🌹نام زینب خاک را زر می کند
❤️دخت حیدر کار حیدر می کند
🌹نام زینب دلنشین و دلرباست
❤️دختر مشکل گشا مشکل گشاست
🌹میلاد زینب کبری
❤️سلام الله علیها مبارک 🎊
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #زنان_بدانند
💠 قبل از ورود همسر #لباسهای_جذاب
بر تن کنید! آرایش و #عطر قابل قبول بزنید!
💠 مرد باید بفهمد که #حضورش برای شما مهم است!
💠 اگر مرد متوجه شود که حضورش برای همسرش مهم است و منتظر او بوده است یقینا علاقهاش به همسر بیشتر شده و باعث ابراز #محبت از جانب او میگردد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی ملاکهای جوانان با خانوادههایشان در #ازدواج متفاوت است، باید به کدام یک توجه کرد؟
🔴 #استاد_دهنوی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_52
📌
اگه میخواستم ببخشم، اینجا نبودم! با صدای مادرم از جا کنده شدم. نگاهی به اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست؛ پا به خیابان گذاشتم. حس عجیبی میگفت داخل خیابان نشو، حداقل الان نشو! اما راهی جز عبور از آن نداشتم. به محض آنکه بقیه به آن طرف خیابان رسیدند، به سرعت خواستم بگذرم که صدای سوری مانعم شد. -ارغوان مراقب باش! خودم را کنار کشیدم. صدای بوق بقیه ماشینها نشان از رخداد غیر منتظرهای میداد. به عقب نگاه کردم. خون موجود در بدنم منجمد شد. قلبم تندتر از همیشه میزد. عابران دورش جمع شده بودند و راه ماشینها را سد کرده بودند و آن میان دختر آشنایی روی زمین افتاده بود. لبهایش تکان میخوردند. به سمتش رفتم. - سوری...! قطره اشکی روی گونه زخمیش چکید. - قصهی ما فقیر بیچارهها این میشه دیگه. فدا میشیم واسه شما پولدارا. بلند و فریاد وار گفتم
زنگ بزنید اورژانس! مادر سوری و کیوان بالا سرمان رسیدند. خاله شهین شروع به سیلی زدن و چنگ انداختن به صورتش کرد. - یا خدا...! چرا با خودت این کار رو کردی دختر؟ منِ احمق چرا همراهیت کردم. سوریِ من با خودت چی کار کردی. به آقاجون خیره شدم که آن طرف ایستاده بود و هیچ توجهی به وضع سوری نداشت. صدای آرام سوری باعث شد همهمه جمعیت بخوابد. - ارغوان... یکی از آرزوهام این بود بابات رو بابا صدا کنم و اون بهم بگه دخترم! خواهرِ جوجه اردک زشتم، تو باید من رو ببخشی. تو مدرسه پشتت بد میگفتم تا کسی باهات دوست نشه. به یکی گفتم تو ویروس خطرناکی داری. به سیمین که بغل دستیت بود گفتم دیگه پیشت نشینه چون ایدز داری! آبجی کوچیکه! ماشینی که به من زد... در رفت! دنبالش نرید، پای منم گیره! (صدای سرفهاش به اوج رسید.) آدرس مهران رو از لیلی بگیر تا بتونی شایان رو نجات بدی البت اگه زنده... باشه! کیوان، خره مرد که گریه نمیکنه... نکبت من خوبم، ببین هنوز... ن... فس می... کِش... و چشمهایش را آرام بست. صدای آمبولانس نزدیکتر شد. سرم تیر کشید. خاطرههایی از جلوی چشمهایم عبور کردند. خاطرههایی که مربوط به گذشته بودند.
کیوان مدام میگفت لیلی بیوفای من، هنوز خیلی زوده برای رفتن. هنوز هیچ خیابونی رو با هم قدم نزدیم ها، هنوز اون مانتو قرمز رو برام نپوشیدی ها... *** "لیلی" پنج سال بعد: -آری... چرا نگویمت ای چشم آشنا من هستم آن عروس خیالات دیر پا من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است بر گور سرد و خامُش لیلیِ بیوفا این شعر مناسبه سنگ قبره آخه؟ نه خدایی ارغوان با این سلیقهاش ری... استارت کرده! امیر چپچپ نگاهم کرد. لبخند دندان نمایی زدم و ویلچرش را جا به جا کردم. - اگه سوری این کارها رو نمیکرد الان تو سالم بودی و از ارغوان سه چهار تا بچه داشتی! نگاهش رنگ غم گرفت.
