آخرهفته تون شاد و زیبا 😍
یک روز قشنگ
یک دل آرام
یک شادی بی پایان
یک نور از جنس امید
یک لب خندون
یک زندگی عاشقانه
و هزار آرزوی زیبا
از خداوند برایتان خواهانم💐
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #احساس_حضور_خدا
💠 یکی از کارهایی که آستانه #صبر و تحمل شما را در مواجهه با #سختیهای زندگی و بداخلاقیهای همسرتان بالا میبرد این است که در تمام لحظات، خدا، اهل بیت علیهم السلام، انبیاء، شهدا و ملائکه را #شاهد و ناظر رفتارهای خود بدانید.
💠 بدانید با صبر #زیبای خود، لبخند را بر لبان امام زمان علیهالسلام جاری میکنید.
💠 همیشه طرف معاملهتان در زندگی #خدا باشد نه همسرتان.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_7
📌
عشق الکی بمونم! تو فقط نوزده سالته. تازه داری وارد دانشگاه میشی. چطور میتونی یه زندگی رو بچرخونی؟ تو هنوز برای این عشق و عاشقیها بچهای. متاسفم که رفیق نیمهراه بودم؛ اما دیشب نامزدیم بود. من رو ببخش و بدون این آخرین تماس ما خواهد بود! صدایش، آن صدای لعنتیاش درنمیآمد. تنها صدای نفسهایش بود که سکوت بینمان را میشکست. بلند شدم و سراسیمه اتاق را متر کردم. - کیوان بگو! من رو میبخشی؟! بعد از مکثی طولانی گفت: -دوستش داری؟ دوستت داره؟ - به علی قسم که نمیدونم. یعنی هنوز حسی به هم نداریم. شاید هم پیدا شده باشه اما اونقدر نیست که بگم دوستش دارم. خندید. از آن خندههای تلخ که از هزار فحش و سرکوفت و نفرین بدتر بود. -خوبه. خوشبخت بشی! در همان حالت رژه رفتن، لای در را نگاه کردم تا کسی پشتش نباشد. دوباره سرجایم نشستم و هندزفری را توی گوشم فرو کردم. -یعنی من رو بخشیدی؟
واقعا انتظار این برخورد آروم رونداشتم. امیدوارم با کسی که لایقته خوشبخت بشی! -ترک ما کردی ولی با هر که هستی یار باش! و تلفن را قطع کرد. نفس نفس میزدم. حالم بد بود. بعد از حرفهای امیر و حالا کیوان شکسته بودم. چقدر ساده میتوان از من گذشت! منی که دیگر هیچ کس دوستم ندارد. خسته با حالتی زار داخل اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم. مادرم با چادر گلدار سفیدش بدون این که در بزند وارد اتاق شد و با نگرانی و تشویش فریاد زد: - یا امام هشتم...! یه پسره زنگ زده میگه من دوست پسره دخترتونم! فکم قفل کرد. خودم را باخته بودم و این را از صورت رنگ پریدهام به راحتی میشد فهمید. -یا امام هشتم تو رو جد این دختر بهش رحم کن! از روی تخت بلند شدم و شانههای مادرم را گرفتم. با منمن گفتم: -مرتیکه... مزاحم! چی فکر کرده پیش... پیش خودش؟ قطره اشک روی گونهی برآمدهی مادرم سر خورد. حتما او هم میترسید این ازدواج به هم بخورد. کاش حرف سوری را گوش میکردم و همه چیز را کف دست کیوان نمیگذاشتم
