#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت115
آخه چقد بی جنبه ای تو عاطفه ... نمیدونم چرا ته دلم یه چیزی میگفت این مرد دوست داشتنی منو دوست داره ... ولی دل من غلط کرده ... چون نداره..مدت طولانی سکوت کردم ... سعی کردم حرفشو نشنیده بگیرم ... بلندش کردم و چند تام بالش گذاشتم پشتش تا راحت بشینه ... خیلی سست و بی حال بود ... اصلا انگار زوری نداشت ... بمیرم براش این همون آدمیه که منو با بالش و پتو بغل کرد و بلندم کرد؟ ای بمیرم و دیگه هیچوقت این روزاتو نبینم ... سوپ رو برداشتم و قاشق رو پر کردم و بردم طرف لبش ... بازشون نکرد ... فقط نگام می کرد که اون رو هم ازم گرفت ... سرش رو تکیه داد به لبه تخت و بالشایی که پشت سرش بود و چشاشو بست ... محمد- گفتم که نمیخورم ... میل ندارم ... - اصلا نخور ... بشقاب رو گذاشتم روی عسلی کنار تخت و خواستم پاشم برم که یادم افتاد از دیروز که ناهار خورد دیگه هیچی نخورده..حتی یه لیوان آب ... بیشتر از 24 ساعت ... اونم با این مریض احوالیش که کلی باید بهش می رسیدم ... بلند شدم نشستم لبه تخت ... - محمد بیا بخور دیگه ... به زور بخور ... محمد- بده خودم می خورم ... توام نزدیک من نیا ... کثیف میشی..از بس که من ... دیگه ادامه نداد ... قلبم فشرده شد ... چی می شد بهش بگم دوسش دارم؟ ولی نه ... نمیگم ...
بشقاب رو برداشتم وقاشق رو بردم نزدیک لبش ... چشاشو باز کرد ... دستشو خیلی آروم و بی حال آورد بالا تا ازم بگیره که ندادم ... حرفش بدجور روم اثر کرد ... واسه دل خودم این کارو می کردم ... دستش رو انداخت پایین و باز چشاشو بست ... محمد- ببرش اصلا ... میل ندارم ... خندیدم ... عین بچه ها میشد با من ... راست می گفت ... سرم رو بردم جلو و آروم و سریع گونه اش رو بوسیدم ... قایمکی و وقتی متوجه نبود خیلی این کارو کرده بودم ولی اولین بار بود که وقتی بیداره و متوجه میشه می بوسیدمش ... بعدش قاشق رو بردم نزدیک لبش ... یه لبخند زد و بدون اینکه چاشو باز کنه خورد ... خوب شد نگام نمی کرد ... مطمئن بودم عین لبو شدم ... قاشق بعدی رو بردم ... محمد- میل ندارم ... پسره دیوونه جدی جدی می خواست این کارو کنم؟ واسه هر قاشق؟ منم که از خدا خواسته ... بازم سرم رو بردم جلو و چند بار پشت سر هم گونه اش رو بوسیدم ... فکر کنم پنج شش تایی بود ... از ته دلم هم بود ... لبخند از رو لبش نمی رفت ... دیگه عین آدم قاشق ها رو پشت سر هم می خورد ... هنوز نصف نشده بود سوپش که دوباره گفت محمد- میل ندارم ... این دفعه بلند خندیدم ... اونم خندید ولی چشماشو باز نکرد ... نگاش کردم
