eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
628 ویدیو
1 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ رفتن به سن نیست به عشق است ! او سهمش پرواز بود ... آقا عزیزالله ... فروردین ۱۲۹۲ در رودبار به دنیا آمد در حد خواندن و نوشتن سواد داشت. میوه و تره‌بار فروش بود سال ۱۳۲۳ ازدواج کرد ... و صاحب سه پسر و پنج دختر شد. از طرف بسیج در جبهه حضور یافت بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۶۵ در بمباران هوایی هفت‌ تپه بر اثر اصابت ترکش و قطع پا به جمع آسمانی ها پیوست مزار او در گلزار شهدای‌قزوین قرار دارد پسرش شعبان هم به شهادت رسیده است. شادی ارواح طیبه شهدا وامام شهدا صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و دفاع لنج به محاصره قایق های گشتی درآمده بود و مسلسل تیرب
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 6⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت از اسارتمان در خورالزبير دو روز می گذشت. با دست و چشمهای همچنان بسته ما را با قایق به ساحل بردند. از آنجا با ماشین به شهر الزبير (شهری در نزدیکی بصره) و از آنجا به بصره منتقل کردند. خبر به سرعت به پایگاه دریایی در بصره رسید: چند ایرانی دستگیرشده در حال انتقال به پایگاه هستند. سوار بر جیپی به سمت مقصدی نامعلوم در حرکت بودیم. صدای زندگی شنیده می شد. صدای ماشین ها و بوقشان، صدای مردم و صداهایی دیگر گوشمان را نوازش می داد. هنوز نمی دانستم کجا هستیم. این وضعیت زیاد طول نکشید. از حرف های مأموران همراهمان متوجه شدم که در بصره ایم و به طرف اداره استخبارات (اطلاعات و امنیت) میرویم. چیزی نگذشت که ماشین پشت دروازه بزرگ ساختمان استخبارات ایستاد. سرها همچنان پایین و چشم هایمان بسته بود. صدای باز شدن دروازه ای شنیده شد و ماشین داخل رفت. جیپ وسط محوطه ایستاد و ما را پیاده کردند. به محض پیاده شدن، مأموران مستقر در محوطه به طرفمان آمدند. به جلو هلمان دادند و داخل اتاقی بردند. هر شش نفر کنار هم نشسته بودیم. فقط صدای نفس های نگرانمان شنیده می شد. صدای پوتین هایی را که بر زمین کوبیده می شد شنیدم که نزدیکتر می شد. قلبم فروریخت و رنگ از صورتم پرید. تمام هوش و حواسها متوجه در بود و ذهنم بی اختیار به روزهای تلخ دوران شاه و شکنجه گرهای ساواک پر کشید. آهی تلخ کشیدم: - آخ يا بويه ! در با صدای قیژی باز شد. انگار به روح و قلبم چنگ و خراش می زدند. یکی از مأمورها به سمتمان آمد و پارچه های روی چشم هایمان را باز کرد. ناگهان با چند مأمور باتوم به دست قوی هیکل و ورزیده که هرکدام سبیلی پرپشت پشت لبشان نشسته بود، روبه رو شدیم. نگاهشان غضبناک و دلهره آور بود. رعب و وحشتی از دیدنشان به دلمان نشست. مأموران کلاه قرمز ناگهان به طرفمان یورش آوردند. با یک دست يقه مان را چسبیده بودند و با دست دیگر با باتوم بر سر و رویمان می زدند. و این گونه به ما خوش آمد گفتند. ‌کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 7⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت صدای ناله و فریادمان در ساختمان می پیچید. مأموران بی رحم استخبارات بصره با کتک سؤال هم می کردند. من و دوستانم زیر مشت و لگدها و ضربات، مقاومت و ناله می کردیم. مجالی برای جواب دادن نمی یافتیم. چند دقیقه بعد ما شش نفر با سر و روی خونی و لب و دهان ورم کرده، هرکدام گوشه ای روی زمین ولو شدیم و از درد به خود می پیچیدیم و مینالیدیم. این تازه خوش آمد گویی مأموران بی رحم بعثی بود. آن قدر ما را زدند که خسته شدند و کنار کشیدند. صدای ناله مان در اتاق می پیچید. مأموران عرق کرده، نفس نفس زنان فحش نثارمان می کردند. چیزی نگذشت که مأمورهای تازه نفسی سر رسیدند و دوباره شروع به زدن کردند و سؤال می کردند: - برای چه کاری و کجا می رفتید؟ - با حزب الدعوه چه ارتباطی دارید؟ - مقصد اصلی شما کجا بود؟ - نظامی هستید یا شخصی؟ هیچ کدام از ما نم پس ندادیم و چیزی نگفتیم. من خودم را صالح البحار (صالح دریانورد) معرفی کردم که تاجر میوه و تره بار و دائم در رفت و آمد است. در بازجویی های اولیه گفتم: تره بار و صیفی جات برای کشورهای حاشیه خلیج فارس می برم و آن دو نفر دیگر، همکارانم و مابقی افراد، ناخدا و جاشوهای لنج هستند؛ اما مأموران بعثی حرف هایم را باور نکردند. تا نزدیک ظهر شکنجه شدیم و کتک خوردیم. نای حرکت نداشتیم و بدنمان کبود شده بود. گیج و منگ فقط ناله می کردیم. تا اینکه یک درجه دار وارد اتاق شد و از دیدن اوضاع به هم ریخته و کتک زدن ما شش نفر، با فریادی بر سر مأموران گفت: - لا تضربوهم؛ عوفوهم. هما يحچون کل شی... یالا ولو!؟ کا ش... بالا ولو!؟ (چرا این ها را اینقدر میزنید؟ بس کنید. یالا برید بیرون!) ولشان کنید. لازم به زدن نیست هر سؤالی کنیم خودشان جواب می دهند. میخواست توجه من و همراهانم را جلب کند تا با آنها همکاری کنیم. چندی بعد ما را با سروصورت کبود و خونی و لب شکافته و دهان ورم کرده، رها کردند . کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت ساعتی از ظهر گذشته بود که دوباره صدای نزدیک شدن قدمها توجهمان را جلب کرد. نگاه ها به در خیره ماند. صدای ناخدا صهیود، ناراحت و بغض آلود، استغاثه كنان شنیده شد: - دخيلك يا الله يا الله! بیچاره پیرمرد تحمل شکنجه نداشت. نفسها با زجر و ترس بیرون می آمد. دستم بر قفسه سینه ام سرید و بر آن مشت زدم. در باز شد. سربازی سلاح به دست داخل آمد و براندازمان کرد. او کنار رفت و دومی سینی به دست وارد شد. نفسها آرام شد. به هم نگاه کردیم. سینی را روی زمین روبه رویمان گذاشت و بیرون رفتند. هرچند مدتی بود که غذا نخورده بودیم، اما کسی حال نگاه به سینی را نداشت. آن قدر درد داشتیم که گرسنگی را حس نمی کردیم. زمزمه ناخدا شنیده شد: - الحمدلله، شكر لله! او شکر خدا را به جا می آورد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که درد گرسنگی علاوه بر دردهای جسممان یک باره به ما حمله ور شد. بوی غذا در اتاق پیچیده بود. غذای داخل سینی، آبگوشت ترید شده با نان و بدون گوشت داخل کاسه ها بود. همه به سینی نگاه می کردیم. صدای شکم ها در آمد، اما مشکل بزرگ، دهان زخمی و لب های شکافته و ورم کرده بود که به ما اجازه خوردن نمیداد. . حبیب الله کنارم روی زمین ولو شده بود. تکانی خورد و نیم خیز شد و خودش را جلو کشید. دست خونی اش را توی کاسه فروبرد و تکه ای از ترید را برداشت و با انگشتان دست دیگرش گوشه دهانش را باز کرد و لقمه را درون دهان گذاشت و آن را قورت داد. نگاهی به ما کرد. یکی یکی خودمان را جلو کشیدیم و مثل او همین کار را کردیم. بعثی ها می دانستند که لب و دهان زخمی و ورم کرده مه غذایی به دردش می خورد، د بعدازظهر بود و گرمای درون اتاق بیحالمان کرده بود که ناگهان دوباره با صدای مأموران