قربونت برم! تو برو با ملیحه حرف بزن. بگو این کارا آخر عاقبت نداره ها... بگو بابات بفهمه سرت رو از تنت جدا میکنه! من نمیخوام حتی باهاش رو به رو بشم دخترهی بیآبرو چشم سفید...! فکر کن جلوی چشمای من به تلفن خیره شده بود! الان هم خیلی عجیبه پا نشد بیاد اینجا ببینه چه خبره! مثل احمقها به مادر نگاه میکردم. نمیدانستم خوشحال شوم یا ناراحت! -میشه بگید پسره چی گفت؟ -مادر، پسرهی بیاصل و نسب به من گفت گوشی رو بده به دوست دخترم! من بدبخت هاج و واج پرسیدم که چی میگی؟ دوست دخترت کیه؟ یهو برگشت گفت دردونهی حاجیتون! بعد هم قطع کرد. در دل پوزخندی زدم و دردانه بودن خودم را به سخره گرفتم. همیشه فکر میکردم من دردانهی حاجآقا هستم اما حالا مادرم میگفت تصورات من غلط از آب درآمده و سوگولی کاخ پدرم ملیحه ست! حتی از میان دو نفر هم، من انتخاب نشده بودم! *** صدایش اوج گرفت. از سادگی من حرصش گرفته بود؛ حق هم داشت من آنقدر کیوان را ساده گرفتم که حالا شد سختترین دغدغه و مشکل زندگیم
تو ساده لوحترین زرنگی هستی که تا به حال دیدم! ساده لوحی چون به همه زود اعتماد میکنی. مثل همین اعتمادت به امیری که پول تو جیبیاش رو هم باباش میده! الان میگی امیر بنز داره همون بنز رو بفروشه کل زندگیمون رو میچرخونه اما عزیزم همون بنز کادوی تولد این آقاست! شاید هم با ننه باباش قهر کرده. اونا هم برای آشتی تک فرزندشون یه بنز خریدن! حالا اگه بهت بگه میخواد به اموال باباش اضاف کنه حرف مفت زده. این که من میبینم فقط شعار میده. مثل همین که به حجاب تو گیر میده اما منشی دفترش شکل شاخهای اینستاست. خیلی هم دل آقازاده رو بردن این بانوی پاکدامن! متعجب پرسیدم: -سوری... کدوم منشی؟ بانوی پاکدامن یعنی چی؟ سوری نگو که زیر سر امیر بلند شده و میخواد سرم هوو بیاره! سوری شروع به خندیدن کرد. - کجای حرفم خنده داشت؟ د میگم حرف بزن. اصلا الان پاشو بیا خونهمون! سعی میکرد خندهاش را متوقف کند. -خونهاتون نه. آماده شو بریم محل کار آقا زاده! از قدیم هم گفتن چشم بینا به از گوش نابینا.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال706
سلام وقت شما بخیر .عذر میخوام که وقتتان را میگیرم .ان شا الله خدا بهتون خیر بده که بدون چشم داشت خانواده ها رو یاری میکنید
به راهنمایی شما نیاز داشتم. من۳۰ و همسرم۳۵ساله هستند 8 ساله که ازدواج کردیم خدا رو شکر همسر خیلی خوبی دارم مشکلم با حرفهایی هست که از همون اوایل عقدمون شنیدم و بعضی رفتارها خانواده همسرم هست .مادر شوهرم روز خواستگاری موقع رفتن به گریه افتاد و رفت بعدها شنیدم که مخالف بوده در صورتی که ما فامیل دور بودیم و هیچ بدی هم از من ندیده و نشنیده بودن و میدونستن پسرشون چندین ساله که من رو میخوان ولی من مخالف بودم . ولی باز دخترها زیادی رو بهشون معرفی میکردن و ایشون زیر بار نمی رفتن. از طریق عمه ام که همسایه شون بودن به مادرم میگفتن تا بالاخره مادرم من رو راضی کردن.با اینکه من از همه نظر دختر خوب و تحصیل کرده ای بودم و همه از خوبیم میگفتن ولی بدون گل و شیرینی آمدن خواستگاری.اوایل خیلی زیاد به فکر کارهاشون می افتادم و گریه میکردم ولی بعدش میگفتم حتما درست من رو نمیشناخته...