#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت131
از سرناچاری رفت یه گوشه اتاق. خیلی دور از من. ولی من کاملا می دیدمش. اونی که تنش بود رو در آورد. نگاهم خیره موند به پاش که از زانو به پائین دیده می شد. سریع چشم ازش گرفتم. فوری عوض کرد و دوید بیرون. یه دستی به سر و صورتم کشیدم. حالم یه جور خاصی بود. خوب شد فرار کرد و رفت. دوباره گوشیمو در آوردم ولی نمی تونستم تمرکز کنم. این دوست داشتن بیش از حدم داره کم کم کار دستم میده. همش این فکر تو مغزم می پیچیدکه با این کار دیگه مال خودم بشه. ولی ... ولی اگه منو نمی خواست این کارم ته نامردی بود. حالم خیلی بد بود. قلب و نفسام آروم نمی شد. پناه بردم به قران و ذکر تا فکرای مزخرف رو از سرم بیرون کنم. طول کشید تا آروم شم. بلند شدم رخت خواب هامونو پهن کردم و دراز کشیدم. چشمام رو روهم گذاشتم. نور لامپ اذیتم می کرد. نشستم. کلافه بودم. در اتاق باز شد. مامان اومد تو و پشت سرش عاطفه. مامان- خب بخواب پسر ... فردا قراره رانندگی کونی ... - دارم می خوابم ... مامان- محمد جان ... مامان امین فردا می خواد برگرده دانشگاه ... شما هم که داریند میریند شهر عاطفه اینا ... امینم می بری؟ جوونم؟ امین؟ عمرا ... دنبال انواع بهانه می گشتم تو ذهنم
واسه چی از الان میره دانشگاه؟ از هفته بعد کلاسا دایره که. مامان- می دونم ... میگه می خواد واسه امتحاناش بخونه ... اینجا نمی تونه ... سکوت کردم. مامان- مامان زشتس ... من بهش گفتم محمد اینا می خوان برن تو هم باهاشون برو ... پوفی کردم. چی می گفتم؟ نمیشد روی مامان رو زمین انداخت. - باشه چشم ... مامان- چشمت بی بلا پسرم ... آقایی ... - قربونت برم ... رفت بیرون. عاطفه مانتوش رو در آورد و مقنعه اش رو از سرش کشید. همه وسیله ها رو جمع و جور کرده بودیم و صبح فقط می خواستیم بذاریمشون تو ماشین. قصد نداشتم مستقیم بببرمش شهرشون. می خواستم کاشان و شیراز هم ببرمش. حالا امینم باهامون همراه می شد. ای خداا ... عاطفه از روم پرید و رفت اون طرف اتاق و چراغ رو خاموش کرد. فکرای خبیثانه به سرم رد. دوباره اومد از روم بپره که پام رو تکون دادم. فکر کرد میخوام بندازمش.
البته قصدم هم همین بود ولی غیر مستقیم!. تعادلش بهم خورد و نتونست خودشو کنترل کنه. داشت می افتاد که خودمو جابه جا کردم تا روی خودم بیفته. دقیقا افتاد روم. سرشو بلند کرد. صورتش درست جلوی صورتم بود. باز چشماشو دیدم و هوایی شدم. از لای دندوناش غرید. عاطفه- دیوونه ... سرمو بلند کردم و چونه اش رو بوسیدم. کف دستاشو گذاشت روی سینه ام و خواست بلند شه. دستامو دور کمرش حلقه کردم و سفت گرفتمش و نذاشتم. نگام کرد. دیگه سعی نکرد بلند شه. دوباره سرم رو بلند کردم و چونه اش رو بوسیدم. فقط نگاهم می کرد. سرم رو گذاشتم روی بالشت. زل زدم بهش. دستم بی اراده رفت پشت گردنش. سرشو اوردم جلو. بدون که خودم سرمو بلند کنم. باز هم سرشو آوردم جلوتر. اون خیره به چشمای من ... من خیره به تک تک اجزای صورت اون ... اونقدر سرش رو آوردم جلو که فاصله تموم شد. بازم مثل همیشه هیچ عکس العملی نشون نمی داد. همینطور بی حرکت ایستاده بود و چشماشو بسته بود. ازش که فاصله گرفتم چشماشو بازکرد. خیره شدم تو چشاش. سفت بغلش کردم و چرخیدم به پهلوی راستم. با دستم موهای روی صورتش رو کنار زدم و آروم گفتم - چرا؟ نگام کرد. با لحن بچگونه ای گفتم