دستی به ریشهایش که حالا یک سومشان جوگندمی شده بود، کشید. - اولا پشت سر مرده حرف نزن خانوم؛ ثانیا الان بابام میاد میگه عروس گلم هیچ وقت غیبت نکن؛ ثالثا کجا آدم خوشه آن جا که دل خوشه! من بدون پا هم کنارِ تو خوشم! تو بیچاره باید تحملم کنی! میگم خانوم عجیب نیست سالگرد سوری، ارغوان نیاومده باشه؟ - ما هم اگه قرار نبود بریم سر خاک پدر دوست تو، نمیاومدیم! ارغوان دو هفته است برای کاوش رفته شیراز، فکر نکنم بیاد. اِ امیر، اون کیوان نیست؟ به سمت مردی که با کت و شلوار و پیراهن مشکی و چند شاخه گل مریم از کنار سنگ قبرها رد میشد برگشت. - آره خودشه. مثل روحانیها شده! از کی ریشهاش رو نزده؟! برایش زبان در آوردم و تار مویی که از روسریم بیرون زده بود را داخل کشیدم. جوان گلها را روی قبر سوری گذاشت و بعد از خواندن فاتحه نگاهی به ما انداخت. - سلام... خیلی خوشحال شدم با هم دیدمتون. حتما سوری هم الان خوشحاله! البته سوری وقتی بیشتر خوشحال شد که مهران و دار و دستش رو دستگیر کردن. مگه نه سوری؟ البته که مادرت خیلی عوض شده! متاسفم که گوشهنشینی اختیار کرده. بعد از تو با هیچ کس حرف نزده! ارغوانم خوبه...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال759
سلام خانوم پارسای عزیز من به مشکل زندگی برخوردم لطفا کمکم کنیدچون دارم داغون میشم ونگرانیم درموردتنهاپسرم که نکنه من بااین همه که دارم حرص میخورم غمگین همش گریه میکنم بلایی سرم بیادواینده پسرم چی میشه من حدود۶سال ازهمسرم جداشدم وخیلی زودبایه نفراشناشدم واصلا فگرشونمیکردم که بخواداین مردبامن به فکرزندگی باشه من یه چندوقتی ازخواهرم اینا پنهان نکردم که مبادابه همسرقبلم بگویندمن باکسی دیگه اشناشدم ومن باپسرم اون موقعه کلاس دوم بودش ازش سوال کردم پسرم اگه ناراحتی ازدواج کنم من اینکارونمیکنم تواین اقای که دیدی دوستش داری خیلی قشنگ جواب دادبله مامان روزای اول نسبتن خوب بودومن سرکارمیرفتم وهزینه هاروخودم میدادم واین مردمغازه موبایل داشت که ورشکست شدش وهزینه ها همش گردن من بودواین به مرورزمان باعث شدجنک دعوابشه بینمون وپسرم ازاین موضوع خیلی اظطراب داشت چون من به این اقامسلت بودم وتوی هردعوامیگفتم توبدون اینکه حتالباسی داشته باشی واردزندگی من شدی مگه چی داشتی حتا خانوادش خیلی بی ادب بی حیاهستن مادرش بسیارزن بددهنی هستش که به دخترخودشم فحاشی میکنه واین بیکاری خیلی شدت گرفت چون من حتا داشتم هزینه رومیدادتا کی خب اگه میخواستم این همه زجربکشم چرا جدا شدم من طلاق گرفتم ارامش داشته باشم وبامردمعتادنمیتونستم دیکه زندکی کنم که یهوفهمیدم این اقا به تریاک اعتیادداره واین بیشترعذاب میدادولی هرکاری کردم این اقادیگه واردزندگیم نشه ولی درقفل میکردم پنجره خونم میشکست ازبالای درمیامدوتونستم ایشون بایه مشاوره ترک بدم نسبتا خوب شدش شروع کردبه کارکردن ولی بازیک روزپول میاوردوروز نمیاوردتااینکه