💠﷽💠
🔴 #باورهای_گردویی_در_زندگی
💠 ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ آﻓﺮﯾﻘﺎ ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ #ﺣﻔﺮﻩﻫﺎﯾﯽ درست کردند ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ گذاشتند! #ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﻣﯽڪﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ #ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ، ﺟﯿﻎ ﻣﯽﺯنند ﻭ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﭘﺮند، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓڪﺮشان ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ ڪﻪ ﺑﺮﺍﯼ آزاد شدن، باید ﺩﺳﺘشان ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ڪنند ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎً ﺷڪﺎﺭ ﺷڪﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮند!
💠 بسیاری از #ﺍﻓڪﺎﺭ و باورهای غلطی ڪه از کودکی قبولش ڪردهایم، ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺁن ها ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ڪﻨﯿﻢ، ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﺷﻮیم.
💠 باورهای #غلط به باورهایی گفته میشود که مقدمات غیرمنطقی و احساسی دارد. و وقتی با #الگوی دین میسنجیم به نادرست بودن آنها پی میبریم.
💠 همسران موفق کسانی هستند که با ارتباط با #مشاور دینی و امین، ملاکهای #غلط را شناسایی کرده و در دور نمودن آنها از ذهن، #تمرین میکنند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال923
سلام ببخشید
مامانم ميگه اگه اينجورى باشی کسی نميگيرت مگه ميشه کسی که باحجاب هست کسی نگیرتش ميشه من سر این موضوع با مامانم دعوا دارم؟؟؟
مشاور✍
مامان اشتباه میکنه گلم
اگه قراره که با بیرون انداختن تن بودن واز سر هوس بیان آدم رو بگیرن همون بهتر که نگیرن
کاربر🖍
چجوری بهش بگم اشتباه. میکنه
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
باسلام
وقتی کسی به خاطر جذابیتهای ظاهری جذب کسی میشه اگه بهتر از اون رو پیدا کنه این رو ول میکنه ومیره طرف دیگری پس به این نمی گن خواستن میگن هوس از سر شهوت
دختر هرچه سنگین تر بختش رنگین تر مطمئن باش که اگه حجابت رو حفظ کنی به خاطر خدا خداوند هم بهترینها رو برات قرار میده پس لطفا همچنان نجابت رو حفظ کن ومفت خودت رو در معرض دید نامحرم قرار نده اونی که خدا حواله میکنه با کمال ممنونی خودش میاد خواستگاری
درضمن به مادر هم بی احترامی نکن بگو بالاخره نوبت منم میشه نگران نباش
گلم نگران نباش هنوز فرصت داری به فکر پیشرفت خودت باش در کنارش اگه خواستگار با ایمان بااخلاق اومد که توهم بهش عاقلانه فکر کن
با ارزوی عاقبت بخیری برای شما
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕وقتی تو از کسی قدردانی می کنی، ارزش افزوده پیدا می کنی.
➖یعنی هم شخص مقابل در نظرت ارزشمند تر میشه و هم تو در نظر اون با ارزش تر میشی.
➖جملات زیادی برای قدردانی وجود داره. کافیه ببینی شخص مقابل چه ویژگی خاص و متفاوتی داره و چه نکته مثبتی در رفتار یا کارش داره.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕به دنبال پیشنهادات و انتقادهای سازنده باشید
➖همهی ما در رفتار و افکار خود نقصهایی داریم که بهتر است آنها را برطرف کنیم.
➖دیدگاه تکبعدی داشتن (یا به اصطلاح خود را گول زدن) سبب میشود تا نتوانیم آنطور که باید پیشرفت کنیم.
➖از پیشنهادات و انتقادهای سازندهی اطرافیان خود استقبال کنید؛ اما فراموش نکنید که این کار را فقط از کسانی بخواهید که صاحبنظر باشند.
