودن ..احمد صدام زد ..داشتم ظرفهای کثیف رو جمع میکردم ..برگشتم و هردوشونو نگاه کردم .انگشت اشارمو گذاشتم روی لب هام و اروم گفتم .. _:هیسسسس!!!!نمیخوام درموردش حرفی بزنم ...همینجا فراموش کردم برای همیشه .ولی نبخشیدم .رفتم آشپزخونه و خودم و مشغول کار کردم تا برادرم بره .حالا این من بودم که نسبت به احمد سرسنگین بودم .همه کارهاشو انجام میدادم در صورت لزوم هم حرف میزدم ..چند روز به همین شکل گذشت و دوباره دل نازک من برای عشقش بی تاب شد ..دلم نیومد احمدرو بیشتر اذیت کنم با نخندیدنم ..کم محلی هام ..احمد از اون موقع قسم خورد که تا از حرفی مطمین نشه قضاوت نکنه ..کل فامیل حالا میدونستن که پدرشوهرم و خانوادش دروغ گفتن ولی برای من مهم نبود..مهم احمد بود که فهمیده بود...هرچند برای این فهمیده شدن تاوان داده بودم ..نزدیک دوهفته گذشت ..پدرشوهرم بعد دو هفته به احمد زنگ زد و برای شام دعوت گرفت ..انگار متوجه اشتباهشون شده بودن ..دوست نداشتم بحث و کشش بدم ...نزدیک شام رفتیم و بعد شام اومدیم ..باهمشون سرسنگین بودم ..دیگه انگار کاریم نداشتن. یه جورایی متوجه شده بودن که من دیگه الهه سابق نیستم ...حداقل ترین کاری که میتونستم بکنم این بود که اونارو میتونم از دیدن پسرو نوه هاشون محروم کنم .از اون موقع به بعد رابطمون باهاشون کم بود ..هربار زنگ میزدن و دعوت میکردن بهشون سر میزدیم ..اگه حرفی هم میزدن همونجا خیلی مودبانه جواب میدادم ...حالا جوری شده بود که ازم میخواستن جاری کوچیکمو نصیحت کنم ..چقدر زود ورق برگشته بودو من حالا از الهه نادون و بدجنس شده بودم عروس عاقل و بالغ !خنده دارو مضحک بود!کم کم باور کردم که کشتی طوفان زدم انگاربه ساحل آرامش رسیده .روز و سالها با خوشی داشتن برام رقم میخوردن ..تنها نگرانی زندگیم کارزیاد احمد بود..تو شعبه مرکزی بودو همیشه برامون وقت کم داشت ولی اگه فرصتی هم میشد خودشو دراختیارمون میذاشت .همه چیز خوب بود تا شهریور ۹۷ ..هلن حالا ۸ سالش بود و کیان پسرم ۳ سال ...