که به اتاق نزدیک می شدند، قلبمان فروریخت! زمزمه توسل شنیده شد و به شدت با صدای خشک باز شد. مأمور بعثی با قیافه ای خشن که بیرحمی در آن موج می زد، داخل آمد و فریادی زد که بدنمان به لرزه درآمد. باتومش را بالا برد و ضربه ای به در زد: - قوموا، يالا قوموا! ( ام بلند شوید؛ زود باشید!) نای بلند شدن هم نداشتیم. مأموران به طرفمان حمله ور شدند. انگار می خواستند دق دلی در بیاورند. یقه پیراهن هایمان را در دست گرفته و با مشت و لگد و باتوم بر سروصورت و کمرمان می زدند. چاره ای جز فرار از ضربه ها نداشتیم. هرچه نیرو در بدن بود، جمع کردیم و به سرعت شروع به دویدن کردیم تا ضربات باتوم را نوش جان نکنیم. مثل گله رم کرده هرکدام به گوشه ای از حیاط فرار کردیم و مأموران دنبالمان به هر طرف می دویدند. هوا گرم بود و آفتاب تند و داغی می تابید. آسفالت کف حیاط مثل ماهی تابه روی آتش بود. مرتب بالا و پایین می پریدیم تا کف پاهایمان نسوزد. مأموران به طرفمان آمدند و با هل و لگد و ضربات بی رحمانه ما را به طرف کانتینر وسط حیاط می بردند. داغی زمین به قدری بود که ناله و فریادمان به آسمان بلند شد. مامور تنومندی که شکم ورقلمبيده اش جلو زده و دهانش پشت سبیلش مخفی شده بود، به طرف کانتینر رفت. درش را باز کرد و فریاد زد: - یا زود بفرستیدشان داخل. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣2⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت به سربازها دستور داد ما را داخل کانتینر بیندازند. با ناراحتی به هم نگاه می کردیم. ترس در چشمان دوستانم دیده می شد و من نیز دست کمی از آنها نداشتم. با همان نگاه به هم دلداری می دادیم که مقاومت کنیم. دو مأمور باتوم به دست دو طرف در ورودی کانتینر ایستاده بودند که با نزدیک شدنمان زدن را شروع کردند. دست ها را به حالت سپر و دفاع روبه روی سروصورتمان گرفته بودیم و آنها بی رحمانه ما را به داخل کانتینر که مثل کوره آتش بود، هل دادند و در را بستند. زیر پایمان داغ بود، قابل تحمل نبود. ناله و فریادمان بلند شد. هرجای کانتینر که پناه می بردیم، داغ بود و انگار روی آتش پا میگذاشتیم. صدای استغاثه مان در تمام محوطه حیاط و ساختمان استخبارات میپیچید. مأموران از خدا بی خبر قهقهه خنده سر داده بودند. ناگهان حبیب الله طاقت نیاورد. حالش بد شد و به روی من افتاد. دستش را روی شانه ام گذاشت. دیدم رنگ به صورت ندارد. گویا چشمانش سیاهی می رفت. حالش لحظه به لحظه بدتر میشد. انگار فشارخونش افتاده بود. نفسش بیرون نمی آمد. چیزی راه نفسش را بسته بود. دیگر نتوانست این وضع را تحمل کند. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و بیهوش بر کف کانتینر افتاد. با مشت بر در کانتینر میکوبیدیم. دادوفریادمان بلند شد: - در را باز کنید؛ دوستمان بیهوش شده! در کانتینر باز شد و ما را بیرون آوردند. خیلی زود دکتری بالای سر حبیب آمد و شروع به معاینه اش کرد. من و دوستانم نگران و ناراحت به حبیب الله نگاه می کردیم او را به سمت سایه کشیدند. دقایقی بعد، چشمانش را باز کرد. اشک در چشمانم حلقه زده بود. لبخندی زدم و خدا را شکر کردم. این چند روز که در استخبارات بصره بودیم، شکنجه بعثی ها تمامی نداشت. هیچ کدام لب باز نکردیم. این عصبانیت مأموران شکنجه گر را برانگیخته بود. این سه روز انگار سه سال بر ما گذشته بود. ‌کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت خون بر سروصورت ورم کرده و لباس هایمان خشکیده بود. لبها و دهان و صورتم چنان ورم داشت که پلکهایم سخت باز می شدند. نای حرکت و ایستادن نداشتم. یک بار دیگر خاطرات تلخ شکنجه ساواکیها در زندان در ذهنم زنده شد و روحیه ام را خراب کرد. صبح روز چهارم بود که مأموران بعثی مثل سگهای شکاری با لگد و فحش کاری از خواب بیدارمان کردند. چشمهای هر شش نفرمان را بستند. دستهای هر دو نفر را با یک دستبند به هم قفل کردند. ما را سوار بر ریوی ارتشی کردند و همراه چند نظامی به ایستگاه راه آهن بصره رفتيم. در ایستگاه مردم با تعجب نگاهمان می کردند. بعضی از دیدن وضع اسفبارمان ناراحتی در چهره داشتند؛ اما اگر مأموران مانع نمی شدند بعضی از آنها لباس هایمان را تکه تکه می کردند. مردمی که در اثر تبلیغات دشمن، ایرانیان را کافر و مجوس و آغازگر جنگ می پنداشتند، چنان به ما حمله ور شدند که خود مأموران متعجب بودند. چیزی از رسیدنمان به ایستگاه نگذشته بود که با مأموران مسلح همراهمان سوار قطار بصره - بغداد شدیم. چند دقیقه بعد، قطار با سوت ممتدی به حرکت درآمد. فردای آن روز، وقتی قطار به ایستگاه راه آهن بغداد رسید، هنوز چندساعتی به ظهر مانده بود. یک مأمور مسلح در جلو و دو مأمور پشت سر ما بودند. از قطار پیاده شدیم، باز هم مردم غفلت زده به محض دیدنمان شروع به فحاشی و شماتت کردند. مأمورها سعی می کردند مردم را از ما دور کنند. ساختمان استخبارات بغداد تقریباً وسط شهر بود و دو کیلومتر با راه آهن فاصله داشت. با دستوری که از قبل دریافت کرده بودند، عمدا ما را از میان خیابان های شلوغ و پر رفت و آمد گذراندند؛ همراهانم جز شلوار چیزی به تن نداشتند و من هم دشداشه تنم بود. آنها حتی کفشها را از پایمان درآورده بودند، هوا بسیار گرم و آسفالت کف خیابان داغ بود. پیاده روها ناهموار بود و خرابی داشت. خاک فرورفته به شیارهای زخم پاهایم سوزشی بر تنم انداخته بود و خاطرات تلخ گذشته و زخم کف پایم در زندان ساواک در ذهنم زنده میشد. تا رهگذران ما را دیدند، به طرفمان حمله ور شدند و بچه های کوچکتر را وادار کردند که به ما سنگ بزنند. بعضی تف می انداختند و بعضی دمپایی به طرفمان پرت می کردند. سنگها به سروصورت و بدنمان می خورد و جراحات دیگری بر روح و جسممان می نشست. اگر مأموران جلوشان را نمی گرفتند، حتی بعضی از آنها کینه توزانه کتکمان می زدند. سرمان پایین بود. رفتار مردم و استقبالشان بیش از درد غربت و اسارت ما را رنجاند. من که اهل منبر و رثای اهل بیت اطهار بودم و بارها مصیبت اسارت اهل بیت امام حسین (ع) را خوانده و مردم را گریانده بودم، در چنین شرایطی بی اختیار به یاد آنها افتادم و اشک در چشمانم جمع شد. شروع به زمزمه کردم: - یا حسین، یا غریب، یا مظلوم! پیگیر باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🌷شهید سیدمحمود موسوی : ❤️خدایا! در دلم تقاضایی است که نمی توانم آن را بر زبان آورم و آن تمنّای شها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷١٣ شهریور ماه ١٣٩٠ سیزده تن از رزمندگان تیپ نیروهای ویژه صابرین سپاه پاسداران حین عملیات اخراج تروریست‌ های پژاک از غرب کشور در ارتفاعات مرزی جاسوسان در سردشت به فیض شهادت نائل آمدند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
بفرست تو ای شیعه عاشق صلوات بر زینت و اَشرفِ خلایق صلوات در ماه ربیع الاول از روی ادب کن هدیه به احمد و به حیدر صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