بازم؟ چشاشو باز و بسته کرد ... داشتم سرم رو می بردم جلو که آروم گفت محمد- اونجا نه ... نگاهش به لبم بود ... یا حسین ... چه پرروان ملت ... می خواست من برم جلو؟ وا ... - فک کنم دیگه خیلی سوپ خوردی ... بسه دیگه ... براش زبون درآوردم ... ولی همچنان تو همون حالت بود ... محال بود برم جلو ... واقعا جزء محالات بود ... محمد- من گرسنمه ولی هنوز ... - پس خودت بگیر بخور ... محمد- باشه ... سوپ رو گرفتم طرفش ... دستاشو آورد بالا ولی به جای بشقاب دو طرف صورتم رو گرفت و کشید جلو ... گردنشو به سختی بلند کرد و آروم اومد نزدیک تر ... باز من عین مجسمه فقط مات و مبهوت خشکم زده بود ... من چی گفتم و این چی برداشت کرد ... خدا رحم کرده مریضه ... اگه سالم بود که ... خندم گرفته بود تو اون هیری ویری ... لبخند زدم ... خداروشکر نمی دید وگرنه فکر می کرد خیلی خوشم میاد ... البته که اصلا هم بی راه فکر نمی کرد ... از خدام بود
دیوونه اش بودم ... عاشقانه دوستش داشتم ... خدایا ... تو رو به عظمتت ازم نگیرش ... خدایا می دونم قولش رو به ناهید دادی ولی پس من چی؟ من میخوامش ... تو شاهدی بیشتر از ناهید میخوامش ... خدابا بذار این پسر مال من باشه ... خدایا با این کاراش دیگه واقعا نمیتونم ازش دل ببرم ... نمیتونم ... اگه نخواهی هم که مال من بشه من دیگه نمیتونم زن هیچ مرد دیگه ای بشم ... تا ابد با خاطراتش زندگی می کنم ... شوهرم تا ابد همین مرده ... خداروشکر که حداقل خاطره دارم باهاش ... محبت دیدم ازش ... خیلی ... ازم فاصله گرفت و خیره شد تو چشام و با لحن رنجوری پرسید ... محمد- از من بدت میاد؟ از خجالت نمی تونستم نگاش کنم ... سرم پایین بود ولی دستای داغ و لرزونش همچنان صورتم رو محاصره کرده بودن ... محمد- می ترسم بهت بگم ... کاش اول تو می گفتی ... باز سکوت کردم ... حتی نپرسیدم چی؟ لبام رو کشیدم تو دهنم ... سرم رو برد جلو تر و اروم پیشونیم رو بوسید ... شقاب که حالا یخ زده بود سوپش رو گذاشتم روی میز و رفتم توی اتاقم ... رفتاراش مدام این فکرو توی سرم می پروروندکه دوستم داره ... وگرنه چه دلیلی داره؟ پس ناهید چی؟ دوسم داره؟ آره حس می کنم ... وگرنه این کارا رو نمی کرد.ولی چه فایده؟ دوستم داشته باشه کاری نمی تونیم بکنیم...اون می خواد ناهید برگرده...شایدمنودوست
#ر
مان_عاشقانه #مذهبی
#پارت116
داشته باشه ... ولی عاشق ناهیده ... شایدم هیچ حس نیست و فقط میخواد ازم استفاده کنه ... ولی محمد اهل این حرفا نیست ... و کسی که عاشق یه نفر باشه نمیتونه کسی جز عشقش رو ... بیخیال ... با این فکرا به جایی نمی رسم ... اگه داشت می گفت ... خدایا توکل به خودت ... هرچی خودت بخوای ... نشستم و شروع کردم به درس خوندن ... یکی دو ساعتی خوندم تا زنگ در زده شد ... حسابی خسته بودم ... کتابام رو بستم و رفتم درو باز کردم ... از دیشب همون لباسام تنم بود ... درو باز کردم ... علی و مرتضی رو دیدم ... علی بهم لبخند زد و سلام داد ... کشیدم کنار ... - سلام بفرمایید ... علی رد شد و رفت تو ... مرتضی سرش پایین بود.جلوم یه مکث کوتاهی کرد و یه سلام داد و گذشت ... این همون مرتضی بود که چشام رو در می آورد؟ چه سربه زیر ... اوهوع ... صدای علی رشته افکارم رو پاره کرد ... علی- آبجی یه سری داروی گیاهی سفارش مامانمه ... اینم یکم میوه و آبمیوه ... به زور به خوردش بده ... به خودم اومدم و درو بستم ... - شرمنده کردین داداش ... خیلی ممنون ... اتفاقا خودم می خواستم برم خرید ... علی خندید علی- به قول محمد
