.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتبیستوشش
تو تموم دنیا همین یه دوست خیلی صمیمی رو داشتم ... مرتضی هم بود البته ... فقط اینا از همه زندگیم خبر داشتن ... دوستای دیگه هم داشتم ... مازیار و شایان هم بودن ولی خب نه من باهاشون دردو دل می کردم و نه اونا چیزی به روم می آوردن ... از دیشب تا حالا عین یه بچه شده بودم. انگار نه انگار که 25 سالمه. حرف زدنم ... رفتارام ... همه چیم بچگونه بود. قبل اینکه علی بخواد سرزنشم کنه گفتم - خب چیکار کنم؟ خودش قبول کرد ... سکوت کرد - علی باور کن من بدون ناهید خیلی تنهام ... خودت که میبینی؟ نگاهم کرد. بعد یه مدت بغلم کرد. زیر گوشم گفت علی- مطمئنی ناهیدو واسه همیشه می خوای؟ جوابشو ندادم. معلوم که می خواستم و گرنه چرا باید اون حرف از دهنم می پرید و یه دختر معصوم رو وارد بازی می کردم. گفتم- علی من کمکش میکنم یه نویسنده ی درجه ی یک بشه ... جبران می کنم ... علی من رو از خودش جدا کرد و یه دستی رو شونه ام زد و
گفت علی- فقط مواظب باش نشکنیش ... سر هر قولی بهش دادی مرد و مردونه بایست ... هر قولی ... سرم رو تکون دادم و با اطمینان زل زدم تو چشمای سبزه علی ... *** عاطفه شیدا- نه؟ ! همون طور با گوشی ورمی رفتم جوابشو دادم. - باور کن راست میگم ... دروغم چیه؟ دیگه چیزی نگفتن. از تو گوشیم اومدم بیرون و نگاشون کردم. دوتایی با چشای ور قلمبیده که اندازه ی بشقاب شده بود بهم زل زده بودن. قیافشون خیلی خنده دار شده بود. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با همه وجودم قهقهه زدم. شیدا خیلی از خندیدن من خوشش می اومد. میگفت شیرین میشی ... وقتی میخندی دوست دارم گازت بگیرم از بس قشنگ می خندی ... خنده ام تموم نشده بود که شیدا پرید روم و تا می تونست نیشگونم گرفت و کتکم زد. منم بیشتر از اون که التماسش کنم منو کتک نزنه ، التماسش می کردم بهم دست نزنه.
از کتکاش دردم نمی گرفت. چون درد دیگه ای تو جونم بود. در حد مرگ رو بدنم حساس بودم. نمی ذاشتم کسی بهم دست بزنه. یه جوری می شدم. مخصوصا اگه طرف به پهلوهام یا پاهام دست می زد که داغ می کردم. نمیدونم چرا ... توی مدرسه هم هر وقت هرکی بی هوا بهم دست می زد یا از پشت بغلم می کرد جیغ می زدم. دیوونم دیگه ... بالاخره خسته شد و از روم بلند شد. اصلا فرصت نداد بهش توضیح بدم دیوونه ... - چته؟ چرا وحشی شدی؟ چرا می زنی؟ شیدا- بیشعور حالا دیگه ما رو سرکار می ذاری؟ شیده- دیوونه ی خنگ ... آها پس بگوو. وقتی خندیدم فکر کرده دارم شوخی می کنم. - سر کار چیه روانی ... به ولای علی قسم کلمه به کلمش راست بود ... قیافتون خنده دار شده بود به خاطر اون خندیدم ... دوباره با شک بهم نگاه کردن. صفحه ی گوشیم رو روشن کردم و رفتم تو اس ام اس هام. اس ام اس های محمد رو که عین گنج ازشون محافظت می کردم و بهشون قفل زده بودم رو آوردم و گرفتم طرف شیده. - بیا بگیر نگاه کن ... قسم خوردما ... اونم به ولای علی ...