چرا تو بوسم نمی کنی؟ هیچی نمی گفت. فقط لبخند می زد. باز با همون لحن گفتم. - بوسم کن ... ابروهاشو انداخت بالا. دوباره سرم رو بردم جلو که سریع چرخید و پشتش رو بهم کرد. عادت داشتم به این فرار کردناش. از پشت بغلش کردم و محکم به خودم فشارش دادم و موهاشو بوسیدم. چشمام رو بستم تا بخوابم. این چند شب رو درست و حسابی کنارم میخوابید. صدای تالاپ و تولوپ غیر معمول قلب کوچولوش رو می شنیدم. لبخند اومد رو لب هام. لذت می بردم ازینکه توانایی هیجان زده کردنشو دارم. راحت خوابم برد ... صبح زود بیدار شدیم. تا ما صبحونه امون رو بخوریم امین هم اومد. وسایلامون رو تو صندوق ماشین جا کردیم. مامان از زیر قرآن ردمون کرد و راه افتادیم. زدیم تو جاده. دوساعت تا کاشان راه داشتیم. بیست – سی دقیقه ای همه ساکت بودن. عاطفه چادرش رو تا کرده بود و روی پاش بود. آرنجش لبه پنجره بود و نوک انگشتش رو هم به دندون گرفته بود. همه حواسم به امین بود. اونم داشت بیرون رو نگاه می کرد. حواسم رو دادم به رانندگیم. عاطفه دست برد و ضبط رو روشن کرد. صدای من کل ماشین رو برداشت. عاطفه- خب یه چیز جدید بخون ...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت132
خسته شدم از بس اینا رو گوش دادم ... خندیدم. - دارم رو چند تا کار می کنم ... بعد عید ایشالا نوبت نوبتی میرن رو سایتها ... چند تا اهنگ رد کرد. خسته شد و دستش رو کشید. آهنگ تموم شد و بعدی پلی شد. یهو صدای عاطفه پیچید تو گوشام. عین برق گرفته ها پریدم و ضبط رو خاموش کردم. از آئینه نگاه کردم ببینم عکس ال
عمل چی بود؟ نگاهم به نگاهش گره خورد. مسیر نگاهشو عوض کرد. عاطفه خنده اش گرفته بود. یه ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم. متمایل شد سمتم. عاطفه- حوصله ام سر رفت ... - جک بگو ... خندید. عاطفه- جک؟ اممم ... بذار فک کنم یادم بیاد ... انگشتشو گذاشت روی چونه اش و ژست تفکر گرفت. دلم نمیخواست ازش چشم بگیرم. عاطفه- چیزی یادم نمیاد که ... باز یه مدت به سکوت سپری شد. باز عاطفه بود که حوصله اش سر رفت و سکوت رو شکست. عاطفه- محمد نمیدونی که ...
اون موقع ها که تو دانشگاه شهر خودمون بودم ... یه بار منو دوستم زهرا تو ساختمون انسانی ایستاده بودیم ... بعد این امین آقای شما و دوستش وحید از ساختمون برق اومدن تو محوطه ... ما هم از داخل ساختمون انسانی میدیمشون ... اقا یه سکه دویست تومنی از دست امین افتاد و قل خورد ... امین چی می دوید دنبال اوونننن ... مرده بودیم از خنده ... نکته جالبش اصفهانی بودنش بود ... امین داشت غش می کرد از خنده. بعدش با هم شروع کردن به تعریف کردن از خاطرات دانشگاه. اون موقعی که با امین تو دانشگاه شهرشون بودن. تعریف می کردن و دوتایی می زدن زیر خنده. من بدبختم که اصلا خنده به لبام نمی اومد. فقط مصنوعی و مسخره لبامو کش میدادم که اونا فک کنم الان دارم می خندم عاطفه تقریبا چرخیده بود سمت من. یعنی امین کاملا میتونست نیم رخش رو ببینه. نگاهم از اینکه بیشتر از اینکه به جلو باشه به امین بود. به عاطفه نگاه میکرد. واقعا دلم می خواست چشاشو در بیارم. ولی همش به خودم دلداری میدادم ... چته تو محمد آخه؟ چرا دیوونه شدی؟ خب طبیعیه ...