به هر حال هنوز گاهی اوقات که به جلسه خواستگاری و کارهاشون فکر میکنم ناراحتی میاد سراغم .اونجا میگفتن پسر هییییچ نداره و با دوتا جاری هام پچ پچ میکردن. مادرم هم گفتن ما خودشون رو میخوایم که پسر خوبین.به هر حال ما عقد کردیم و عروسی و متاسفانه بدلیل فرهنگ غلط و زشت که اون موقع رسم بود؛ معذرت میخوام، از عروس دستمال میخواستن مادر شوهرم شب زفاف با من بود ولی چون پرده من ارتجاعی بود خونریزی نداشت و مادر شوهرم صبحش از من پرسید منم گفتم چیزی ندارم و ایشون گفتن پسر من که سالمه حالا جواب مردم رو چی بدم.خدا میدونه که من تو بهترین روزهای زندگیم چی کشیدم و چقدر گریه میکردم تا این که رفتم دکتر و دکتر برام مشکلم رو گفتن و من یواشکی و با گریه بهشون گفتم وقتی فهمیدن باهام مهربانتر شدن نا گفته نماند که من چادری ام و برای عروسی خونه و طلا و چیزی ازشون نخواستم و تو خونه قدیمی خودشون که تو شهرمون بود زندگی کردیم . آنها تو روستا هستن .این خاطرات بد همیشه باهامن خیلی زود رنج هستم از کوچکترین حرفهاشون ناراحت میشم چون همیشه با همه چی شوخی میکنن معذرت میخوام حتی رابطه جنسی. و این رفتارها اذیتم میکنه من همیشه سعی کردم بهشون احترام بذارم و خوب رفتار کنم و ناراحتی هام رو بریزم تو خودم .ولی جدیدا از چیزی که ناراحت میشم تپش قلب میگیرم و دستم می لرزه. حتی یه بار مادر شوهرم موقعی که خونشون بودم ازم کاری خواستن من داشتم انجام می دادم گفت چقدر کندی شوهرت روت زن میاره. من هیچ وقت جوابشون نمیدم فقط از اونجا دور میشم. یه بارم خواهرشوهرم جلو جاری ها و مادر شوهرم گفت خانواده فلانی خیلی دوست داشتن دخترشون رو بدن به حسین (همسرم).من داشتم می مردم پاشدم رفتم بیرون. به همسرم هم گفتم همیشه جانب اوناست و میگه نمیفهمن یه چیزی میگن تو ببخش. من میدونم خدا خوش نمیاد من این پسر رو از خونواده اش دور کنم و اگر بخواهم هم همسرم خیلی ناراحت میشه و مادرش رو انتخاب میکنه. مادر شوهرم خیلی بچه هاش رو دوست داره و آنها هم همین طور.روزهای تعطیل همیشه میریم روستا .من میخواستم کمتر برم تا آرامش داشته باشم اما همسرم با خواهش و التماس که بدون تو نمیرم من رو میبره
الان یه جاری هم دارم که خبرچین و غیبت میکنه یه مدت می آمد خونمون و می گفت فلانی این رو گفته بهمانی این کار رو کرده و من یه مدت اعصابم ریخته بود به هم .تا اینکه سعی کردم باهاش زیاد حرف نزنم در حد سلام کردن ولی هر وقت میبینمش دلشوره میگیرم میگم این الان پشت سر من چی میگه ؟حتما میخواد من رو بد کنه
عصبی که میشم سر دختر بزرگم دادمیزنم بعدش پشیمون میشم و بغلش میکنم دوست ندارم با خانواده عموش رفت و آمد کنه ولی خیلی 2 تا دختر عموش رو دوس داره. اخه دخترها عموش 10 و 7 ساله آن ولی متاسفانه رفتارها بی ادبی زیاد انجام میده حتی سلام هم نمی کنند و من میبینم که دختر بعضی رفتارها رو ازشون یاد گرفته و دایم دارم به دختر تذکر میدم و تنبیه اش میکنم.
