eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزان مهربونم همگی طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی 🙏🙏🌹🌹🌹
امروز با ما همراه باشید با نکته های اموزشی کاربردی در کانال مشاوره انلاین 👇👇 @moshaveronlain
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از محمد فروهر
سوال شماره 61 سلام خسته نباشید من ی پسر دوسال وچهارماهه دارم که یک هفته هس که ختنه شده،خیلی عصبی هس،ی سره جیغ میکشه چه از ناراحتی چه وقتی خوشحاله،اسباب بازیاشو پرت میکنه،به همه میزنه،اب دهانشو پرت میکنه،چن ماهه عصبی هس ولی الان بیشترشده،توروخدا کمکم کنید،ازاطرافیانم خجالت میکشم پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده سلام عزیز چیزایی ک مگیدطبیعیه چون شما خیلی دیر پسرتونو ختنه کردید بایدتو همون ماه اول ک بیشتر روز خوابه ختنه ش میکردید پسرتون بزرگ شده و دردو احساس میکنه از بچه انتظار صبر وشکیبایی درمقابل دردو نداشته باشیدبزرگترها هم تحمل درد عمل جراحی رو ندارن پس پرخاشگری هاشو تحمل کنید چون خیلی زود خوب میشه وفراموش میکنه فقط شما اگه میخاید کمتر اذیت بشه وکمتراذیت کنه باید تا میتونیدبهش محبت ورسیدگی کنیدکه بدونه درکش میکنید وآروم بشه،موفق باشید. @moshaveronlain
✅فرزندان خود را دریابید.👇👇👇 بچه های امروز، کوچه ای ندارند که در آن از صبح تا شب به فعالیت بدنی و ارتباط اجتماعی بپردازند. روابط خانوادگی محدود تر شده، خانه های کوچکتر شده، تعداد بچه های خانواده کمتر شده. پدر و مادر خود را با خودتان مقایسه نکنید . ⛔️ نگویید "مگر پدر و مادرمان با ما بازی می کردند؟". شما در گذشته فرصت خالی نداشتید که پدر و مادرتان بخواهند پر کنند. زندگی بچه های امروز، پر از فرصتهای خالی است که با هر چیزی پر می شود به جز ارتباط عاطفی و انسانی.... 🌺🌺🌺🌺🌺 @moshaveronlain
❣❣❣ ❣❣ ❣ ❣خانم خونه 🔵اگه میخواین توی رفتارتون و برخوردتون با همسرتون موثر تر و لطیف تر باشین: 👈 وقتی همسرتون حرف میزنه مستقیم نگاهش کنین و مرتب با سر حرفش رو تایید کنین یا جملات تاییدی بهش بگین. مثل درست میگی و ... و مهمتر از همه اینکه لبخند به لب داشته باشین😊 ✅ اگه نقدی هم به حرفش دارید، همون اول نزنین توی ذوقش. اول سعی کنید با چند تا نکته مثبت توی حرفهاش تاییدش کنین و بعد نظر خودتون رو با ملایمت بگین. مطمئن باشید که اینطوری اثر حرفتون خییییلی بیشتره. @moshaveronlain
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏠 خانه مشاوره آنلاین
پارت اول رمان بامداد خمار – مگر از روی نعش من رد بشوی. – این طور حرف نزنید مامان، خیلی سبک است. از
Gity: ١۴ رمان بامدادخمار خودت هم باید باشی. مادرم باشگفتی آهسته به سوی من چرخید وبادهان بازبه من خیره شد. آرام چهارزانو نشستم ودست ها راروی دامنم نهادم وسربه زیرانداختم.قلبم بازبه تپش افتاده بودورنگ به چهره نداشتم. خواهرم بازوی مادرم راگرفت: –بنشینیدخانم جان.بنشینید تابگویم. مادرم بازوی خودرابه تندی ازچنگ او بیرون کشید. همان طورکه ایستاده بود، با تحکّم و قدرتی که ناگهان اورادوباره به همان مادرقادرِ مطلق العنان تبدیل می کرد گفت: – می گویی چه شده یا نه؟ مگر با تو نیستم نزهت؟ چرا حرف نمی زنی؟ حرف بزن ببینم! نزهت رو به روی مادرم ایستاده بود. لحظه ای به انگشتان دست خود که در مقابلش روی چین های پیراهنش قرار داشتند، نگاه کرد. بعد سر بلند کرد و صاف در چشمان مادرم نگریست: – خانم جان، محبوبه نمی خواهد به منصور شوهر کند. متوجه شدم که صدایش می لرزد. خانم جان بهت زده نگاهی به من و نگاهی به نزهت انداخت و با همان لحن عصبی گفت: – خوب، این که خانه خلوت کردن نداشت. مگر منصور چه عبی دارد؟ من که هر چه فکر می کنم، می بینم منصور دیگر هیچ عیب و ایرادی ندارد. نمی دانم شاید رفتار ناشایستی از او دیده؟ حرفی زده؟ چیزی شده؟ نمی خواهد به او شوهر کند؟ – منصور را نمی خواهد. انگار مادرم کم کم متوجّه می شد. ولی هنوز هم نمی خواست باور کند: – منصور را نمی خواهد؟ منصور را که نمی خواهد. پسر عطاالدوله را که نمی خواهد. پس که را می خواهد؟ – خانم جان ناراحت نشویدها! راستش… راستش، محبوبه خاطرخواه شده… یک لحظه سکوت برقرار شد. چشمان مادرم به آرامی از خشم و ناباوری گرد شدند. یک دستش را آهسته بالا برد و به کمر زد و با رنگی پریده، به سپیدی شیر، رو به سوی من که همچنان سر به زر نشسته بودم برگرداند. – به به! چشمم روشن. چه غلطا؟!! خواهرم بازوی او را گرفت: – خانم جان، شما را به خدا داد و بی داد راه نیندازید. آبروریزی نکنید. – آبروریزی؟ آبروریزی کنم؟ آبروریزی شده. حالا خانم خاطرخواه شده اند؟… خاطر خواه کدام پدر سوخته ای؟…. او هم در ذهن خود به دنبال جوانی آشنا می گشت. پسر شاهزاده ای، وزیری، وکیلی، خانی، فلان الدوله یا فلان الملکی… اتاق ساکت شد. مادرم با صدای زیر بر سر خواهرم فریاد کشید: – مگر با تو نیستم دختر؟ گفتم بگو عاشق کدام پدر سوخته ای شده؟ چنان سر نزهت داد می زد که انگار نزهت مقصر است. انگار نزهت گناهکار بود. – ناراحت نشوید خانم جان. شما نمی شناسیدش. من هم نمی شناسم…. این دفعه مادرم فقط پرسید: – کی؟ – همان پسره… همان پسره که توی دکان… همان دکان نجاری… توی دکان نجاری سرگذر شاگرد است. می گوید اسمش رحیم است. رحیم نجار. مادرم که به خواهرم نگاه می کرد، دستش از کمرش افتاد. اگر گلویش را هم فشار داده بودند، باز چشمانش با این حالت وحشتناک بیرون نمی زد. ناگهان، بی هیچ حرفی، روی دو زانو افتاد. صدای برخورد رانوانش روی قالی در اتاق پیچید. مثل شتری که پی کرده باشند. صورتش را در دو دست پنهان کرد. ضربه آن قدر شدید بود که قدرت و اراده را از او گرفته بود. من می لرزیدم و خواهرم که به من چشم غره می رفت، لب خود را می گزید. آهسته گفت: – خانم جان!! خانم جان، حالتان خوبست؟! مادرم در نهایت استیصال سر بلند کرد. انگار که خون بدنش را کشیده بودند. لبخندی دردناک و مظلوم بر یک گوشه لبش نشست و با محبت به خواهرم نگاه کرد و با ملایمت پرسید: – شوخی می کردی نزهت جان؟ و چون سکوت خواهرم را دید، دوباره صورت را در دست ها پنهان کرد و گفت: – وای!…. دلم به حال مادرم سوخت. خواهرم فریاد زد: – محبوبه، بدو برو از زیر زمین سرکه بیار. مادرم گفت: – سرکه؟ سرکه سرم را بخورد… به زیر زمین دویدم. یک کاسه سرکه آوردم. خواهرم با مادرم صحبت می کرد. به او دلداری می داد و می کوشید تا او را راضی کند: – خوب خانم جان، می خواهد زنش بشود. – غلط می کند. مگر از روی نعش من رد بشود. وای، خاک بر سرم، جواب آقا را چه بدهم؟ می گوید لایق گیست با این دختر بزرگ کردنت! سرکه را زیر دماغش گرفتم. با پشت دست محکم پس زد. ظرف سرکه وسط اتاق پخش شد. خواهرم میانجی گری کرد: – این کارها چیست، خانم جان؟ مگر بچه شده اید! حالا شما با آقا جان صحبت کنید. اصلا خودم می مانم. امشب خودم با آقا جان صحبت می کنم. مادرم با یک دست به پشت دست دیگر زد: – خدا مرگم بدهد الهی نزهت. خجالت نمی کشی؟ حیا نمی کنی؟ تو هم عقلت را داده ای دست این ذلیل شده؟ و رو به من کرد: – بلایی به سرت بیاورم که دل مرغان هوابه حالت بسوزد.حالا برای من عاشق می شوی؟آن هم عاشق شاگردنجار سر گذر! ای خاک بر آن سر بی لیاقتت بکنند دختر بصیرالملک.ای خاک برسرم با این دختر بارآوردنم! صدای گریه مادرم بلند شد. خواهرم گفت: –نکنید خانم جان،این طور نکنید. شیرتان خشک می شودها!… دست به گردن مادرم انداخت واورا بوسید. –همان بهترکه خشک بشود.بچه ام این شیر قهره رانخورد بهتراست.دستت درد نکند دختر. @moshaveronlai