ادم به کسی که داره صحبت میکنه نگاه می کنه ... تو چته؟ آروم باش ... یهو عاطفه پرید بالا. عاطفه- اها یه جک یادم اومد ... خندیدم. - ترسیدم بابا ... خب بگو ... عاطفه با تهدید گفت. عاطفه- میگما ... - بوگو ... عاطفه- جک اصفهانیه ها ... - بوگو دیگه ... دق دادی ... عاطفه- یه روز یه مگس می افته تو چای یه اصفهانی ... داخل پرانتز محمد نصر ... مگسه رو در میاره میگه زود باش تف کن ... منفجر شدم. ترکیدم از خنده. مخصوصا اینکه گفت محمد نصر. امینم میخندید. میون خنده نگاهم افتاد به عاطفه. با یه حالت خاصی داشت نگاهم می کرد. ضربان قلبم شدت گرفت. خنده ام رو قورت دادم. این نگاه یعنی چی؟ عادی و معمولی نبود ... دقیقا همونجور منو نگاه می کرد که من نگاهش می کردم. یعنی عاطفه هم دوسم داره؟
نگاهشو گرفت. با لهجه اصفهانی گفت عاطفه خب جمع جمعه اصفهانیاس ... یه جک اصفونی دیگه هم بگمتون ... باز خندیدیم. عاطفه- شلوار در اصفهان از بین نمی رود ... بلکه از حالتی به حالت دیگر تبدیل می شود ... شلوار ... شلوارک ... دم کنی ... دستگیره ... دستمال گردگیری ... نخ دندان ... بازم کلی خندیدیم. یه نگاهی به امین انداختم. گوشیشو در آورد و بهش چشم دوخت. - حالا نوبتی منس ... باز خنده گفت. عاطفه- بوگو ... با لهجه اصفی گفتم. - به اصفونیه میگن با کالسکه جمله ساز ... میگه این میوه ها کالس که ... با لبخند داشتم آئینه رو تنظیم می کردم که عاطفه بلند خندید. از اون خنده های خوشگلش. نگاهم از تو آئینه به امین قفل شد. با لبخند داشت به گوشیش نگاه می کرد. با صدای خنده عاطفه چشم بهش دوخت و لبخندش محو شد. کصافط نگاهشو نمی گرفت ازش. با کلافگی به کنار جاده نگاه کردم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
با سلام خدمت همه یاران همراه وبا آرزوی قبولی طاعات شما عزیزانم
متن زیر نظر یکی از کاربران عزیز در باره مطالب کانال هستش
خوشحال میشیم با نظرات خوبتون یاری گر ما باشید
کانال متعلق به خودتون هستش
با سپاس از این همراهی🙏
👇👇👇👇👇
سلام طاعاتتون قبول،از متنی که در مورد جایگاه زن گذاشتید واقعا ممنونم،خیلی اینا نیازه خصوصا الان که فمینیستها یا همون مدعیان برابری حقوق زن و مرد که جز خفت و خواری برای زن ندارن دارن جولان میدن و مانور میدن،اگر همینا را در سه پست جداگانه بذارید با تزئین خیلی بهتر هم میشه،بازم ازتون ممنونم🌸
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
#خدایا_شکرت
زنـدگی میگذره
گاهی باب دلت ❤
گاهی برخلاف تمامی ارزوهات💔
گاهی خوشحالی و درگیر ادما زندگیت
گاهی میفتی تو گرفتاریات که فقط خدا یادت میاد😊
یادبگیرم که👇
زندگی چ باب دلمون بود
چ برخلاف ارزوهامون ..
یادمون از یکی نره به اسم خدا که
همیشـه هوامون داره
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
مهدی جان 🙏
پشت کردم به گناه ، پاک شوم در رمضان
همه ترکم بکنند عیب ندارد ، تو بمان
🙏اللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ🙏
#آدینه_تون_مهدوی💚
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #تبدیل_امر_و_نهی_به_مشورت
💠 خانمها دقت کنید یکی از قالبهای #کلامی که برای مردان خوشایند نیست و #اقتدار او را خدشهدار میکند دستوری و تحکّمی حرف زدن است.
💠 بهترین کار این است جملات امری یا دستوری خود را به #مشورت و نظر خواهی تبدیل کنید.