مواقعی ک خانواده همسرم بنده را ناراحت میکنند
همسرم چیزی بهشون نمیگن و به روی خودشون نمیارن. من دوست دارم کمی جانب داری من رو بکنن
خدا رو شکر الان با همسرم رابطه خوبی داریم و باهم خوبیم .البته قبلا با هم سر این مسایل و یه سری حرفها و رفتن و نرفتن پیش خانواده شون دعوا داشتیم .الان دیگه هر چی گفتن میگم چشم. ولی ذاتا خوب و مهربان و دل رحمه
همسرم فرزند 5 هستن .کلا 3 دختر و 6 پسرن. مادرشون رو هم خیلی دوست دارن
همون جاری ام که تو پیامم گفتم 8سالی از برادر شوهرم بزرگتر بودن و زیبایی هم زیاد نداشتن مادر شوهرم مخالف بودن ولی باز با گل و شیرینی رفتن خواستگاری شون.و اگرم حرف معمولی زده بشه جاریم جوابشون رو میدن حرفی که باهاش مخالفن توی شوخی هاشون که من دوس ندارم خودشون یه پای قضیه ان.خونشون نزدیک خونه مادرشوهرم
ی جورای
ادامه سوال
باهم زندگی میکنن
با بقیه اشون هم حرف چیزی من نشنیدم مثل هوو آوردن. آنها رفت و امدشون کمتر از ماست.
من نمی تونم حرفم رو بزنم و ناراحتی ام رو میریزم تو خودم. میترسم ناراحت بشن. اگرم ناراحت بشن باز غصه میخورم دوس ندارم کسی رو ناراحت کنم
شاید فکر میکنن حرف هاشون شوخیه. چون همسرم یه بار بهم گفت شوخی کردن...ولی من رو خیلی داغون میکنه
همسرم دوس ندارن من ناراحتی هامو به خونواده ام بگم و درد ودل کنم. خودشون هم که گوش نمیدن زیاد. یه بار که به خواهرم گفتم عصبانی شدن
چند بار ناراحتی هامو نوشتم و پاره کردم
ممنون میشم راهنمایی ام کنید
پاسخ ما👇
سروارخانم@شمس مشاورخانواده
باسلام
ببین عزیزم بهترین تصمیمی که میتونی بگیری اینه که سعی کنی در لحظه زندگی کنی یعنی به این فکر کنی که اگه تمام هستی رو بپردازی که یک ساعت از گذشته رو بر گردونی مطمئن باش که دیگه بر نمیگرده وگذشته دیگه گذشته دقیقا مثل ظرف ابی که ریخته روی زمین ودیگه نمیتونی جمعش کنی لطفا دیگه بهش فکر نکن اصلا توتصور کن که بزرگتربن دسته گل رو برات اوردن بهترین عروسی رو هم برات گرفتن کلی هم طلا برات خریدن بهترین وزیبا ترین لباسها زو هم برات خریدن اما در عوض یه همسر بد اخلاق وبد رفتار نصیبت شده که اصلا دروت نمیکنه دوستت نداره وروزی یه کتک هم بهت میزنه !خب!ایا اون دسته گل وعروسی وطلا میتونه تورو خوشبخت کنه!؟