➖افرادی مانند مربیان، اساتید و کسانی که شما را درک میکنند بهترین گزینه برای این کار هستند. زیرا آنها چیزی را به شما خواهند گفت که نیاز دارید بشنوید، نه آنچه را که دلتان میخواهد بشنوید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت113
که محمد یکم سرما خورده می خوام واسش سوپ درست کنم ... کلی قربون صدقه ام رفت و کمکم کرد ... بخاطر سنم بیشتر از همه ذوق می کرد ... وگرنه رسیدن یه زن به شوهرش چیز غیر عادی نبود ... مشغول پختن سوپ شدم ... کم کم داشت آماده می شد ... اومدم برم یه سر به محمد بزنم که در زده شد ... لباس تنم بود ... رفتم درو باز کردم ... علی نگران پشت در ایستاده بود ... علی:- سلام ... کجائین شما ها؟ چرا گوشیاتون رو جواب نمیدین؟ اومد داخل ... یادم افتاد که تمام وسیله ها مون جا مونده تو ماشین ... بهش گفتم ... علی- جون به لبمون کردین آخه ... - خب چرا به خونه زنگ نزدین؟ علی- محمد قدغن کرده ... با سوال نگاهش کردم ... علی- محمد کجاست؟ بیرونه؟ با یاد آوری دیشب بغض نشست تو گلوم ... همه چیزو براش تعریف کردم ... خیلی پریشون و ناراحت شد ...
در حالیکه می رفت سمت اتاق محمد گفت علی- آخه چرا به من نگفتی آبجی؟ چرا خبرم نکردی؟ پشت سرش راه افتدم ... - می خواستم ... ولی نشد ... به هزار و یک دلیل ... رفتیم تو اتاق محمد و علی نشست روی صندلی ... پایین و لبه تخت محمد نشستم ... علی دستای محمدو گرفت تو دستاش ... علی- چقد داغه ... نگاهشو ازم گرفت ... علی- محمد؟ داداش؟ داداشم؟ خو بی؟ محمد آروم سرشو تکون داد ... چشاش بسته بود ... علی باز دستای محمدو فشار داد ... علی- آبجی دیشب شب خیلی سختی بوده براش ... نمیدونم چقدر عذاب کشیده ... ولی مطمئنم که این حالی رو که الان دچارش شده و اینطور افتاده به خاطر چند ساعت ایستادن زیر بارون نیست ... دیشب شب وحشتناکی بوده براش که اینطور حرفای مرتضی از پا درش آورده ... هیچی از حرفاش سر در نمی آوردم ... یکم نگاهش کردم و سکوت حاکم شد ... - برم براش چایی بیارم علی- من و محمد از این دیوونه بازیا زیاد در آوردیم ... تازه محمد هم اینقدر ضعیف نیست که بخاطر زیر بارون موندن اینطور ... انقدر تو زندگیش سختی کشیده که مرد شده ... این حالش دلیل دیگه ای داره ... بشین تا برات بگم
بغض بدجور فضای گلوم رو اشغال کرده بود ... آروم نشستم سر جای اولم ... علی چرخید طرفم ... ولی هنوز دستای محمد رو تو دستاش نگه داشته بود ... منتظر و مشتاق بودم ... علی- ببین آبجی ... تکون خوردن محمد باعث شد که نگاهم رو بهش بدوزم ... محمد سرشو چند بار به چپ و راست حرکت داد ... خیلی آروم و آهسته و بعد با صدایی که رسما از ته چاه در می اومد و به زور می شنیدمش گفت محمد- علی ... تو ... رو به هرکی ... می پرستی قسم ... ازم ... نگیرش ... با این ... کارت ... علی بلند شد و چند بار پیشونی محمد رو بوسید ... علی- باشه ... باشه داداش ... هرچی تو بخوای ... فقط خوب شو ... زود تر خوب شو و خودت بگو ... خل شده بودم از این همه کنایه و در لفافه حرف زدن این دو تا ... کاش می فهمیدم دیشب چه خبر شده ... ولی اگه من می پرسیدم پررویی بود ... چون من این وسط ... وسط زندگی محمد بودم ... ولی هیچ کاره بودم ... دوباره نشست روی صندلی ... آخه چه خبره؟ چی میگن اینا؟ اصلا دیشب چی شد؟ - داداش چی رو می خواستی بگی؟