دوباره بحث دعواشروع شدش ومن رفتم براش یه متورخریدم ودوباره من شروع کردم به کارکردن وپول جمع کردم ورفتم براش متوربالاترگرفتم که زندگی منوبچه ام اداره کنه چندوقتی خوب بودازخوب میشه گفت عالی که کلی طلاگرفتم تااینکه متورش پارکینک هوابوندوکل طلاهاروفروختم پول پیشی که ازکمیته امدادمن گرفته یودم همش رفت تاالان که همچنان من مشکل دارم همش دعواجنگ تحقیرش میکنم توهیچی نداری داری ازحقوقی که من میگیرم میخوری والان که تازگی یه خونه اجاره کردیم من کلی پول ازفامیل خودم قرض گرفتم هرچی بهش گفتم به مادرت برادرت بگومن به این زن ضربه زدم الان بایداساسش توی خیابون باشه هرچی میگفتم هی میگفت من خانواده ندارم اونا برای من مردن هیچ کدومشون کمکم نمیکنن وحتا به اسرارمن به مادرش به خواهرش روزدولی کمکش نکردن ومن همچنان گریه میکردم بهش میگفتم تومنوبچه ام اثیرکردی تااینکه اینقدرمن بهش فشاراوردم وبهش توهین کردم توبی غیرت توانسان نیستی وازبابت رابطه ازش سردشدم اصلا نمیتونم حتا پیش بخوابم چون اینقدربدهن وفوحاشی که بهم کرده وبعدازنیم ساعتش هی میادمیگه اشتباه کردم دیگه تکرارنمیشه ولی دوباره بدترمیشه تا حدی میشه که چنان کتک میزنه که اصلانمیفهمه که اگه سرم به جایی اسابت کنه چی میشه چون باراها توی ارامش بهش گفتم این کارونکن چون ماسیقه هستیم اگه اتفاقی بیفته برای من خانوادم ولت نمیکن اینومطمعن باش خانوادم بابودن این اقاخیلی مخالف هستن اثلا ازش خششون نمیادمن خیلی داغون شدم چون توی دعواهام پسرم داره میبینه وگریه های مادرشومیبینه که این مردداره اذیت میکنه بدهنی میکنه کارنمیکنه ومن دارم به همه رومیزنم که حتا ۵۰ تومان بگیرم واین اقا بخوره وشام ونهارش به راه باشه خیلی ازش سردشدم چون وقتی فوحاشی میکنه میزنه وبه کسی که میگه ناموس من ولی توی خیابون یهوفوحش میده ببخشیدزن فلان شده بروفلان بده ولی بعدنیم دقیقه طول نمیکشه بازمیادمیگه اشتیاه کردم ببخشیدعزیزم ولی من دیگه سردشدم ازش فقط اگه به خاطراینکه یک بارجداشدم این ژندگی روهم یعنی نمیتونم اداره کنم این فکرداره اذیتم میکنه واقعا نمیدونم چیکارکنم واقعا دارم داغون میشم ولی اگه هم یه موقع نباشه نمیتونم کاری ازپیش ببرم چون صبح تامیگم بدوبرای پسرم نون تازه بگیرنه نمیگه میگم چای بزارتا اماده باشه نه نمیگه ولی من دیگه سردشدم حتا تاچندشب پیش بوذکه حتا الان چندین ماه اصلا رابطه نمیتونم اززوری سردی که بهش دارم انجام بدم تااینکه یهوخواب بودم دیدم داره بافیلم خودارضایی میکنه که به شدت اعصبانی شدم وچهارصبح بودش ازخونه انداختمش بیرون گفتم خاک برسرت که بابدن یه زن که معلوم نیست کیه خودارضایی میکنی واین بیشترنفرت بوجوداوردبرام توروخدا بهم کمک کنیدمن بایدچیکارکنم واقعا خسته شدم حتا همش گریه میکنم انگارافسرده شدم گوشه گیرشدم اصلانمیخوام حتا یک ثانیه کنارش باشم توروخدازودجوابم بدیدمن بیشترنگران اینذه پسرم هستم بااین وضیعتی که دارم میترسم پسرم بخوادازپیش من بره به سمت خانواده پدرش