پس ببین این مراسمات تاثیری روی خوشبختی وبدبختی ما ندارند وساخته دست خودمون هستند به عنوان رسوم وبود ونبودش یکیه لطفا دیگه بهش فکر نون وهی برای خودت تکرارش نکن که روحت رو ازار بده وعقده درونی براتون به وجود بیاره ودر عوض بهتره همه خصوصیات خوب همسرت رو برای خودت روی برگه ای بنویس وبرای خودت هی تکرارش کن وشکرش رو به جای بیار مطمئن باش که روحیه ات عوض میشه،دیگه اینکه اینطوری فکر کن که من فهمیده تر از اونی هستم که خودم رو با دیگران مقایسته کنم ویا به حرفهای از روی نا اگاهی اطرافیان حساسیت به خرج بدم هرکس به اندازه درک وفهمش رفتار میکنه ونباید خوزده بگیری لطفا خوشی خودت رو به خاطر حرف اطرافیا به ناخوشی بدل نکن وبا همسرت از زندگی لذت ببر اصلا بد گویی خانواده اش رو نکن وخیلی هم گرم بگیر ودوری نکن اما مراقب باش که خیلی حرف نزنی منظورم از نوع غیبت وبدگویی هستش تحت هیچ شرایطی برای کسی درد دل نکن مثل جاری ویا خواهر چون ابهت ودورنمای زندگیت ضایع میشه ودیگران به خودشون اجازه دخالت وغیبت و...میدن پس سکوت بهترین گژینه است سعی کن همون روش خورت رو ادامه بدی یعنی ناراحتی هات رو روی کاغذبنویسی وبعد پاره کنی بره لطفا بچه هازو از فامیل زده نکن وتوی دعوا شریکشون نکن وبه خاطر دیگران ازارشون نده چون اونها گناهی ندارند وتوقعشون از مادر محبت است نه اخم ودعوا
لطفا مراقب خوشبختی خودت باش والکی بر بادش نده
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✍
شوهرتان را بابت کارهایی که انجام میدهد تحسین کنید
👈🏻به طور مثال اگر او اتومبیل را تعمیر میکند به او بگویید چقدر خوش اقبالید که همسری را دارید که از استعداد و تواناییهای مکانیکی تا این حد بالا برخوردار است.
👈🏻اگر او با بچهها بازی میکند، به او بگویید بچهها چقدر خوشبختند که پدری چون تو دارند.
👈🏻اگر او اهل ورزش است به او بگویید چقدر عالی است که مردی با هیکل متناسب دارید و به ورزش کردن اهمیت میدهد.
👈🏻اگر او شما را در رفاه گذاشته است به او بگویید در رؤیاهایتان هم نمیگنجید شیوۀ زندگی را که او برایتان فراهم آورده است داشته باشید
اینم چند نمونه تحسین (☝️🏻)
ببینم بازم بهانه دارید که نتونستین همسرتون رو تحسین کنید
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💑
⇦ وقتی همسرتان اشتباهی رامرتکب میشود
⇦ تا جایی که امکان دارد شوخی را جایگزین عصبانیت ورنجش خاطرکنید
⇦ باور کنید که از بین بردن صمیمیت ویکدلی بین شما به این چیزها نمیارزد
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
زن، زندگیـست
و
مـرد، امنیت
و چه خوب می شود وقتی
مـردی تمامِ مردانگیش را خـرجِ
امنیتِ زندگیـش کُند
و چه زیبـا می شود وقتی
زنی تمامِ زندگیش را خرج
غرورِ امنیتش کُند .
