eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
علی- عاطفه ... محمد داغون شده ها ... مواظبش باش ... چشمامو رو هم فشار دادم. کلی ازش تشکر کردم. رفت. حسابی شرمنده مرام و معرفتش شدم. با عشق یه نگاه به ساختمون روبرو انداختم. یه بسم الله گفتم و واردش شدم. یعنی حج خانوم در رو واسم باز کرد کلیدکه نداشتم ... از دم در باهاش سلام و احوالپرسی کردم و رفتم بالا. گفتم از شهرستان میام نمیخوام محمدو بیدار کنم. قلبم داشت می اومد تو دهنم. خیلی هیجان داشتم. میدونستم بعد اخرین دیدارمون محمد حتی فکرشم نمیکنه که من برگردم. ولی حالا دیگه نوبت من بود که قدم جلو بذارم. ده دقیقه بود که جلو در ایستاده بودم. دیدم نخیر ... این قلبم خل و چلم قصد اروم شدن نداره ... زنگ رو زدم. دستم رو گذاشتم جلو چشمی در تا نبینتم. دوباره زنگ زدم. یکم طول کشید ولی اومد پشت در. با کمی مکث در رو باز کرد. سریع دستم رو از رو در برداشتم. تو خونه فقط چراغ استدیو و اشپزخونه روشن بود. به محمد نگاه کردم. خشکش زده بود. نه تکون می خورد نه چیزی. آخ که دلم براش یه ذره شده بود تو این دو روز. از حالتش خنده ام گرفته بود ولی می خواستم یه کم سر بسرش بذارم. یه اخم کردم و با دستم اشاره کردم که از سر راهم بره کنار. از جاش تکون نخورد. - برو اونور ... اومدم وسایلمو جمع کنم ببرم ... بابا پایین منتظرمه ... باز تکون نخورد. پسش زدم و رفتم تو اتاق دونفرمون و در رو بستم. نشستم پشت در و دلم رو با یه دستم گرفتم و با دست دیگه ام دهنم رو ... زدم زیر خنده. دهنم رو گرفته بودم صدام روونشنوه. واای چقد بامزه بود قیافش ... دلم براش سوخت ... صدای کوبیده شدن در رو شنیدم بلند شدم در اتاق رو قفل کردم چادر و کیفم رو اویزون کردم. با سرعت نور مانتو مقنعه ام رو در اوردم و یه تی شرت تنگ خوشگل پوشیدم ... دویدم سمت ایینه و موهامو مرتب کردو جمعشون کردم.. کشو رو باز کردم و کرم پودر زدم عطر زدم. به چشمام مداد کشیدم. چنان سریع این کار هارو انجام میدادم که خودم خنده ام گرفته بود. همش رو هم هیچ پنج دقیقه هم نشد ... صدایی اومد. محمد میخواست در روباز کنه که دید قفله. یکم بعد صدای داد و بیدادش بلند شد. اوه اوه. عصبانی شده بود. محمد- اخه چرا با من اینکارو میکنی لعنتی؟ اومدی عذابم بدی؟ اومدی اب شدنم رو ببینی؟ اومدی دلت خنک شه؟ دوباره اومدی خونه ام رو پر از عطرت کردی و باز میخوای بذاری بری؟ هنوز باورت نشده چقد میخوامت؟ میخوامت لامصب ... میخوامت ... چرا داری زجرم میدی؟ مگه دوسم نداشتی؟ چرا میخوای بری؟ جلو ایینه خشکم زده بود. لذت همه دنیا رو می بردم. تند و سریع ی رژ لب سرخ اروم کشیدم رو لبام. نمیخواستم خیلی پررنگ شه ... رفتم سمت در ... باز صداش بلند شد ... تشنه حرفاش بودم تکیه دادم به در سر خوردم و نشستم پشت در ... محمد- میدونی باز چقدر قراره بی خوابی بکشم؟ بعد ده روز باز پاتو گذاشتی اینجا ... دوباره هواییم کردی ... هر از گاهی هم یه چیز کوبیده میشد به در. نمیدونم مشت بود لگد بود چی بود؟ احتمالا مشت بود ... محمد- خب باز کن درو ... باز کن ببین از بین رفتنمو ... باز کن ببین شکسته شدنم رو ... باز کن ببین یادت چیکار کرده باهام ... باز کن لعنتی ... با هر جمله ای که می گفت دلم می ریخت. خدا میدونه هر روز و هر شب ارزوی شنیدنشون رو داشتم. ولی دیگه باید پا میشدم. وگرنه در میشکست. بلند شدم و در رو باز کردم. همین که چشم تو چشم شدیم ساکت شد ... سرتاپام رو نگاه کرد. دیگ حرفی نزد.دلم تالاپ تولوپ میزد براش. عاشق این دیوونه بازیاش بودم ... تند تند نفس می کشید. با یه حالتی نگاهم می کرد که جیگرم می سوخت. دیگه بس بود. خیلی اذیتش کردم. یه قدم بیشتر فاصله نداشتیم. پرش کردم و رفتم جلو. دستام رو حلقه کردم دور کمرش. گوشم رو گذاشتم روی قلبش. بی امان میزد. خیلی تند تند. مثل قلب من ... اروم زمزمه کردم. - تو باشی من دلم قرصه ... دیگه دستام نمی لرزه ... بهشت زندگی بی تو ... به یه گندم نمی ارزه سرم رو بلند کردم و روی سینه اش رو بوسیدم. با یه حرکت سریع از روی زمین بلندم کرد و نشوندم روی اپن. دستاشو گذاشت دو طرفم و تکیه داد بهشون ... دو طرف پاهام. فقط نگاهم می کرد. فقط. منم با لبخند نگاهش می کردم. پاهام رو حلقه کردم دورش. دستامم حلقه کردم دور گردنش. نگاهش کردم. صدای نفساش ارامش همه دنیا رو تو قلبم سرازیر میکرد. تو دلم همش پشت سرهم میگفتم - احمدلله رب العالمین ... سرم بردم جلو و یه کم صورتم رو کشیدم روی ته ریشاش .عشق می کردم. باز نگاهش کردم. هیچ کاری نمی کرد جز نگاه. حلقه دستامو دور گردنش تنگ تر کردم و سرم رو گذاشتم روی شونه اش. روی شونه اش رو بوسیدم و باز سرم رو گذاشتم. پاهام رو از دور کمرش باز کردم. ای بابا. اخر به حرف اومدم. - مخمد این چه طرز مهمون نوازیه؟ از صبح عین خیارشور واستادی زل زدی به من. سرم رو برداشتم و بردم عقب. نگاهش کردم. باز فقط نگاه کرد
رت‌174 قدیما شوورا وقتی ضعیفه هاشونو می دیدن از ذوق زبونشون بند می اومد ... مثی اینکه شوور ما از او شوورای قدیمس ... از فکر کاری که مغزم فرمان انجامش رو می داد قلبم داشت از قفسه سینه ام می زد. سرم رو کج کردم و با شیطنت نگاهش کردم. تو همون حالت رفتم جلو. یه بوسه با سرعت نور روی لب هاش نشوندم و سریع ازش فاصله گرفتم. دو طرف صورتم رو گرفت. سرش داشت می اومد جلو. چشمام رو با خنده رو هم فشار دادم. یکم بعد یکی از چشمامو باز کردم. داشت می خندید. نفس راحتی کشیدم. چشمام رو کامل باز کردم. فاصله امون تموم شد. ایندفه ... برای اولین بار ... مثل مجسمه خیارشور بدون حرکت وانستادم. منم می بوسیدمش. ازم که فاصله گرفت از شدت خجالت به خاطر کارم سرم رو فرو کردم تو سینه اش. دستاش رو دورم حلقه کرد. محمد- ای جونم ... محمد- دروغ گفتی بابات پایینه؟ - اوهوم ... فشارم داد. محمد- با کی اومدی؟ یا حسین مظلوم. یه امشبه رو میخواستیم خوش باشیما. باز دعوا در راه است. نمیخواستم دروغ بگم ولی نمیخواستم عصبیشم کنم با یکی ... محمد- خو اون یکی کیه؟ بیشتر خودمو تو بعلش جا کردم. تندتند براش گفتم. - علی خیلی اصرار کرد که بیاد دنبالم ... به خدا میخواستم غافلگیرت کنم ... جلو هم نشستم ... زشت می شد عقب بشینم راننده ام که نبود ... به خدا علی عین داداشم میمونه ... حرف اضافه هم با هم نزدیم ... خندید. از ته دل ... محمد- حالا چرا داری توضیح میدی؟ من توضیح خواستم؟ ازش جدا شدم. با تعجب پرسیدم. - یعنی عصبانی نشدی؟ دوباره منو کشید تو بغلش. محمد- جونم ابهت خودم! ... با داداشت اومدی پیش عشقت ... مگه نه؟ - اوهوم ... ولی عشق نه ها ... اومدم پیش شوهرم ... فشارم داد. محمد- بگو جونم ... بگو ... - چی بگم؟ محمد- همون چیزی که این همه مدت پیش من نگهت داشته؟ - واضحتر لطفا ... محمد- اینهمه مدت داشتی تحملم می کردی؟ دلیلت واسه برگشتن به خونه ات چی بود؟ فهمیدم ازم اعتراف میخواد. ازش دوباره جدا شدم. نگاهش کردم. - حرف خاصی مد نظرم نیس ... چیزی برا گفتن ندارم ... خندید. دلم ضعف می رفت برای خنده های مردونه اش. بیشوور همه چیش برام جذاب وخاص بود. پیشونیش رو گذاشت روی پیشونی ام. محمد- تا اخر دنیا هم که نگی من باز چاکرتم ... قلبم از لذت روانی شده بود. دیگه امیدی بهش نبود. اخه من چرا اینقد این گل پسرو اذیت می کنم؟ دستام رو حلقه کردم دور گردنش. - مخمممد ... محمد- ای جون مخمد ... - این ضعیفه ای که روبروت نشسته ... محمد- خب؟ دنیاش ... همه زندگیش ... منتظر و مشتاق نگام می کرد. - مردیه که رو به روش ایستاده ... چشماشو با لذت روهم فشار داد و نفس عمیقی کشید. لبخند عمیقی زد. هنوز پیشونیش رو پیشونیم بود. محمد- علی رغم همه تلاشایی که واسه نرفتن اسمت تو شناسنامه ام کردم ولی باز امکانش نبود و اسمم رفت ... ولی عاقد یه چیزی رو بهم گفت ... بعد میگم خیارشوره ناراحت میشه. ببین من چی میگم این چی میگه؟ حیف اون اعترافم ... - چی؟ محمد- گفت موقع جداشدنتون اگه خانومتون خانوم نشده باشن شناسنامه اش رو سفید تحویلش میدن ... خون دوید زیر پوستم. لبام رو غنچه کردم و با لحن بچگونه گفتم - خب که چی؟ محمد- وقتی اینطور ابراز علاقه می کنی و اصلا فکر قلب من نیستی ... در عوض ... منم میخوام کاری کنم که دیگه هیچ وقت نتونی اسمم رو از شناسنامه ات پاک کنی @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سیاستهای_همسرداری 🎀راهکار مقابله با همسر بهانه‌گیر! 💕 همچون مُسَکِّن آرام‌بخش باشید. بهانه ‌جویی‌های همسرتان علتی دارد، بی‌تردید او دچار مشکلی شده است. مشکلی که شاید به دلایلی چون خجالت کشیدن، صلاح ندانستن، سرزنش و... حاضر نیست به شما بگوید. 💕 در چنین مواقعی پایگاه امنیت همسرتان باشید و او را به آرامش دعوت کنید. 💕به حریم شخصی همسرتان احترام بگذارید و هرگز کنکاش و #تجسس نکنید بپذیرید همسرتان اکنون نیازمند انرژی مثبت و نیروبخش است. 💕 پس نقش آرام بخش بودن خود را به خوبی ایفا کنید و با ایجاد محیطی آرام و سکوت‌های نشان از رضایت، فضایی را برای تفکر و کنار آمدن همسرتان با خودش فراهم آورید. 💠درمانخانه اسلامی💠 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قدرت عجیب #زن 🔴 #استاد_پناهیان @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