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
باسلام
با سلام خدمت خواهر خوبم معمولاً فلسفه ازدواج یعنی رسیدن به آرامش حالا اگه قرار باشه با ازدواج آرامش ازما گرفته بشه همون بهتر که نباشه شما از همسر اول
طلاق گرفتید تا به قول خودت به آرامش برسی اما بازم بدون تحقیق و بررسی همسر کسی شدی که شناختی نسبت بهش نداشتی و باز هم دچار همون مشکل اولیه یعنی اعتیاد شدی و در کنار معضل بیکاری که گریبانگیر اکثر جوونای ماست و مجبور شدی که خودت هزینه زندگی رو بپردازید و حالا برای این هزینه آرامشت رو از دست بدی و دعوا را بندازی و آرامش فرزند ت رو ازش بگیری آدمی یا پول خرج نمیکنه یا اگه کرد منت سر طرف نمیذاره چون ایشان کنار تو داره یه لقمه نون میخوره ولی در کل همسر شماست یا باید با همدلی و مهربانی جورش رو بکشی وصبرکنی تا به ارامش برسید وبتونه یه شغل وکاری پیدا کنه وحالا فکر کنی که یه خدمتکار گرفتی که کارهارو برات انجام میده وپناه تووفرزندت هستش ویاکلا بیخیال این ازدواج که گویا غیر رسمی هم هستش بشی واقعا فرزندت اسیب جدی روحی وروانی میبینه وبعدا نمیتونه زندگی موفقی داشته باشه ووجودش رو کینه نسبت به پدر وسایر مردها پر میکنه لطفا رعایت حالرفرزندت رو بکن یا ارامش رو به زندگی برگردان ونیتترو خدایی کن وحضور این اقا رو با وص
عیتی که داره بپذیر ویا کلا تمومش کن وبی خیال ازدواج اینچنینی ش
و وبه فکر پرورش فرزندت باش من فکر نمیکنم که تو مشکل مالی داشته باشی وبیشتر نیازمند یه سایه سر بودی که الان اونم برات ایجاد مشکل کرده البته این دیدگاه خودت هست که تورادچار مشکل کرده وارامشت رو سلب کرده اگه یه خورده دیدگاهت رو عوض کنی وخدایی فکر کنی همه چیز درست میشه شیوه ای که در پیش گرفتی برای ترغیب همسرت برای کسب روزی کاملا اشتباه هستش وباعث ازبین رفتن حرمت بین شما شده مردبرای ادامه مسیر نیازمند ارامش ودلگرمی به زندگیست این لازمه اش یه همسر مهربان وسازگار است لطفا به فکر ارامش خانواده وفرزندت باش تا به ارامش برسی
@onkinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💠 هیچ مردی نباید فضای #شخصی همسرش را از او بگیرد. زنان فضاهایی دارند که مختص به خودشان است.
💠 مثلا: "امشب #دامن آبیمو بپوشم بهتره یا قرمزه رو؟"
💠 مرد نباید این فضا را از او بگیرد، چون خودش نمیتواند #جایگزینی برای آن باشد.
💠 زنها در این مدل حرفها کلی #انرژی عاطفی رد و بدل میکنند که مردها هیچ وقت نمیتوانند چنین کاری بکنند.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕راهكارهايي براي افزايش اعتماد به نفس
➖ اکثر مردم خیلی زیاد نگران این هستند که دیگران چگونه در مورد انها فکر میکنند.
➖ با ایجاد ارتباط چشمی میتوانید خود را یک فرد شایسته، نترس، با اعتماد به نفس نشان بدهيد.