بعد صداشو کلفت کرد علی- زن باس کارای تو خونه رو انجام بده ... خرید و این چیزا کارای مردونه اس ... من و علی خندیدیم ... مرتضی کنار علی تکیه داده بود به اپن و سرشم زیر بود ... نگاهم رو از مرتضی گرفتم و با حرکت سرم از علی پرسیدم چی شده؟ علی مرتضی رو تا دم در اتاق کشید و پرتش کرد تو ... درو بست ... علی- به همون مسئله ای مربوطه که محمد وقتشو تعیین می کنه ... فقط آبجی ... نه چای ... نه شیرینی ... نه میوه ... اول تکلیف این دو تا رو مشخص کنم بعدش خودم میام و میبرم ... سر تکون دادم ... علی هم رفت تو و درو بست ... تلفن زنگ خورد ... رفتم طرفش ... مادر جون بود ... مامان محمد ... با یه دنیا ذوق و شوق گوشی رو برداشتم ... - سلام مامان جونم ... الهی من قربونتون برم تنها تنها ... قهقهه زد ... مامان- سلام قربون تو دختر ... بسه بسه کم دلبری کن ... خوبی مامان؟ - خوبم ... دلبری کجا بود مامان؟ من اصلا بلدم از این کارا؟ مامان- بلد نیستی؟ پس کی این پسر منو خل و چلش کرده؟
بچه همچین عاشقه که نگو ... آهی کشیدم ... مامان- هر دفعه زنگ می زنم بهش می پرسم عاطفه کجاس میگه اینجا ... میگم چیکارا می کنی؟ میگه دارم دورش می گردم ... قلبم هوری ریخت پایین با این که می دونستم این حرفاش بازیه ... ولی قلبم امون نمیداد ... انرژی گرفتم ... بلند زدم زیر خنده ... مامان- خب ایشالا امشب را می افتین یا فردا صبح؟ - واسه چی مامان؟ مامان- نگو که محمد بهت نگفته که قراره سال تحویل اینجا باشین ... - مامان آخه شرایط جور نیست ... محمد یکم مریض شده ... تب کرده ... نمی تونیم سال تحویل بیایم ... ایشالا به محض اینکه خوب شد میام ... مامان- اولین عیده ... آخه نمیشه که تنها باشین ... الهی بمیرم برات ... صبح روز عروسیت هم تنها بودی ... کسی نبود واست صبحونه و اینا بیاره ... - نه مامانِ من ... این چه حرفیه؟ من نه ناراحتم نه مشکلی دارم با این وضع ... در ضمن تنها هم نیستم
مامان- الهی به پای هم پیر بشین ... آخه چه وقت مریض شدن محمد بود؟ - مامانی نگین دیگه ... طفلک از بس کار می کنه ... مامان- اوه اوه..ببین چه هوای هم رو دارن ... من که می دونم چرا مریض شده ... بعدم خندید ... فکر کنم باز می خواد حرفای خاک بر سری بزنه ... داد زدم ... - مامان ... باز خندید ... مامان- حرص نخور بابا ... می خواستم بگم از بس دورت گشته سرش گیج رفته افتاده ... این بار دوتایی خندیدیم ... بعد کمی صحبت های دیگه قطع کردم ... دلم واسه مامان خودم خیلی خیلی تنگ شده بود ... بهش زنگ زده و باهاش کلی حرف زدم ... اون بغض کرده بود ولی به روش نمی آورد ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... کاش این همه ازش دور نبودم ... می تونستم کنارش باشم و کمکش کنم ... کلی صحبت کردیم و بعد هم تمام ... بعد میگن خانوم ها زیاد صحبت می کنن ... اه ... الان چه مدته اونا تو اتاقن و بیرون در نمیان ... خدا به داد برسه وقتی مردا چونه شون گرم می شه ... ای وای من ... فردا عصر تحویل سال بود و من هنوز هیچ.....