علی به محمد اشاره کرد ... علی- به موقع اش خودت میفهمی آبجی ... - خب یکی به منم بگه چه خبره اینجا ... علی دستی به ریشاش کشید ... علی- آبجی ... می خواستم بگم ولی یکم دیگه تحمل کن ... همه چی رو می فهمی ... آمپر سوزونده بودم ... واقعا عصبی بودم ... سری تکون دادم و برای اولین بار خشونتم رو نشون دادم ... - نه ممنون ... لازم نیست بفهمم ... آخه یکی نیست بگه دختره فضول به تو چه؟ تو خودت اینجا اضافی هستی و به زور دارن تحمل می کنن ... با کارشون دیگه چیکار داری؟ عذر می خوام فضولی کردم ... دستام می لرزید از عصبانیت ... زدم بیرون ... رفتم توی آشپزخونه و به سوپم یه سر زدم ... بغض داشتم به چه بزرگی ... نشستم روی یکی از صندلی های پشت میز ... چند دقیقه نشد که علی اومد تو آشپزخونه ... اومد میز رو دور زد و روبروم ایستاد ... اول کف دستاشو گذاشت روی میز و سرشو انداخت پایین . نگاش کردم . چند ثانیه بعد سرشو گرفت بالا و خیره شد تو چشام ... صندلی رو کشید و نشست روبروم . علی- مجبورم نکن که زیر قولم بزنم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت114
همین الان قول مردونه دادم که نگم ... - من که گفتم که نیازی نیست چیزی بفهمم ... علی- به موقع اش می فهمی ... فقط تا همین حد بگم که مربوط به توئه این موضوع ... زمان گفتنش هم دست ما نیست ... محمد تعیین می کنه ... ” پوزخندی زدم ... همه زورم رو به کار گرفته بودم تا گریه ام نگیره ... - میخواد بگه برم گم شم دیگه؟ چرا تعارف می کنه پس؟ از اولشم قرارمون همین بود ... متوجهم ناهید داره بر می گرده ... باشه ... همین فردا هم که بخواد میرم ... علی دست فرو کرد لای مو هاش ... علی- آبجی کوچیکه داری تند میری ... اصلا این چیزا نیست ... موضوع کاملا فرق داره ... بذا محمد خودش بهت بگه ... مجبورم نکن زیر قول
م بزنم ... بهم اعتماد کرده ... دیگه حرفی نزدم ... بلند دم تا براش چایی بریزم ... علی هم بلند شد و رفت توی هال پذیرائی ... همینطور که داشتم چایی می ریختم، مکالمه تلفنی اش رو هم می شنیدم ... علی- سلام مرتضی خوبی؟ ... علی- کجایی؟
علی- پاشو بیا خونه محمد ... ... علی- نه می خوام بیای تا یه چیزی رو ببینی ... ... علی- بیای و حال محمد رو ببینی ... ... علی- اگه می تونستم می آوردمش ولی امکانش نیست ... فقط می خوای بیای و ببینی حرفای اون شبت چه به روز محمد آورده ... ... علی- بیا ... خودت می بینیو می فهمی.. ... علی- نه ... نمیگم ... خودت بیا و ببین ... ... علی- باشه ... حرفاتم آماده کن ... باید از دلش درآری
علی- منتظرم ... نشست روی مبل ... چایی رو بردم و گذاشتم جلوش ... دیگه هیچ حرفی رد و بدل نشد ... چاییشو خورد و بلند شد ... علی- آبجی من یکی دو ساعت بیرون کار دارم ... اگه اشکال نداره بر می گردم دوباره ... - این چه حرفیه؟ اینجا خونه خودتونه ... علی- مرتضی قراره بیاد ... تا بیاد منم اومدم ... سری تکون دادم ... - قدمتون سر چشم ... راهش انداختم ... برا محمد یکم سوپ ریختم و بردم تو اتاق ... چشاش بسته بود ... دست گذاشتم روی پیشونیش ... خداروشکر تبش خیلی پایین اومده بود ... ولی باز خیلی داغ بود ... شب سختیو گذرونده بود ... سرم رو بردم جلو و آروم دم گوشش گفتم - بیداری؟ سر تکون داد ... خیلی آروم ... خندیدم و سرم رو بردم عقب ... - پاشو ... یه سوپی آوردم که انگشتاتم بخوری ... محمد- میل ندارم