دوتایی رفتن تو گوشیم و بعد از اینکه همشو خوندن دوباره با قیافه های چند دقیقه پیششون زل زدن به من. لپ هام رو پر از باد کردم که مثلا به زور جلوی خنده ام رد گرفتم. چند ثانیه بعد همه با هم ترکیدیم از خنده. شیدا- مگه ما اون همه واسه تو روضه نخوندیم که اینکارو نکن؟ چرا قبول کردی ... - به خدا منم نمی خواستم قبول کنم ... دیدین که پیش خودتون گفتم باشه تموم ... ولی وقتی بهم اس داد ... همه تصمیمایی محکمم دود شد رفت هوا ... سریع هم جوابشو دادم ... دست خودم نبود ... از وقتی دیده بودمش و قبول کرده بودم زندگی واسم یه رنگ دیگه گرفته بود. انگار توی آسمونا سیر می کردم. من؟ عاطفه رادمهر برای یک سال محرم محمد نصر میشم ... می شم زنش ... یک سال توی خونه اش زندگی می کنم ... خدایا خیلی گلی ... هزار بار شکرت که این دل دیوونه منو آروم کردی ... شیده رفت تو مود افسردگی. - چی شد چرا ناراحت شدی؟ شیده- عاطفه تو داغون میشی این طوری ... - مهم نیست ... عوضش نگاهشو ... بودن در کنارشو تجربه میکنم ... می ارزه ... لبخند زد. شیده- آره ... راس میگی ... می ارزه ...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕چرا بعضی از بچه ها پرحرف هستند؟
➖ يكى از مهم ترین علت های پر حرفی در کودکان حس کنجکاوی و تمایل به دانستن همه چیز است. وقتی فرزندمان ما را سوال پیچ می کند و پشت سر هم سوالات عجیب و غریب می پرسد، لازم است با صبر و حوصله به سوال های کودک پاسخ دهیم و این روحیه پرسشگری را در او تقویت نماییم. اگر جواب سوالی را نمی دانید، به او بگویید که «من نمی دانم، بهتر است در کتاب جواب آن را پیدا کنیم» یا «در اینترنت جستجو کنیم» و به او کمک کنید تا پاسخ سوالش را پیدا کند.
➖ يكى دیگر از مهمترین علت های پرحرفی در کودکان، نیاز به جلب توجه است.
➖ شايد تاکنون بارها توجه کرده باشید، زمانی که مادران با تلفن به مدت طولانی صحبت میکنند یا در جمعی مشغول صحبت هستند و از کودکشان غافل میشوند، کودک با صحبت کردن طولانی یا پرسشهای مکرر سعی میکند که توجه مادر را به خود جلب کند. روانشناسان ریشه این نوع واکنشهای رفتاری کودک را جلب توجه والدین میدانند.
➖ گاهى ترس کودکان نیز به زیاد صحبت کردن آنها منجر میشود. این اتفاق بویژه در سنین پایین و برای کودکانی که شبها از تنها خوابیدن در اتاق خود میترسند، اتفاق میافتد. چنین کودکانی از والدینشان میخواهند که کنار آنها بمانند تا با آنها صحبت کنند.
➖ حسادت نیز بخصوص پس از به دنیا آمدن فرزند جدید در خانواده، برای کودکان بالای سه سال، میتواند عاملی برای زیاد صحبت کردن و جلب توجه والدین محسوب شود.
➖ در بسیاری موارد، زیاد حرف زدن حتی در بزرگسالان نیز وسیلهای برای پوشش پریشان احوالی روحی یا نگرانیهای درونی است. اگر والدین به فرزندشان به اندازه کافی توجه کنند و برایش به طور اختصاصی وقت بگذارند، اما باز هم فرزندشان به طور غیرعادی صحبت کند، باید به دنبال ریشههای روانی قضیه بگردند. نباید فراموش کرد که گاهی نیز کم حرف زدن کودکان میتواند نشانهای از بروز افسردگی در آنها باشد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خانمها محتاج نوازش هستند!