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
📌 نیایش امروز 🌸 🍃
@onlinmoshavereh
🌸🍃خدایا
ایمان دارم هرآنچه امروز برايمان
مقدر کرده ای بی نظیر است
امروز به من و عزیزانم سلامت
وخیر و برکت عطا کن 🌸
🌸🍃الهی
درهای ثروت بی پایانت را
بروی ما بگشای
و روزی حلال
مهربانی در قلبها
گرمی عشق در دستها
را به همه عطا فرما 🌸
🌸🍃خدایا
امروز حاجات همه را
با حکمت الهی خود یکی فرما 🌸
🌸آمیـــن یا قاضِیَ الْحاجات
🌸ای برآورنده ی حاجت ها
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
برای آدمهایی که آزارتان می دهند ،
آرزوهای ِ خوب کنید !
آری ...
آرزو کنید آنقدر غرق در خوبی هایِ زندگی شوند
و خیر و نیکی در لحظه هایشان جاری باشد ،
که وقتی به خودشان می آیند ،
اصلا دیگر بدی را بلد نباشند
بیشتر ِ آدمهایی که آزار می دهند ،
شاید یک روزی ، یک جایی ،
زخمی خورده اند و مرهمی نیافته اند
و تنها راه ِ گذر از این زخم را ،
در آزار دادن ِ دیگران جسته اند
با رفتار متقابل ، چنین شخصیتی از خودتان نسازید
این یک شعار نیست!
و اصلا لزومی ندارد جوابِ بدی را با خوبی بدهید ،
اتفاقا برای مدتی آن ها را از حق ِ داشتن ِ خودتان محروم کنید
اگر جواب بدی را دستِ کم با سکوت بدهید
و در دلتان آرزوهای ِ نیک برای فرد ِ مقابل کنید ،
شما خوشبخت ترین انسانید!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕شما آن چیزی نیستید که در گذشته برایتان اتفاق افتاده..
گذشتۀ شما هرچقدر هم که دردناک بوده باشد، آینده روشن و پاک در مقابلتان است.
➖شما دیگر عادتهای گذشته تان نیستید.
دیگر شکستهای گذشته تان هم نیستید.
دیگر آن چیزی نیستید که روزی دیگران با شما رفتار می کردند.
➖شما همان چیزی هستید که همین الان تصور می کنید هستید. درست همان چیزی که همین الان مشغول انجام آنید!!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #زیر_ذرهبین_گرفتن_زن
💠 گاهی مرد باید ساعتی با #دقت تمام، همسرش را هنگام #خانهداری، کار در آشپزخانه و یا بچّهداری زیر #ذرهبین بگیرد تا ببیند چه ریزهکاریها و ظرایفی را هنرمندانه انجام داده و چه زحماتی را متحمّل میشود.
💠 این کار میتواند در #قدردانی از زن و داشتن توقّعات منصفانه از وی و نیز #درک او کمک شایانی به مرد کند.
💠 لذا در #تشکر از او اعلام کنید که گاهی با #دقت، کارهای تو را زیر نظر دارم و متوجه میشوم که واقعاً #زحمت زیادی در منزل میکشی.