خوشا آنان که با ایمان و اخلاص ، حریم دوسـت بوسیدند و رفتنـد . . . منطقه عملیاتی والفجر ۹ سلیمانیه عراق ۱۲ اسفند ۱۳۶۴ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏اون شوخی ‎شهید محمد رضا سنجرانی رو یادتون هست ؟ به دست حمید معصومی نژاد رسیده و واکنش جالب حمید معصومی نژاد رو ببینید. شادی روح شهید سنجرانی ‎و شهید ابوعلی صلوات. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍃🌷 آقا محمد خوب فهمیده بود که مقام شهادت را فقط به مخلصـین می دهند. در منطقه شلمچه، قبل از اذان صبح که همه خواب بودند از خواب بلند می شد و شروع به تمیز کردن محوطه می کرد تا زائرین شهدا، ظاهر منطقه را مثل باطنش پاک ببینند.... 💔 محمد مسرور شهادت: ۹۴/۱۱/۱۶ • شهادت: نبل والزهراء کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 سنگر می‌سازم برای مردانی کـه از تیرها استقبال می‌کنند و از مرگ نمی‌ترسند ..! و خود در سنگر عفاف در جبهه‌ای دیگر ▪︎ روزتان آکنده از نگاه شهیدان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
شهیده فاطمه اسدی تولد: ۳۹/۵/۱۱ شهادت: ۶۱/۶/۷ متولد: دیواندره کردستان محل شهادت: کردستان کردستان سرزمینی است که وجب به وجب آن و قدم به قدم آن با خون هر شهیدی عطرآگین شده است و امنیت، آرامش، سربلندی و شکوه و اقتدار آن، مدیون خون و ایثار شهداست. یکی از این شهدا، شهیده فاطمه اسدی است که پیکر مطهر وی توسط گروه‌های تفحص پیکر‌های مطهر شهدا، در کردستان کشف شد و خبر این رویداد مبارک، از سوی سردار باقرزاده فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین ستاد کل نیرو‌های مسلح به دختر وی که تنها بازمانده این خانواده است، اطلاع داده شد و اوج خباثت و ددمنشی حزب «دموکرات» را آشکار کرد. شهیده فاطمه اسدی یازدهم مرداد سال ۱۳۳۹، در روستای «باقرآباد» از توابع شهرستان «دیواندره» در خانواده‌ای متدین دیده به جهان گشود و دوران طفولیت وی در شرایطی سخت سپری شد. او زمانی که به سن تحصیل رسید، فقر و محرومیت و نبود امکانات، مانع از تحصیلش شد و وی را از نعمت آموختن محروم کرد. از کودکی پنجه در پنجه فقر افکند و با کار و تلاش به مبارزه با این پدیده شوم پرداخت؛ به‌طوری که هم در منزل کار می-‌کرد و هم در مزرعه، تا مقداری از سنگینی بار اداره زندگی را که بر دوش پدر و مادرش بود، بکاهد. وی در ابتدای جوانی، تشکیل زندگی داد که ثمره ازدواج او یک دختر است. او بانوی خودساخته‌ای بود و ایمانی به استواری کوه‌های کردستان داشت، پاکی، دین‌داری و پارسایی، مهم‌ترین شاخصه‌های حیات وی بودند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و حضور عناصر ضدانقلاب در منطقه، «فاطمه اسدی» برافروخته شد و زمانی که می‌دید آن‌ها به‌صورت علنی به تاراج نقد باور‌های مردم پرداخته و نسبت به مسلمانان جفا می‌کنند، بیشتر نگران شد. از سویی دیگر، همسر او هم که از سالکان طریق دین بود، در این زمینه با هم‌، هم عقیده بودند؛ بنابراین آن‌ها تصمیم گرفتند تا برای مبارزه با سلطه ضدانقلاب به پا خیزند. فاطمه اسدی و همسرش همکاری خود را با نیرو‌های سپاه و پیشمرگان مسلمان کرد آغاز کردند. ضدانقلاب وقتی از ماجرا مطلع شد، همسرش را دستگیر و به زندان خود در روستای «نرگسله» انتقال داد. پس از دستگیری