🔴 پیشنهاد #دانلود
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕فرياد زدن كودكان
➖بعضى والدين كم حوصله تر
آگاهانه يا ناآگاهانه براى دست برداشتن كودك از رفتارى خاص يا واداركردن او به انجام يك كار، عصبانى شده و به فرياد و داد زدن روى مى آوردند. اين اشتباه شايد در همان لحظه خواسته آنهارا عملى كند اما كودكشان ياد مى گيرد همين رفتار را در برابر ديگران يا حتى خود آنها انجام دهد و براى رسيدن به خواسته هايش صدا را بلند كرده و به واكنش هاى عصبى ولجبازانه روى آورد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال897
من خانمی ۲۹ ساله هستم و شوهرم ۳۱ سالشونه. چهارسال عقد بودیم و سه ساله عروسی کردیم و بچه هم نداریم . ازتون مشاوره و کمک میخاستم همون طور که تو کانال شاهد لطف و مهربانی هاتون هستیم و از هیچ کمکی دریغ نمیکنید. 🌹🌹🌹
مشکل من این هست که از لحاظ جنسی شهوت خیلی کمی دارم ینی اگر همسرم تا سه چهار هفته هم سراغ نیاد برام مهم نیست! در حین رابطه هم همیشه درد دارم و کم میشه به نقطه ارگاسم برسم. اگرم به ارگاسم برسم فقط از طریق سینه هست. ینی از دخول لذتی نمیبرم مگر به ندرت. برعکس شوهرم هم شهوت زیاد دارن و کم کم با این مسئله به مشکل برخوردیم چیکار باید کرد؟! وقتایی که شوهرم میاد سراغم به بهانه های مختلف امتناع میکنم و با تنفر انجام میشه!!! شوهرم با این وجود همیشه ابتدا سعی میکنن با معاشقه و ملاعبه من رو به ارگاسم برسونن ولی من متاسفانه خیلی کم میشه به ارگاسم برسم حتی مواقعی که درد ندارم!!! اصلا نشده از لذت دخول ارگاسم بشم فقط با سینه به ارگاسم رسیدم.
شوهرم میگه حتی من چندبار هم زده به سرم که برم زن صیغه کنم😔 میگه وقتی من به ارضا و اوج شهوت میرسم که ببینم تو هم به اوج رسیده باشی. میگه نشده من چشمم از این لحاظ سیر شده باشه و حتی تو خیابون هم چشمم دنبال خانماس😞 خودش همه اینا رو به صراحت بهم میگه چون واقعا دلسوزم هست و از ته دل دوستم داره و اینا رو میگه تا شاید مشکلمون در این رابطه حل بشه.
شوهرم میگه تو اصلا نگاهت نسبت به این مسئله منفی هست و حس تنفر داری و این شاید دلیلش این باشه که تو ایام عقد از طریق پشت رابطه برقرار میکردیم و من( زن) خییییلی اذیت میشدم و درد میکشیدم.
ناگفته نمونه اولین بار که آلت جنسی آقامون رو دیدم 🙈 گریه م گرفت و حس بدی از همون اول بهش داشتم و پیش خودم گفتم وای از این به بعد من باید با این در ارتباط باشم😢 چون دختر بودم و روحیه لطیف داشتم و از این چیزا به دور بودم و بدم میومد.
در خانواده ای بزرگ شدم که پدرم شخصی مستبد و خشک و ابراز محبت کلامی نداشتن نسبت به مادرم.
شوهرم درعین حال خییییلی دوستم دارن و همه جوره این علاقه رو ابراز میکنند هم به زبان هم به رفتار و عمل. من هم دوستشون دارم عاشقشون هستم ولی خیلی کم میشه این دوست داشتن رو به زبون بیارم چون خیلی کم رو هستم و خعلی کم حرف. حتی مواقعی که چند مدت رابطه جنسی نداشته باشیم ممکنه من هوس کنم اما اصلا نمیتونم به زبون بیارم و جوری رفتار کنم که نیازمند رابطه ام.
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام بانو
ممنون از اظهار لطف شما خواهر خوبم و سپاس از اعتمادتان
ببین خانمی شما در خانواده ای سنتی بزرگ شدی که یه سری چیزها براشون تابو بوده خصوصا رابطه زن و شوهری وبه جرات میتوان گفت که هیچگاه توی خونه رابطه محبت آمیز پدر مادر رو ندیدین و اظهار لطف و محبت و نزدیک شدن به همسر رو در خانواده یاد نگرفتیم و اصلا عیب و زشت بوده به همین دلیل الان ارتباط گیری داره پسر براتون سخت وتابو هستش بدتر از اون ارتباط اشتباهی بوده که در دوره نامزدی با همسرت برقرار کردی که بدترین نوع رابطه (حرام)بوده وبه خاطر دردناک بودن آن عامل وحشت وتنفر برای شما شده وبه جورایی دچار واژینیس موس شدین وبه همین دلیل ارتباط برای شما درد ناک هستش که این مورد رو با کمک سکس تراپ میتونی بر طرف کنی و بیشترین علت سردی جنسی شما همین مسئله هست که بهتره با خیال پردازی های جنسی در ذهن خودت این آمادگی روحی رو در خودت به وجود بیاری رابطه چیز خوبی هست ولذت بخش برای دوطرف هستش و بهتره که در این زمینه از سکس تراپ کمک بگیرید!