💠 این روش، زن را بسیار #دلگرم کرده و برای آینده و سختیهای زندگی به او انرژی داده و #عاشقانه به تلاش خود در ساختن زندگی ادامه میدهد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت117
کاری نکرده بودم ... نه خونه تکونی ... نه هفت سین ... هیچ کاری ... الان شاید می تونستم یه چیزایی بخرم ... یه یادداشت نوشتم که میرم بیرون و زود برمیگردم و زدم بیرون ... رانندگیم که نمی کنی ... البته زن باس رانندگی بلد نباشه تا آقاش بهش یاد بده ... فکر کنم منم دیگه یادم رفته ... تو خیابونا یکم بی هدف گشتم تا اینکه کم کم وسایل هفت سین رو پیدا کردم ... آهان راستی باید واسه محمد هدیه بخرم ... هرچند ... هیچی بیخیال ... باید براش بخرم شوهرمه ... خوبه یادم افتاد ... یه ساعت بود بیرون بودم ولی هیچ چیزی نمی تونستم انتخاب کنم واسش ... کلی پاساژ و مغازه زیر و رو کردم تا بالاخره یه چیزی پیدا کردم ... با اینکه وقت نداشتم و زود باید برمی گشتم خونه ... ولی باز دلم نمی اومد یه چیز سرسری بخرم ... باید یه چیز خوب پیدا می کردم ... دوست هم نداشتم ساعت و عطر و از این چیزای کلیشه ای بخرم ... تند تند مغازه ها رو نگاه می کردم..براش عاقبت یه کیف چرم خیلی خوشگل خریدم و همونجا کادوش کردن واسم ... تو راه برگشتم همش یه فکر خبیثانه تو سرم بود ... وقتی رسیدم ساعت 7 بود ... سریع خریدارو گذاشتم تو اتاقم و رفتم تو آشپزخونه تا یه شامی چیزی درست کنم ... علی از دست شویی اومد بیرون ... علی- سلام آجی خانوم ... بالاخره اومدی؟ - بله اومدم ... علی- خسته نباشی ... چیکار می کنی؟ - هیچی ... یه شام درست کنم واستون ...
آقا مرتضی کجاس؟ علی- داره با محمد صحبت می کنه ... نه هیچی نمیخواد ... ما داریم میریم ... واس خودتون درست کنید ... - یه لقمه یه چیز می خوریم با هم حالا ... علی- نه تعارف نداریم که ... یه روز دیگه میایم ... دوباره فکر خبیثانه ام اومد تو سرم ... از آشپزخونه رفتم بیرون و جلو علی ایستادم ... - علی داداش ... علی خندید ... علی- چی شد؟ - هیچی ... فقط کسی رو می شناسی که بتونه خوب کاریکاتور بکشه؟ تعجب کرد ... علی- آره ... چطور؟ لبخندی زدم ... - می خوام یه کاریکاتور تووپ و خوشگل از محمد واسم بکشه ... در حین خوندن ... از اون وقتایی که میره تو حس ... از ته دل قهقهه زد ... خنده اش که تموم شد، پرسید
علی- واس چی می خوای حالا؟ - می خوام بهش هدیه بدم ... تولدش ... علی- تو مگه می دونی کی تولدشه؟ - من ندونم کی بدونه؟ 20 فروردین ... علی- بابا ایول داری آجی ... آره اتفاقا خیلی هم می شناسم ... حتما بهش میگم ... تا اون موقع واست حاضر می کنه ... می خوای قابشم بگیری؟ - داداش شما از من پایه تری ... آره ... بعدشم می خوام یه جایی نصب کنم که خودش ببینه ... علی- می ذاریم تو استدیوش ... زد زیر خنده ... ای خدا این بشر چقد شلوغ بود ... چقدم بامزه می خندید ... داشتیم می خندیدیم که در باز شد و مرتضی اومد بیرون ... دوتا پمونم خنده ها مون رو قورت دادیم چون می دونستیم محمد ببینه واویلاست ... مرتضی اصلا سرش رو بالا نیاورد ... مرتضی- علی جان خداحافظ ... آبجی با اجازه ... رفت بیرون ... فرصت هیچ حرفیم بهمون نداد ... هاج و واج از این همه تغییر مرتضی مونده بودم ... ولی اصلا هم حاضر نبودم بپرسم دوباره ... علی هم رفت داخل اتاق محمد و بعد چند دقیقه اومد بیرون و خدافظی کرد ...