💠 مثلا بجای اینکه به مردتان بگویید: "کمد رو #بذار این طرف اتاق!" بگویید: "نظرت چیه کمد رو #بذاریم اینجا؟" کلمهی نظرت چیه و امثال آن را فراموش نکنید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #بی_نظمی_در_بیان_خانمها
💠معمولا زنان براي بيان مشكلاتشان #نظم منطقي ندارند و پس از بیان يك مشكل، بلافاصله به سراغ مشكل بعدي ميروند. و اگر حس کنند مردشان، حرفهايشان را نميفهمد بيش از پيش #افسرده ميشوند.
💠لذا مرد عاقل از بی نظمی در بیان مشکلات توسط همسرش #عصبانی نمیشود.
💠 بهترین کار توسط مرد در این مواقع این است که دقایقی را با دقت برای خانمش #گوش باشد و حتی در بین گلایهها او را همراهی و تایید کند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت133
سریع ماشینو زدم کنار و محکم ترمز کردم. باز سیم هام قاطی کرده بودن. عاطفه با چشمای گشاد نگاهم می کرد. - عاطفه خانم شما برو عقب بشین ... امین بیاد جلو ... فکر کنم قضیه رو درک کرده بود. عاطفه- چشم ... از چهره ی امین مشخص بود نفهمیده قضیه چیه. عاطفه پیاده شد. امین اومد جلو و جاهاشونو باهم عوض کردن. یه نفس عمیقی کشیدم و باز راه افتادم. آهاان حالا شد ... حالا فقط من میتونم ببینمت کوچولو ... جات خوبه ... طفلک فکر می کرد عصبانیم. نگاهش کردم. از تو آئینه براش زبون درآوردم. یه چشم غره بهم رفت و دراز کشید رو صندلی عقب. ای بابا ... آروم خوابید. گاهی با امین صحبت می کردیم و گاهی ساکت بودیم. شاید حدود یه ربع مونده بود به کاشان. - امین جان ... میتونی دستتو دراز کنی از پشت یه دستمال بهم بدی؟ سرشو چرخوند عقب. دوثانیه نشده چرخید دوباره جلو شروع کرد به گشتن جیباش. - عقب هست
امین- بله ... عاطفه خانوم دراز کشیده شاید دوست نداشته باشد اینطور بیبینمش ... آهان ایناهاش ... یه دستمال ازجیبش کشید بیرون و داد دستم. امین- تمیزس ... هنگ کرده بودم. واقعا خوشم اومد از کارش. با همین یه جمله اش همه حساسیتی که روش داشتم از بین رفت. مطمئن شدم که نگاه بد نداره. - امین عجله نداری واسه رفتن به دانشگاه که؟ امین- نه ... چطور؟ - هیچی اخه می خواستم امروز و فردا رو یکم بگردیم ... پس فردا اونجاییم ... امین- من که عجله ندارم ... فقط مزاحم شوما نباشم ... میتونم خودم از همینجا ماشین بیگیرمو برم ... - نه بابا ... این چه حرفیه ... مزاحم چیه ... امین- باز ببخشید ... - این حرفا چی چیس موگوی پسر؟ خندیدیم. وارد شهر کاشان شدیم. همه جا رو خوب بلد بودم ولی باز راهنما گرفتیم. تا وقتی که جایی بایستیم عاطفه رو بیدار نکردم. تا انتخاب کردیم و اولین بازدیدمون باغ فین شد.
امین پیاده شد. طبق معمول موهام اینا رو مرتب کردم و پیاده شدم. در عقب ماشین رو باز کردم. از اونطرفی که عاطفه سرشو گذاشته بود. خم شدم تو ماشین. مقنعه اش نا مرتب شده بود. یکم نگاهش کردم. بی اراده لبخند اومد رو لبهام. پیشونی اش رو بوسیدم. سرم بردم کنار گوشش و آروم گفتم. - عاطی خانومم ... پاشو وقت خوش گذرونیس ... چشاشو باز کرد و نگاهم کرد. چند سانت سرم رو بردم عقب. فقط چند سانت. چشماشو مالید. دلم داشت ضعف می رفت واسش. عاطفه- سلام ... اینجا کجاست؟ یه چشمک بهش زدم. - پاشو بریم خودت میبینی ... نگاهم کرد. خیره شدم تو چشماش. داغ شدم باز. سرم رو بردم جلو ویه بوسه کوچولو و سریع رو لبهاش زدم. از حجالت مقنعه اش رو کشید روی صورتش. سرم رو بردم بیرون و بلند خندیدم. - پاشو ... پاشو بیا کوچولوی خجالتی ... از دست تو اختیار زن خودمم ندارم ... ای خداا ... بلند شد نشست. مقنعه اش رو مرتب کرد.