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_8
📌
حالا اگه قدیم الایام هم این دری وری رو نگفته باشن ایراد نداره تو به روی خودت نیار! گوشی را روی مبل کرم رنگ پذیرایی پرتاب کردم. آرام و استوار به سمت اتاقم رفتم تا آماده شوم. سوری وقتی میگوید زود میآید یعنی همین الان رو به روی خانهمان پراید آلبالویش را پارک کرده و منتظر تشریف فرمایی من است. پنج دقیقه طول نکشید که با چادر از اتاق بیرون آمدم. همان موقع سوالهای مادرم آغاز شد و ملیحه که دلیل اخمهای مادرش را نمیدانست سوالی به من چشم دوخته بود. -کجا با این عجله؟ -دارم میرم شرکت امیر! اخمهایش از هم باز شد و با لبخند گفت: -الهی قربونت برم مادر...! واستا برات آژانس بگیرم. به سرعت به سمت راهرو رفتم و در حالی که کالجهای سورمهایم را به پا میکردم گفتم: -سوری دم دره! و منتظر پاسخی از جانب مادر نماندم. سوری با مانتو و شلوار ارتشی و شال مشکی کنار ماشینش قد علم کرده بود. - دیر اومدی ولی جای بخشش هست! اصلا میگن بخشش از بزرگونه
سوار ماشین شد و من هم پس از رد کردن خیابان سوار شدم. آهنگهای قدیمی سوری همیشه موجبات عصبانی شدن من را فراهم میکرد. برایم عجیب بود وقتی این همه آهنگ خوب جدید هست چرا گیر داده به عارف و ابی؟! -خب حالا نمیخوای بگی از امیر چی دیدی؟ زبانش را بیرون آورد و گوشهی لبش گذاشت. با گوشهی چشمش مرا رصد کرد. - الان میریم بهت میگم. حالا هم سکوت کن نادان! نمیدانی حواس راننده پرت میشود؟! در سکوت عذابآور ماشین داشتم آتش میگرفتم که به یکباره گفت: -امیر کی میاد دنبالت؟ به ساعت مچیام نگاه کردم و با نگرانی گفتم: -وای سوری! ساعت یه ربع به چهاره! امیر گفت راس پنج دم در خونهامونه! با نگاهی مطمئن از آینه جلوی ماشین، عقب را دید زد و با آرامشی که در وجودش نهادینه شده بود، گفت: - جوجه پیاده شو! رسیدیم به محل کار آقاتون
آقاتون را جوری کشید انگار که هنوز هم به رابطهی من و امیر شک داشت. بند چادرم را روی سرم کشیدم و در را باز کردم. قبل از اینکه کاملا پیاده شوم سوری سوتی کشید و آرام گفت: -چادر رو بکش کامل جلو اون صورت بیریختت که یهو نشناست! حرفش را گوش دادم و به جز یکی از چشم هایم بقیه اجزا را پوشاندم. حیف آن شال سورمهای با شعر زیبای رویش که نباید مشخص میشد! با هم به سمت پلههای ورودی قدم برداشتیم که مرد سال خوردهی نگهبان ساختمان، راهمان را سد کرد. -کجا؟ با کی کار دارید؟ مثل چی سرتون رو انداختید پایین دارید میرید! سوری تاری از موهای فرش را دور انگشتش پیچاند و با لودگی گفت: -ببینم به این املاکیها پول خوب میدن؟! آخه عجیب این واد املاکه به دلم نشسته. گفتم اگه از راه املاک آدم به یه همچین مکانی میرسه منم برم تو کار مشاوره! مرد سال خورده دستی به لباس آبی کم رنگ و چروکش کشید و با غیض گفت
خب بستگی داره. بعضیها توش موفق میشن بعضیا نه! سوری پوزخندی زد و با مژههای مصنوعی بلندش، چشمکی روانه من کرد و رو به مرد گفت: -حق با شماست حاجی؛ اما بین کسی که با تلاش خودش موفق شده با اونی که با پول و شهرت باباش به این جا رسیده تفاوت از زمین تا کهکشونه! همین شما چقدر زحمت کشیدی آخر شدی یه نگهبان ساده. اون وقت این آقازادهها ساعت دوازده ظهر پا میشن و تا هشت شب مشغول. استغفرالله شونن! شما زحمت میکشید اونا پولش رو به جیب میزنند. با آرنج ضربهای حواله بازوی پر و گوشتیاش کردم که به جای او آرنج ضعیف خودم درد گرفت، با خشم گفتم: -سوری، من ساعت پنج باید خونه باشم. د بهش بگو با کی کار داریم بذاره بریم تو. سوری به میز نگهبان نگاهی انداخت و گفت: - حاجی ما با منشی آقای فرهود کار داریم. واسه امر خیر اومدیم. یعنی این حاج خانوم اومده برای تحقیق راجع به همین جیگر منشی! حاجآقا با چشمهای درشت شده یه نگاه به سوری انداخت و نگاهی به من. -خب زودتر بگید امر خیره! بفرمایید داخل حاج خانوم...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