موقع رفتن یهو چرخید طرفم ... علی- این تابلو رو کامل درستش می کنم، میارم با هم نصبش می کنیم ... آروم رفتم تو اتاق محمد ... چشاش بسته بود ... چراغ رو خاموش کردم ... می دونستم خواب نیست ... نشستم روی صندلی و یه خورده نگاهش کردم ... کف دست راستم رو گذاشتم روی صورتش ببینم داغه یا نه ... یکم داغ بود ... ولی الحمدلله داشت خوب می شد انگار ... محمد دستمو گرفت تو دستاش و فشار داد ... سرم رو انداختم پایین و آهی کشیدم ... کف دستمو بوسید ... انگار برق هزار ولت از تو بدنم رد شد ... لذت غریبی بهم دست داد ... دوباره دستم رو فشار داد ... محمد- ممنون به خاطر همه زحمتات کوچولو ... بحثو عوض کردم ... - ببین شیده اینو واسم فرستاده ... دستم رو به همین بهانه از دستاش جدا کردم و گوشیمو از جیب مانتوم در آوردم ... آهنگی رو که شیده با واتس واسم فرستاده بود رو پلی کردم ... چشاشو باز نمی کرد ... - خیلی قشنگه ... چشمات پر امیدن ... احساس قشنگی رو بهم میدن
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت118
تو روز و روزگاری که دلم میخواست ... یکی ببینتم حال منو دیده ... قلبم پر احساسه ... ببین چقد رو دوریه تو حساسه ... همیشه وقت دلتنگی تو این دنیا ... به جز تو هیچکسو دیگه نمیشناسه ... آرومم ... دنیا رو نمیدونم ... برام کافیه وقتی که کنار تو، تو این خونه ام ... در واقع حرفای دل خودم بود ... از این طریق داشتم به گوش محمد می رسوندمش ... یه دفعه ای گوشیو از دستم کشید و آهنگو قطع کرد ... نفهمیدم چی شد؟ شاید خوشش نیومد ... بیخیال شدم - محمد ... چی می خوری واست درست کنم؟ هرچی تو دوست داری ... محمد- میل ندارم ... هیچی ... خندیدم ... - باز تو شروع کردی؟ بای
د بخوری
محمد- خب از همون سوپ خوشمزه ات بیار ... ظهر سیر نشدم.. به بشقاب قندیل بسته روی عسلی اشاره کرد ... برداشتم و بردم آشپزخونه ... اونو گذاشتم توی سینک و سوپ رو داغ کردم و براش کشیدم ... این دفعه عین بچه آدم همه رو خورد ... از چیز هایی که علی آورده بود به خوردش دادم ... محمد- خیلی خسته ام ... دراز کشید ... - خب دیگه بخواب ... خیلی سخت گذشت بهت ... چشاشو بست ... روش رو کشیدم و بی اختیار خم شدم و پپیشونی اش رو بوسیدم ... محمد- پاداش کدوم کارم بود؟ دم گوشش گفتم - پاداش این که پسر خوبی بودی و غذا خوردی ... لبخند زد و دیگه چیزی نگفت ... دیگه برام مهم نبود که ازش قایم کنم احساسمو ... شاید به زبون نمی آوردم و ثابت نمی کردم عاشقشم ولی بعضی وقتا دوست داشتم یه حرکتایی بیام تا اون فکر نکنه ازش بدم میاد ... و یه راه براش باز کنم ... که اگه دوسم داره جرئت کنه بگه ... باز تو توهم زدی دختر ... چه خوش اشتها ... اعتماد به سقف ... بی جنبه ای دیگه ...