واما در رابطه با ارگاسم همانطور که فرمودین بهتره که شروع رابطه از ساعتها قبل شر وع شده باشه مثلا با یه خداحافظی عاشقانه با همسر با یه پیامک عاشقانه از طرف شما و همسر به همدیگه و مثلا پخت غذای مورد علاقه همسر ویا کمک ایشان به شما در امور خانه تا آمادگی روحی رو پیدا کنی ، لباس مورد علاقه همسر رو بپوشی تا هم خودت آمادگی پیدا کنی هم این پالس رو به همسر بدی که من آماده ام و حتما با ملاعبه معاشقه باشه و حتی گاهی این پیشنهاد از جانب شما باشه تا همسر رو سورپریز کنی چون این یه رابطه دو طرفه است که باید هردو از آن لذت ببرن و لزوما ارگاسم از راه دخول نیست وبه همین دلیل میگم معاشقه که با ماساژ اندام همدیگه نقطه جی رو در بدن همدیگه پیدا کنید تا بدانید از چه طریق لذت میبرید وبه ارگاسم می رسید که خدا رو شکر همسر شما کشف کرده که شما از طریق سینه تحریک میشی وبه اوج میرسی توهم باید کمکش کنی وقتی در حال ماساژ هست بهش بگی که از کدوم حرکت بیشتر خوشت اومده واز کدوم طریق به ارگاسم میرسی وبعد از ارگاسم شما انزال ایشون صورت بگیره که برای هردوی شما لذت بخش باشه پس متوجه شدی که ارگاسم لزوما با دخول نیست واز طریق اندام دیگه هم میتونه باشه پس خیلی به خودت سخت نگیر و همسرت رو فراری نده چون به ضرر خودت تموم میشه
وعاملی میشه برای تنوع طلبی همسر و اختلال جنسی ودر باد رفتن کانون گرم خانواده
پس هشدار
همه مطالب رو جدی بگیر و حتما به سکس تراپ مراجعه کن تا دردناکی رابطه اصلاح بشه
با ارزوی شادکامی برای شما
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتبیستوهفت
خوش به حالت به آرزوت رسیدی ... شیدا- چطوری میخواد دانشگاهتو درست کنه؟ مگه میشه؟ شیده- آره راس میگه ... نمیتونی که از این دانشگاه بری سمت تهران ... - نمیدونم ... لابد میتونه درستش کنه دیگه ... آخه خیلی با اطمینان گفت ... و بعدش به گوشی اشاره کردم. شیده- حالا کی میاد خواستگاری؟ دلم هوری ریخت پایین. خودمو زدم به غش. هر سه تا خندیدیم. - بازم نمیدونم ... سه روزه که زنگ زده ... شایدم منصرف شده ... شیدا- عاطی به کسی تعریف نکن ... حالا فکر می کنن داری دروغ میگی؟ ! چشمامو رو هم فشار دادم و بلند شدم رفتم تو آشپز خونه. مادربزرگم در حال پختن ماکارونی واسه شام بود. شیده هم اومد تو اشپزخونه و رو به مادر بزرگم گفت. شیده- عزیز عاطفه نی وریریخ عره ... داریم عاطفه رو شوهر می دیم خندیدم. شیده بهم چشمک زد. مادربزرگم خندید و گفت
عزیز- کیمه انشالا؟ به کی؟ شیده- او اوغلانا که همیشه اوخویار ... اصفهان نی اوغلان ... اون پسره که همیشه می خونه؟ اصفهانیه عزیز- باخ؟ وا؟ زدیم زیر خنده. شیده- والله ... بخدا عزیز خندید. عزیز- اونو هاردان تاپ میشیز؟ اونو از کجا گیر اوردین؟ شیده- بیلیمیرن که بی عاطفه نه ایشلردن چیخیر ... نمیدونی عاطفه چه کارا که نمیکنه ما که خندیدیم عزیز فهمید داریم شوخی می کنیم دیگه چیزی نگفت. وضو گرفتم و رفتم تو اتاق خونه ی کوچیک مادر بزرگم تا نماز بخونم. نماز مغربم که تموم شد رفتم سجده و کلی دعا کردم. برای همه چی. برای زندگی خودم و محمد آخر از همه. هییییی ... خدایا یعنی من دارم ازدواج می کنم؟ خدا یا خودت کمک کن پشیمون نشده باشه ... سر از سجده برداشتم و بلند شدم برای نماز عشا. رکعت دوم بودم که شیدا بدو بدو پرید تو اتاق