اومد بیرون و چادرش رو سر کرد و سریع از تو کیفش عینک دودی من رو درآورد. - نمیخوام ... تو چرا به حرف من گوش نمیدی؟ عاطفه- من کی به حرف تو گوش ندادم؟ - چرا بوسم نمی کنی؟ لبو شد. شیطونه میگه سرم رو ببرم جلو و همه آبرومو به باد بدما. عینک رو ازش گرفتم. ماشینو قفل کردم. راه افتادم. امین هم یه عینک درارود و گذاشت روی چشماش. عاطفه بینمون راه می رفت. تا عصر همه جا رو گشتیم و کلی بهمون خوش گذشت. عصر راه افتادیم سمت شیراز. به یه هتل پیدا کردیم. شب رفتیم حافظیه. هیچ کدوم از اینجاها رو نیومده بود. کلی ذوق و شوق داشت. انصافی واسه من هم یه حال دیگه داشت این سفر. هرچند بارها اومده بودم. شام رو هم همون اطراف خوردیم و قدم زنون برگشتیم تو هتل. امین به اصرار خودش روی کاناپه خوابید. ماهم توی اتاق. عاطفه رفت دوش گرفت. من هم که حسابی خسته بودم دراز کشیدم. چشمامو بستم. صدای باز و بسته شدن دراتاق روشنیدم. بعدش صدای خش خش شنیدم. داشت لباساشو اینور و اونور می کرد. باز چشمامو بستم. یه کم بعد از بالا پائین شدن تشک تخت فهمیدم که نشست. دراز کشید کنارم. ای جوونمممم ... دیگه ازم فرار نمی کرد ... بذار ... بذار خانومم ... وقتی برگشتیم خونه اگه گذاشتم دیگه پاتو بذاری تو اتاق خودت ... تا ابد خانوم خودمی ... اصلا ... استغفرالله
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت134
بی قرار شدم باز. میخواستم برگردم بغلش کنم که دستش حلقه شد دور گردنم. هنوز چشمام بسته بود. قلبم هری ریخت. صورتش رو چسبوند به صورتم و خودشو چسبوند بهم. عاطفه- محمد خوابی؟ جوابشو ندادم. امیدوار بودم از صدای این قلب بی قرارم که جاش واقعا تنگ شده بود نفهمه بیدارم. دیگه چیزی نگفت. چند ثانیه بعد بازم خودش رو نزدیکتر کرد بهم. صورتش رو صورتم گذاشت. قلبم افتاد تو پاچه ام. صورتش رو روی ته ریشام می کشید. یکم ایستاد. دوباره شروع کرد به کشیدن گونه اش روی گونه ام. حرارت بدنم یه ریز داشت می رفت بالا. صدای قلبم داشت گوشم رو کر می کرد. من همینطوری به قدر کافی دیوونه و بی قرارش بودم. با این کارش دیگه واقعا اختیار داشت ا
ز دستم در می رفت. آخه دختر نکن لامصب ... نکن ... نمی فهمی من دارم جون میدم با این کارت؟ من به اندازه کافی دیوونه ات هستم ... عاشقتم لعنتی ... عاشقتم ... از حونمم بیشتر دوستت دارم ... نکن لامصب ... کنترل اینهمه عشق واسم سخته ... با این کارت داری زنجیریم می کنی ... آخه نمیگی من کار دستت میدم؟ هنوز داشت به کارش ادامه می داد. انگشتاش که روی گردنم بود بدجور داشت حالم رو خراب می کرد. دیگه واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم. یهو چرخیدم سمتش. ترسید. یکم خودم رو بلند کردم. یه دستم رو گذاشتم اونطرفش و محاصره اش کردم