داغ کرده بودم. میدونستم الان لبو شدم. سرمو فرو کردم تو سینه اش و پیرهنش رو گرفتم تو مشتم. - خب خودت گفتی بگو ... محمد- اخه اینجوری لامصب؟ باشه؟ قبوله؟ تو همون حالت گفتم. - چی قبوله؟ محمد- همون کاری که گفتم میخوام انجام بدم ... - عههههه ... مخمد ... دستاش رو حلقه کرد دورم. محمد- همین الان ... - مخمد ... محمد- همین که گفتم ... همین ال ... آن ... - عه ... لب ورچیدم. قلبم داشت می اومد تو دهنم. یه جوری بودم. یه حال عجیب و خاصی داشتم. محمد- حالا که دختر خوبی بودی و برگشتی امشب تو شروع زندگی مشترکمون ازم سه تا چیز بخوا عهه ... مگه تو غول چراغ جادویی؟ دماغمو گاز گرفت. خندیدم. - باشه قول میدی قبول کنی؟ محمد- اره. مرد مردونه ... - اممم ... اها اولیش اینکه ازین به بعد هرچی ازت خواستم قبول کنی ... خندید. محمد- ای وروجک ... - قول دادیا ... محمد- خب دومیش؟ - من عاشق صداتم ... محمد تا ابد ... برای من بخون ... می خوام همیشه صدات گوشام رو پر کنه ... لبخند زد. بوسیدمش. - و سومی ... محمد تا ابد ... برای من بمون ... محمد- جمله های خودمو بهم می گی؟ - اوهوم ... اولین بار تو استدیوت گفتی برای من بخون ... دو روز پیش که اومدی شهرمون بهم گفتی برای من بمون ... منم هر چی فکر کردم دیدم فقط همینا رو ازت می خوام یه دستش رو گذاشت زیر گردم و یه دستش زیر پاهام. مثل پر بلندم کرد. عجب زوری داشتا. راه افتاد و همونطور که من تو بغلش بودم چراغا رو خاموش کرد و داخل اتاق شد. من رو گذاشت رو تخت و دراز کشید کنارم. روی هر دومون رو با پتو کشید. محکم بغلم کرد. میخواستم یکم سربه سرش بذارم باز. - برو برام اب بیار ... تشنمه ... محمد- ای به چشم ... رفت و با یه لیوان اب برگشت. سر کشیدم. - گرم بود ... خنکشو بیار ... خندید و ی لیوان اب دیگه اورد. ایندفعه حسابی خنک بود محمد- دیگه چی؟ - ببر بشورش ... لیوانو دادم دستش. رفت شست. خنده ام گرفته بود. اومد تو اتاق. - برو تلوزیونو روشن کن ببین کانال ٣ چی میده؟ رفت و دو ثانیه بعد برگشت محمد- فوتبال جدی جدی هر کاری می گفتم انجام می داد. با خنده گفتم. - گرسنمه ... هوس قورمه سبزی کردم ... برو یکم بپز بیار بخوریم ... یه ابروش رو داد بالا و اومد نشست لبه تخت. محد- داری اذیت می کنی؟ دراز کشید و پشتس رو بهم کرد. مرده بودم از خنده. قهقهه زدم. دستام رو حلقه کردم دورش و بین کتفاشو بوسیدم. - مخمد قهر قهرو ... شوخی بود خب ... میذارم میرم خونمونا ... چرخید طرفم و محکم بغلم کرد. محمد- تو بیجا می کنی ... مگه من مرده باشم ... - عههه ... خدا نکنه ... محمد- از روز تولدم دیگه مال من نبودی ... حالا که با پای خودت اومدی عمرا بذارم بری ... - راستی محمد ... کادوی تولدت رو دیدی؟ هیچوقت نفهمیدکپم که ازش خوشت اومد یا نه؟ خندید. محمد- خیلی قشنگ بود ... علی زده بود بار که میخواستم یه آهنگ غمگین ضبط کنم ... رفتم تو دد روم و اومدم حس غمگین بگیرم که دیدمش ... هیچی دیگه ... اونروز اصلا نتونستم بخونم ... جز آهنگای قردار ... صورتشو نوازش کردم. دستم رو گرفت تو دستش و بوسید. دیگه ول نکرد دستم. محکم گرفت تو دستش. محمد- الانم زدیمش بیرون اتاق ضبط ... هر کی میاد تو میبینتش ... چیزی نگفتم. محمد- شمام که کلا نویسندگی رو بیخیال شدی ... - نه. اتفاق داشتم داستان زندگی خودم رو می نوشتم ... نمیدونستم آخرش رو چیکار کنم ... حالا میدونم ... سرم رو بلند کردم و یه گاز کوچولو از لپش گرفتم. محمد- میخورمتا ... پیشونیم رو عمیق بوسید. محمد- تا قبل اینکه بیای مثل مرغ پرکنده اینور اونور می رفتم تو خونه ... الان آرومم ... تو آرامش مطلق ... بگیر راحت بخواب کوچولوی من ... با تعجب پرسیدم. - بخوابیم؟ زد زیر خنده. محمد- آره دیگه ... بخوابیم ... فردا باید بریم شهرتون. - واسه چی؟ محمد- واسه اینکه باید از پدر و مادرت عذر خواهی کنم ... تشکر کنم ... دوباره ازشون خواستگاریت کنم ... این بار از ته دل ... - تشکرت دیگه واس چیه؟ محمد- واسه اینکه تو رو مثل دسته گل بزرگت کردن و تحویل من دادن ... خندیدم. محمد- حالا بخواب ... با لحن بچگونه گفتم. - محمد گفتم که اونا شوخی بود ... محمد- میدونم عمرم ... نگاهش کردم. محکم بغلم کرد. محمد- نه ... نمیشه ... تو هنوز خیلی کوچولویی ... خیلی واست زوده ... - من کوچولو نیستم ... پنجاه و چهار کیلو وزنمه ... صد و شصت و شیش قدمه ... آخه کجام کوچولوعه؟ محمد- اووه ببین چقد کوچولویی. من هشتاد کیلو ام ... بیست و پنج سانتم ازت بزرگترم جوجه ... با حرص گفتم. - محمد ... سرشو آورد جلو. محمد- جونم؟ یه ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم. برام زبون درآورد. محمد- نمیشه ... نداریم ... بخواب ... پشتم رو کردم بهش. یکم با شوخی و خنده اسمم رو صدا کرد. جوابشو ندادم. دستش رو آورد جلو و میخواست قلقلکم بده. محکم دستشو پس زدم. میترسیدم د
ستش بهم بخوره و خنده ام بگیره و خلاصه جیغ و دادم بره هوا. محکم از پشت من رو کشید تو بغلش. سرش رو بلند کرد و نگام کرد. خیلی جدی و با اخم. محمد- قهر؟ نتونست خودشو کنترل کنه و خنده اش گرفت. منم داشتم میترکیدم ولی خودمو نگه داشتم. محمد- تو غلط می کنی با من قهر می کنی خندیدم. راحت دراز کشید و فشارم داد به خودش. محمد- قهر هم بکنی جات تا وقتی زنده ام همین جاست. تو بغلم ... نمی ذارم ازش جم بخوری ... دستش رو بوسیدم. از پشت گردنم رو بوسید. ته ریشش گردنم رو قلقلک داد. ریز خندیدم و چرخیدم سمتش. با صدای ناله اش خودمو خیس کردم. محمد- آااخخخخ ... آخ وای ... دماغم شکست ... وای خدا ... من رو که تو بغلش بودم ول کرده بود و دستش رو گذاشته بود رو دماغش و بلند ناله می کرد. سکته کردم. - محمد چی شدی؟ سرم خورد؟ محمد که حالا حالا دردش نمی گرفت چه ناله ای می کرد. خاک برسرم حتما سرم خیلی بد خورده به دماغش. خیلی ترسیدم. محمد- آخ اخ آخ ... داره خون میاد ... وای ... گریه ام گرفت. خودم رو انداختم روش و دستشو کنار زدم. هم تاریک بود و هم چشمای پر شده ام نمی ذاشت ببینم چه غلطی کردم. - محمد ببخشید ... محمد خوبی؟ محمد غلط کردم ... محمد ... به خدا حواسم نبود @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام😊✋ صبح آدینه تون زیبا 🌸 🍃 بیست وپنجمین روز از ماه نور✨ ماه دلدادگی💞 ماه عبادت🙏 ازراه رسید 🌸🍃 ان شالله دراین روز عزیز🌸🍃 عبادات تون مورد قبول حق🙏 وسایه پرمهر خدا در💕 زندگیتون جاری باشه🌸🍃 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌺 روز قدس نماد وحدت و اراده امت اسلامی در مقابل جنایات رژیم صهیونیستی در فلسطین و دیگر کشورهای اسلامی است امروز با حضور گسترده در راهپيمايي روز قدس نشان خواهيم داد كه همچنان در مقابل استكبار ايستاده‌ايم. روز جهانی قدس گرامی باد.