شیدا- عاطی بدو ... بدو ... محمد د اره زنگ میزنه ... بدوو ... قلبم ضربان شدیدی گرفت. خواستم نمازم رو قطع کنم. به خودم فحش دادم که غلط می کنی. نمازو با آرامش تمام تموم کردم. حتی بیشتر از حد معمول طولش دادم که خودمو واسه ی خدا لوس کنم و بگم ... ببین ... تو رو بیشتر از عشقم دوست دارم ... نمازم که تموم شد شیدا اومد جلو. شیدا- ای کوفت ... حالا واسه من نماز جعفر طیار می خونه ... قطع شد ... گوشی رو گرفتم و نگاهش کردم. عین یه توپی شدم که بادش خالی شده. یهو دو دستی کوبیدم تو سرم و گفتم. - وای شیدا آوای انتظارم یکی از آهنگاشه ... فکر نکنه عاشقشم؟ شیده با شنیدن صدامون اومد تو اتاق. شیده- وای دیوونه کاش عوضش می کردی ... شیدا ابروهاش رو داد بالا و گفت شیدا- اگه فک کنه هم خب ... فکرش همچین بیراه نیست ... - اگه احساس من رو فهمیده باشه و دیگه زنگ نزنه چی؟
شیدا- واا مسخره چه ربطی داره آوای انتظار به احساس تو؟ خب خودت زنگ بزن بگو ببخشید داشتم نماز می خوندم امری داشتین؟ داشتم تجزیه تحلیل می کردم که خودم زنگ بزنم یا نه که صدای زنگ گوشیم بلند. اسم محمد نصر افتاده بود روی گوشیم. چشمام پر شد. از سر سجاده بلند شدم و چادر نماز رو از سرم کشیدم و جواب دادم. گذاشتم روی اسپیکر ... - بله؟ محمد- سلام خانوم رادمهر ، نصر هستم ... حالم رو نپرسید نامرد. حالا خوبه کارش پیشم گیره ها. مثل خودش سرد جواب دادم. - سلام آقای نصر ... بفرمائید ... نصر- راستش زنگ زدم که بپرسم قرارمون سر جاشه؟ آهی کشیدم. - بله ... سرجاشه ... نصر- پس میشه شماره ی پدرتون رو به من بدید؟ - برای چی؟ نصر- برای اینکه شما رو ازشون خواستگاری کنم
قلبم ضربان گرفت و بی اختیار لبخند بزرگی روی لبم شکل گرفت. به شیدا نگاه کردم با حرکت لبش بهم گفت شیدا- نیشتو ببند ... - بله ... یادداشت می کنید؟ نصر- بفرمایید ... شماره رو گفتم. تشکر کرد و بعدش خداحافظی کرد. شیدا- خاک توسرت ... خب می خواستی یکم ناز کنی بعد شماره بدی ... نیشخندی نشست گوشه ی لبم. - ناز واسه چی؟ ما باهم قرار گذاشتیم ... واقعا که خواستگاری نمی کرد ... ندیدی اون چقدر عادی و معمولی حرف می زد؟ از یادآوری لحن خشک و عادیش قلبم فشرده شد. به صفحه ی گوشیم زل زدم و شمارشو بوسیدم و گوشیو گذاشتم روی قلبم. سرم رو که بالا آوردم با نگاه های غمگین شیدا و شیده روبرو شدم. شیدا- عاطفه مطمئنی می خوای این کارو بکنی؟ هنوزم دیر نشده ها ... احساساتی تصمیم نگیر ... لبخند محوی زدم و سرم رو انداختم پائین. گل های فرش و خلاف جهتشون تکون دادم و دوباره صافشون کردم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتبیستوهشت
در همین حال شروع کردم به حرف زدن ... حرفهای دلم ... - کی فکرشو می کرد؟ حتی از صد کیلو متری مغزمم رد نمی شد که یه روز کسی رو که فقط از قاب تلوزیون می دیدم ، من رو دعوت کنه خونش و بعد دقیقا همون روز اونقدر آشفته بشه که بخواد باهام قراری بذاره و توی این قرار من بشم محرمش ... فکر کن؟ همه چی مثل خواب می مونه ... کی فکرشو می کرد که رویاهام تبدیل به واقعیت بشه؟ می دونم وقتی ناهید رو بیاره و من رو رد کنه دنبال کارم پودر می شم ... ولی شیدا ... بذار حتی شده واسه یه روز لمس کنم از نزدیک این رویامو ... شیده دستمو که درگیر فرش بود گرفت ... شیده- عاطی بذار حداقل یه استخاره بکنیم ... شاید اصلا به صلاح نباشه ... بیا یه استخاره بگیر تا خیالمون راحت شه ... - اگه بد اومد چی؟ شیده- خب حداقل می دونی همه چی به این سادگی که تو فکر می کنی تموم نمیشه ... شاید اتفاقای خیلی بدی بیفته که حتی تصورشم نتونی بکنی ... راست می گفت. - باشه ... شیده- توکلت به خدا باشه ... لبخندی زد و چشماشو رو هم فشار داد
دو هفته از ماجرا گذشته بود ولی خبری نبود. نه روم می شد به محمد زنگ بزنم و خبری بگیرم نه کاری از دستم برمی اومد. جز انتظار ... تابستونم که بود. بیکار بودم و دلم حسابی تنگ دانشگاه. سرم رو با کتاب گرم می کردم. بابا- عاطفه ... بیا ... هندفریمو از گوشم در آوردم و کتابم رو پرت کردم رو تخت. - الان میام ... از روی زمین بلند شدم و یه نگاه تو آینه به خودم انداختم. یه مدل به موهام دادم و رفتم تو هال. بابام کنار بخاری نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود. مامانم هم مقابلش نشسته بود و بینشون هم یه سینی چای بود ... - بله ... بابام نگام کرد و با چند لحظه مکث گفت بابا- بشین ... بعد با چشم هاش به زمین اشاره کرد ... اوه ... اوه ... فهمیدم اوضاع بدجور خیته ... باز چه گندی بالا آوردم که خودم نمی دونم؟ تودلم یه بار سوره نصر رو خوندم و نشستم
چی شده؟ بابا- یه چیز می پرسم راستشو بگو ... استرس گرفتم و خودمو به خدا سپردم. - باشه ... بابا- اون روز که رفتی خونه محمد نصر چی شد؟ چی بهت گفت؟ فقط راستشو بگو ها ... یا حسین ... چی شده یعنی؟ - هیچی دیگه ... رفتم تو مدیر برنامشم بود ... یه ربعی طول کشید تا از اتاق بیاد بیرون ... بعد اومد و شوخی دوستشو برام توضیح داد و یه تشکر ازم کرد ... بعدشم مدیر برنامش یه خورده باهام حرف زد که چی شد نوشتی و می خوای ادامه بدی یا نه؟ یه خورده هم مشاوره داد ... بابا- محمد نصر چی بهت گفت؟ - هیچی نگفت ... اصلا حرف نمی زد ... همون عذر خواهی و تشکر کرد دیگه هیچی ... بابا با شک نگاهم کرد. بابا- مطمئنی؟ - آره بابا دروغم چیه؟ چی شده مگه؟ اتفاقی افتاده؟
بابا بدون توجه به سوالام پرسید بابا- مگه این یارو زن نداشت؟ کم کم رادارام داشت به کار می افتاد. - چرا ... حلقه دستش بود ... سرشو تکون دادو چاییشو برداشت. فهمیدم نمی خواد بیشتر از حرف بزنه. نکنه با خودشون بگن هنوز بچم و محمد رو رد کنن؟ خودم باید دست به کار شم ... دیگه یه قولی به محمد دادم و هم چون استخاره هم خیلی خوب در اومده بود و تاکید شده بود حتما انجام بده. باید دیگه خجالت رو کنار می ذاشتم. پرسیدم ... - بابا چی شده خب؟ سرشو تکون داد که یعنی هیچی ... واای نه ... باید بگی ... اصرار کردم - آخه نمیشه که هیچی ... پس چرا بعد از یه هفته دارید این سوال رو می پرسید؟ یه نگاه به مامانم کرد و بعد بهم گفت بابا- ازت خواستگاری کرده ... چه قندی تو دلم آب شد ... سعی کردم ذوقمو کنترل کنم. پس چشام رو گرد کردم و گفتم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🌸🌺🍀🌺