➖یک ترفند کوچک وجود دارد و آن این است که اگر شما از این ترس دارید که مستقیم به چشم طرف نگاه کنید، به جای چشمان طرف، به فاصلهٔ میان دو ابروی آن فرد نگاه کنید. در این حالت نه شما مستقیم به فرد نگاه کردهاید و نه آن فرد متوجه این موضوع میشود.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال760
سلام خسته نباشید
ببخشید پسر من شش ساله هست یه اخلاقی داره که میخواستم برای رفعش راهنماییم کنید اونم اینه که اکثر چیزایی که توی خونه اتفاق میفته البته چیزای خوشحال کننده برای خودش را میره به بقیه میگه بیشتر هم به مادر بزرگ ها و پدر بزرگ هاش.مثلا یه غذایی خورده باشیم میره میگه ما این خوردیم یا اگر یکی از اقوام بیان خونمون میره میگه که فلانی خونمون بود و مصادیق دیگه و تا الانم من عکس العملی نشون ندادم که حساس بشه ولی میخوام اینجور نمونه چون یه موقع شاید حرفی بزنه که مشکل ساز بشه.یکی دیگه هم اینکه مادر بزرگاش مثلا ما یه جایی میریم ازش میپرسن رفتی چیکار کردی و چی خوردی و ....و فکر میکنم اینموارد تشدید میکنه اون رفتارش را.ممنون میشم راهنمایی کنید
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
باسلام مادر خوب اگه این کوچولوی ما میره واسرار رو فاش میکنه یه علتش اینه که یاد نگرفته که باید رازدار باشه باید با ملایمت بهش اموزش بدی که پسر گلم حرفهای ما وچیزهایی که تو خونه ما اتفاق میافته برای ما خصوصی هستش ومانباید بریم پیش دیگران فاش کنیم مثلا مگه تو دوست داری که من برم پیش دیگران بگم که پسرم این کار وکرد یا اون کاررو کرد (مثل چیزهایی که ازت میخواد مامان به کسی نگی یا به بابا نگی)دیگه اینکه اگه ازش هی سوال کنید که فلانی چی گفت ویا فلانی چکار کرد (مثلا در مورد پدر بزرگها ویا مادر بزرگها ویا هرکس دیگه ای)وحتی پرسشگری دیگران مثل همون پدر بزرگها ومادر بزرگها خودش باعث خبر چینی این طفلک میشه که باید یادش بدی این کارها یعنی فضولی کردن وتوکه دوست نداری بگن فلانی فضوله وهروقت ازش پرسیدن بگه من نمیدونم یا مگه مک فضولم وبه این طریق ازاین وضعیت نجاتش بدی که بعوها توزندگی خودش هم به مشکل بر نخوره
باسپاس از اعتمادتون
@moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_53
📌
هر دو نگاهی بههم انداختیم. کیوان عقلش را از دست داده بود! عاشقِ دیوانه هنوز هم با سوری زندگی میکرد. عشق چه به روز آدم میآورد که بعد از گذشت پنج سال باز هم در قلب مجنون زندهای! پدر و مادرم چه احمقانه نام مرا لیلی گذاشتند در حالی که لیلی واقعی کسی جز "سوری" نبود! - سلام! سرم را بالا گرفتم. ارغوان با پالتویی که زیر چادر پوشیده بود مانند بادکنک شده بود. - سلام. مراقب باش باد نبرتت! به سمت سنگ قبر سوری رفت و گل سرخی رویش قرار داد. - تلخ بود غم از دست دادن رفیق... اون هم کسی که به خاطر من جونش رو از دست داد. بعد از مرگ سوری قلبم دیگه مثل سابق نزد! حافظهام رو به دست آوردم و تمام اون چهل روز اول با یاد و خاطره اون گذشت. اما تنها چیزی که دوباره بلندم کرد و از فضای غم زده درونم نجاتم داد همین لیلی خانومتون بود. انقدر که خوبه! خندیدم. - خب خانوم، شما این همه دانشگاه رفتی، مخ پسری رو نزدی که بگیرتت؟! گونهاش گل انداخت
من قصد ادامه تحصیل دارم خانوم! کیوان هم لبخند تلخی روی صورتش نشاند. - راستی هفته دیگه عروسی ملیحه و رضاست! حتما بیاید. و مامان بالاخره آقاجون رو بخشید. خیلی طول کشید اما خب بالاخره بخشید. و دوباره نام سوری برایش مانند قهوهای تلخ شد و کامش را زهر کرد. خم شدم و چادرم را روی پای امیر انداختم. - عشقم! هوا سرده. منم حجابم کامله، این چادر هم فعلا برای تو! تند جوابم را داد. -مگه من گفتم سرت کن؟ چشمکی نثارش کردم. - نچ! - راستی ارغوان خانوم، شایان چی شد؟ هنوز زندانه؟ ارغوان به سمت کیوان برگشت. - آره. حقشه البته! علاوه بر قتل سپیده کلی کار دیگه هم کرده بود؛ کلاه برداری و هر چی! به یاد سپیده افتادم و ابروهایم در هم گره خورد.
بیچاره مهران! حق داشت دست و پای شایان را بشکند! نگاهی به امیر انداختم و از روی گوشی شعری از قیصر امین پور را زمزمه کردم. -من به چشمهای بیقرارِ تو ، قول میدهم ریشههای ما به آب، شاخههای ما به آفتاب میرسد؛ ما دوباره سبز میشویم...
#پایان
*** به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