باید بخوری ... زوریه ... صداش از ته چاه می اومد ... خیلی بی جون بود ... دلم واسه صداش و داد زدناش تنگ شده بود ... اصلا دلم نمی خواست تو این وضعیت ببینمش ... قلبم درد می گرفت ... می خواستم کمکش کنم بشینه که آروم چشاشو باز کرد و بهم خیره شد ... محمد- به یه شرطی ... - شرط واسه چی؟ محمد- واسه اینکه یه قاشق بخورم ... - چه شرطی؟ محمد- قبول می کنی؟ - فقط یه قاشق؟ لبخند بی جونی زد ... محمد- بستگی به تو داره که چند قاشق بخورم ... - چه شرطی؟ چشام گرد شده بود ... محمد- بوسم کن ... هم خوب شم و هم بخورم ... قلبم باز دوباره شروع کرد به دیوونه بازی ...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
مرحبا ای روزه داران مرحبا🌺
ای سراپا نور ایمان مرحبا🍀
چون خدا بیند لبان روزه دار🌺
می کند نزد ملائک افتخار🍀
پس شما را مرحبا، صد آفرین🌺
ای به کل آفرینش بهترین🍀
تقدیم به دوستان گلم 🌺
طاعاتتون قبول بزرگواران🍀
@onlinmoshavereh
🌺☘☘🌺☘🌺
➕شما قرار است خودتان خودتان را باور کنید و با ملاک ها باورهای خودتان را بسنجید نه اینکه خود را به دیگران بباورانید .
➖وقتی به دنبال تایید دیگران هستید همیشه در حالت دفاعی قرار دارید و برای دیگران سخت است از دیوار دفاعی شما عبور کنند .
➖اگر به دنبال تایید دیگران هستید دو علت دارد یا اینکه خودتان را خوب نمی دانید یا خودتان را خواستنی و دوست داشتنی نمی یابید .
➖وقتی ذهنتان درگیرجلب رضایت دیگران شد نمی توانید از حداکثر توان ذهنتان برای برقراری ارتباط بهره ببرید.
➖مهم نیست مردم شما را بفهمند حتی اگر به خطر این نافهمیشان تصویر غلطی از شما دارند شما نمی توانید راه بیفتید و آن را تصحیح کنید.
➖شما به این دنیا نیامده اید تا دیگران را راضی کنید شما برای رضایت خودتان آمده اید و تا نگاه تایید طلب را عوض نکنید گرفتارید.
➖وقتی تایید دیگران را می خواهید حتی اگر آنها پدر و مادر یا همسرتان هستند زیر این بار له خواهید شد.
➖در بیشتر موارد نظر دیگران تاثیری در زندگی ما ندارد این ماییم که عقیده ی دیگران را تبدیل به چاقو می کنیم و به خودمان می زنیم .
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ چند توصیۀ زیبا برای آرامسازی:
اول : تمام عددهای غیرضروری را از زندگیت بیرون بریز!!!!
این عددها شامل: سن، قد، وزن و سایز هستند....
دوم : با دوستان شاد و سرحال معاشرت کن...
سوم: به آموختن ادامه بده و همیشه مشغول یادگیری باش...
چهارم : تا می توانی بخند...
پنجم: وقتی اشک هایت سرازیر می شوند: آن را بپذیر! تحمل کن! و به پیشروی ادامه بده...
ششم: رنگ های مشکی و خاکستری و تیره را از زندگیت پاک کن...
هفتم :احساساتت را بیان کن، تا هیچ وقت زیبایی هایی را که احاطه ات کرده اند را از دست ندهی...
هشتم :شادی هایت را به اطرافت پراکنده کن...
نهم: با حدّ و حصرهایی که گذشته به تو تحمیل کرده مبارزه كن...
دهم : از بهترین سرمایه ات که سلامتی ات است؛ بهره ببر...
یازدهم: از جاده خارج شو و از شهر و کشورهای غریب دیدن کن...
دوازدهم: روی خاطرات بد توقف نکن فراموشش کن...
سیزدهم: هیچ فرصتی را برای گفتن دوستت دارم به آن هایی که دوستشان داری، از دست نده...
چهارده:همیشه به خودت بگو که: زندگی تعداد دم و بازدم های مکرر نیست، بلکه لحظاتی است که،قلبم میتپد"
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