تا یکی نگات می کنه فکر می کنی چه خبره ... فکر کن یه درصد محمد تو رو دوست داشته باشه و بخواد بگه ... ندیدی جطور با ناهید جفت و جور شدن؟ اصلا همون روزی که تنهاشون گذاشتم انگاری حرفاشون رو زدن و سنگاشونو وا کندن ... الانم منتظر یه فرصتن که یه جور محترمانه ای بهم بگن برم گم شم که بهم بر نخوره ... ولی کور خوندی محمد ... تا وقتی به زبون نیاری از این خونه نمیرم و دل نمی کنم ... نمیتونم که دل بکنم ... رفتم بیرون ... در اتاقش رو بستم و شروع کردم به خونه تکونی ... فردا عید بود ... تازه فردا باید می رفتم کمک حاج خانوم واسه یه خورده تمیز کاری و اینا ... شروع کردم اول گردگیری و اینا ... همه جا رو دستمال کشیدم تمیز و برق انداختم و پارکت ها رو هم با دستمال و یه کم آب تمیز کردم و استدیوی محمد رو برق انداختم و مرتب کردم ... خلاصه همه جا رو مثل دسته گل کردم ... وسایلای هفت سین رو هم از اتاقم برداشتم ... روی اپن یه سفره هفت سین خوشگل چیدم ... وقتی کارم تموم شد تازه فهمیدم که لباسام هنوز تنمه ... کندمشون و عوض کردم و انداختم لباسشویی و روشنش کردم ... تا تموم شه هم یه خورده فیلم دیدم و به پتو و بالش و کفش محمد که تو بالکن گذاشته بودم خشک بشن سر زدم و برشون داشتم ... پتو و بالشش رو از خدا خواسته بردم تو اتاق خودم چون خودم نداشتم ... از خستگی داشتم بیهوش می شدم ... ساعت 3 بود ... بعد پهن کردن لباس های شسته شده تو بالکن رفتم تا بخوابم ... صبحم باید زود بیدار می شدم ... گوشیو واسه ساعت30/7 وقت گذاشتم و خوابیدم ... با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و سریع پریدم
حموم و یه دوش نیم ساعته و حسابی گرفتم و اومدم بیرون واسه محمد صبحونه حاضر کردم. رفتم تو اتاقش ... آخی ... خواب بود قربونش برم ... سینی رو گذاشتم رو عسلی کنار تختش تا وقتی بلند شد بخوره ... یه یادداشتم نوشتم واسش که میرم کمک حاج خانوم ... بعدم یه چادر انداختم رو سرم و رفتم پایین ... کلی ذوق کرد بنده خدا ... قرار شد اون ناهار درست کنه واسه من و محمد و خودش و منم خونه رو دسته گل کنم ... هفت سینش رو چیده بود ... کل خونه رو جارو کشیدم و و دستمال کشیدم ... همونطور که کار می کردم صحبت هم می کردیم و اون از زندگیش و بچه هاش میگفت ... بچه هاش قرار بود واسه سال تحویل بیان ... نامردا نمیومدن یه کمک به پیرزن بکنن ... همه جا رو برق انداختم ... حالا من همون دختری بودم که وقتی مامانم می گفت لباسای لباسشویی رو پهن کنم کلی غر می زدم ... کلا زمین تا آسمون عوض شده بودم ... تو خونه از جام تکون نمی خوردم ... ولی الان اصلا تنبلی تو وجودم نبود ... همچین با عشق کارا رو انجام میدادم که خودم تعجب می کردم ... تو خونه خیلی هم بداخلاق بودم ولی حالا کاملا آروم و مطیع بودم جلوی محمد ... یاد حدیث پیامبر افتادم ... -” بگذارید جوانانتان ازدواج کنند تا خداوند اخلاقشان را نیکو کند و در رزق آن ها وسعت بخشد ...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌺🍃🌺
دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
🙏اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ
وإطْعامِ الطّعامِ وإفْشاءِ السّلام
ِ وصُحْبَةِ الكِرامِ بِطَوْلِكَ یا ملجأ الآمِلین
خدایا🙏
در این روز مهربانى به یتیمان و خوراندن طعام
و آشکار کردن سلام و همنشین خوبان
را با منت خود به من ده ! ای پناه آرزو مندان 🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