میخوای اذیت کنی؟ آره وروجک؟ خندید. چال لپاش ... برق چشماش ... دیوونه شده بودم. خدا امشبو بخیر کنه. - چرا؟ اخه چرا؟ باز خندید. داشت بیچاره ام می کرد. به ولای علی من اونقدر جلوی تو محکم نیستم کوچولو. سرشو بلند کرد و گونه ام رو بوسید. هنگ کردم. نه نفس می کشیدم نه صدای قلبم رو می شنیدم. فقط زل زده بودم بهش. دستشو دور گردنم حلقه کرد. بازم سرشو بلند کرد و گونه دیگه ام رو بوسید. کم مونده بود سکته کنم دیگه. واقعا کم مونده بود. اولین بار بود که با اراده خودش ... حلقه دستاشو از دور گردنم باز نکرد. فقط با لبخند خوشگلی نگاهم می کرد. - نکن لامصب اینکارو بامن ... نکن دختر ... نکن ... دراز کشیدم کنارش و محکم کشیدمش تو بغلم. بی امان و دیوانه وار سر و صورتش رو می بوسیدم. هنوز دستش دور گردنم بود. همه احساسم بهم می گفت که اگه ازش میخواستم مال من بشه ازش نه نمی شنیدم. ولی نخواستم. همه توانم رو به کار بستم تا خودم رو کنترل کنم. میخواستم اول روح و قلبش مال من بشه. پس خودم رو کنترل کردم. شیرینترین شب زندگیم بود. یه اطمینان هایی تو دلم به وجود اومد که عاطفه به من حس هایی داره. فقط خدا کنه برادرانه نباشه ... خداکنه ... اونقدر بوسیدمش که از خستگی خوابم برد. صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم. چشمامو باز کردم. دست دراز کردم و خاموشش کردم.
چشمای عاطفه باز بود. هنوز دستاش حلقه بود دور گردنم. شیرین ترین حس دنیا بود واسم. لذت می برم. - صبح شما هم بخیر بانو ... خندید. نمیدونم چرا فقط نگاهم می کرد. می خواست دستاشو ازم جدا کنه. - نه ... دیگه دستاشو برنداشت. خیره شدم تو چشماش. یکم چشم تو چشم نگاهم کرد. بعد به موهام. اومد پائین به پیشونیم نگاه کرد. اومد پائینتر به ابروهام. بعد دوباره خیره شد تو چشمام. ازش چشم نمی گرفتم. نگاهش رفت رو بینیم. داشت صورتم رو تجزیه و تحلیل می کرد انگار. نگاهش رفت پائین تر ... روی لبهام ... زبونم رو کشیدم رو لبهام. تغییر رنگشو حس می کردم. نگاهشو از لبهام گرفت ولی چند ثانیه بعد دوباره بهشون خیره شد. کیف می کردم. آروم دم گوشش گفتم. - خب کوچولو اگه دلت میخواد بیا جلو دیگه ... نگاهشو باز دوخت به چشمام. لبو تر شد. آخ گرسنه ام شد. یه چشمک زدم بهش. سرشو فرو کرد تو گردنم و از خجالت صورتشو قایم کرد. فشارش دادم به خودم. آهی کشیدم. - تو حسرتشو میذاری به دل من آخر سر ... چند دقیقه تو همون حالت موند. باز فشارش دادم. - دلت میخواد؟ آره شیطون؟
نوچی کرد و بیشتر سرشو فرو کرد. خندیدم. - چرا میخواد ... کوچولوی خجالتی ... بیا بالا ... بیا ... سرشو اورد بالا. سریع واسم زبون درآورد و فرار کرد و رفت بیرون. دست فرو کردم لای موهامو خندیدم. - اینم از زن ما ... سرجام نشستم. لبخند از لبام نمیرفت. از تخت اومدم پائین. - کوچولو خوب بلدی دلبری کنی ... کاش منم بلد بودم و میتونستم دل تو رو ببرم ... داشتم پتو رو تا می کردم که در به شدت کوبیده شد. سریع چرخیدم. عاطفه اومده بود تو و دربسته بود. دستشم جلو دهنش بود. - چی شده؟ عاطفه- خاک به سرم ... همینطوری پریدم بیرون و عین احمقا ایستادم جلو تلوزیون دارم کانالا رو اینور اونور می کنم ... - خب چیه مگه؟ عاطفه- آبروم رفت دیگه ... اصلا حواسم نیست امین بیرونه ... یهو دیدمش پریدم هوا ... ابروهام گره خورد به هم. یه تیشرت پوشیده بود. یکم تنگ بود. موهاشم دورش ریخته بود و شلوار لی پاش بود
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 ابراز #پشیمانی از ازدواج با همسر
🔴 #استاد_عباسی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