🌺 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕وقتی خانمی گفت:دیگه چیزی نگو،یا بی خیال مهم نیست! ➖باهوش باش! ➖نه بحث رو تموم کن،نه اونجا رو ترک کن بشین ادامه بده ولی با یه موضوع قشنگ ببین چقدر حالش خوب میشه @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕اضطراب و استرس چه تفاوتي دارند؟ ➖«استرس» معمولا به دو معني به کار مي‌رود؛ يک زمان به عنوان عامل ايجادکننده و محرک اضطراب از آن ياد مي‌کنيم و گاهي هم مرادمان از استرس، حالت اضطراب است. اگر بخواهيم کلي‌تر بگوييم، يکي از علائم استرس، همان حالت‌هاي اضطرابي است. يعني استرس‌ عام‌تر از اضطراب است و همان حالت فرد محسوب مي‌شود که ممکن است او را از حالت تعادل خارج کند، مثلا يکي از عزيزانش فوت کند يا شرايط شغلي سختي برايش پيش بيايد يا .... حتي مي‌توان گفت اضطراب هنگامي در فرد بروز مي‌کند که شرايط استرس‌زا در زندگي او بيش از حد طول بکشد يا به‌طور مکرر رخ دهد يا دستگاه عصبي بدن نتواند به مرحله مقاومت تنيدگي پايان دهد و بدن براي مدتي طولاني همچنان بسيج باقي بماند. در اين صورت بدن فرسوده و در برابر بيماري‌هاي جسمي و رواني (مانند اضطراب) آسيب‌پذير مي‌شود. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕چرا بايد از ازدواج و رابطه با شخصيت ضداجتماعي و شخصيت بيكاره پرهيز نمود؟ دو نوع شخصيت وجود دارد كه ازدواج با آنها براي هيچكس رضايت بخش نيست، اگر هم با كسي در رابطه هستيد كه واجد يكي از اين دو نوع شخصيت است هر چه سريعتر رابطه را ترك كنيد: ➖شخصيت ضد اجتماعي براي او فقط نياز به قدرت و آزادي خودش مهم است. نيازهاي ديگران اهميتي برايش ندارد. خصوصيت برجسته اش اين است كه نيازش به عشق و احساس تعلق تقريباً صفر است. از تحقير كردن شما لذت مي برد، فقط خودش را آدم قابلي مي داند. در گول زدن ديگران ماهر است و اگر مهربان بنظر ميرسد براي بهره كشي است نه براي لطف به شما. وقتي در رابطه با يك زن به خواسته هايش دست يافت، اگر زن بخواهد به او تكيه كند از دستش مي گريزد، و اگر زن به او متكي باشد ممكن است او را كتك بزند تا تمام خواسته هايش را برآورده كند. هيچ دوستي ندارد و هرگز نمي توانيد روي او حساب كنيد. ➖شخصيت بيكاره آدم عجيبي است كه بتدريج خود را آشكار مي كند. او كار نمي كند و براي گذران زندگي به ديگران وابسته است. نياز به قدرت در او بالاست ولي ميلي به تلاش براي دستيابي به آن ندارد، زيرا انجام هر كاري را دون شأن خود مي داند. حرفهاي بزرگ مي زند ولي عملكردش ناچيز است. براي شما از خودش حرف ميزند ولي علاقه اي به شنيدن حرفهاي شما ندارد. تا وقتي كسي از او انتظاري ندارد، مي تواند مثل يك آدم عادي رفتار كند. تا وقتي از او حمايت كنيد و همه كارها را خودتان انجام دهيد، براي تان همراه خوبي خواهد بود، اما اگر از او مسئوليتي را بخواهيد شانه خالي مي كند و اگر اصرار كنيد حتي به خشونت و بدرفتاري هم متوسل مي شود. به كودكي مي ماند كه هرگز بزرگ نمي شود. گاهي به شما قول مي دهد كه تغيير كند ولي ماشين اش يك دنده بيشتر ندارد و آن هم " دنده خلاص" است. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