همسرش، فقر، فشار و تنهایی، مانع از مبارزه «فاطمه اسدی» با ضدانقلاب نشد، وی بسیار با جرأت و پردل بود و در هرجایی که زمینه‌ای فراهم می‌شد، به افشای چهره ضدانقلاب می‌پرداخت. او سختی‌های راه را بر خود هموار کرده و مرتب برای ملاقات همسرش به روستای «نرگسله» می‌رفت و برای آزادی همسرش نیز هیچ‌گاه به ضدانقلاب التماس نکرد و عقیده داشت که «این‌ها حقیرتر از آن هستند که من التماس‌شان کنم»؛ بنابراین هروقت همسرش را ملاقات می‌کرد، فقط یک توصیه برای او داشت: "مبادا در مقابل دشمن کم بیاوری و شکسته شوی، محکم و استوار در مقابل‌شان مقاومت کن و از عقاید و باورهایت دفاع کن، تسلیم شدن در برابر این عناصر فاسد، گناهی بزرگ و نابخشودنی است شهیده فاطمه اسدی روز هفتم شهریور سال ۱۳۶۱، وقتی برای ملاقات همسرش به روستای «نرگسله» رفت؛ با جسم نحیف وی روبه‌رو شد؛ آثار شکنجه را به وضوح در جای‌جای بدن او دید و چشمان کبودشده و صورت زخمی او را مشاهده کرد؛ بنابراین با فریادی رسا، آن چنان که همه ساکنان روستا آن را بشنوند و انعکاس پژواک این فریاد را کوه‌های اطراف به همه برسانند، لب به اعتراض گشود و با مزدور، اجنبی و فاسد خواندن عناصر ضدانقلاب، هیبت و هیمنه آن‌ها را شکست. دشمن وقتی دید که حیثیت نداشته‌اش بیشتر از همیشه بر باد رفته است، «فاطمه اسدی» را به داخل مقر خود و همسرش را هم به زندان برگرداند و در همان لحظه نیز دستور اعدام این زن پارسای آزاده را صادر کرد؛ بنابراین مزدوران او را در همان‌جا تیرباران کرده و به شهادت رساندند. بعد از شهادت «فاطمه اسدی»، پسر کوچکش به‌دلیل نبود سرپرست، در گهواره از دنیا رفت و شوهرش نیز بعد از سه سال از زندان «دولتو» آزاد شد. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
.: ❣ سمیه کردستان شهید ناهید فاتحی کرجو دختر ۱۶ ساله معروف به سمیه کردستان توسط همین گروهک کوموله که برای ‎ اشک تمساح می‌ریزد و فراخوان تجمع صادر می‌کند، اسیر و زندانی و شکنجه و زنده زنده در گوری که جلوی چشمانش حفر کردند دفن شد. این کفتارصفتان تروریست تجزیه‌طلب اهداف شومشان را به گور خواهند برد. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت🌷 https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
.: ❣ سمیه کردستان شهید ناهید فاتحی کرجو دختر ۱۶ ساله معروف به سمیه کردستان توسط همین گروهک کوموله
🕊 🌷 ناخن های دست و پایش توسط کومله کردستان کشیده شده بود، موهای سرش را تراشیده بودنو در روستا می چرخاندن، بدنش کبود بود، سرش شکسته بود، وقتی حریفش نشدند تا به خمینی کبیرتوهین کند درهفده سالگی زنده به گورش کردند!😭 حالا امروز همین ها برای مردم ما اشک تمساح می ریزند... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت🌷 https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌺 زنی که گروه کومله سرش رو با سنگ بریدند شهید فرشته باخویشی فردی مومن، متدین، مذهبی و مودب به آداب اسلامی و حافظ 13 جزء از قرآن کریم بوده و همواره در انجام کارهای خیر پیشقدم بود. گروهک ملحد کومله وجود چنین افرادی را برنمی‌تابید، از این رو در 31 مرداد ماه سال 1366 شبانه به منزل ایشان حمله کرد و پس از دستگیری در همان شب منتظر می‌شوند تا همسرش از بیرون به خانه برگردد و بعد از 30 الی 45 دقیقه که شهید احمد مردوخی از بیرون به خانه برمی‌گردد، هر دو را دستگیر و با خود می‌برند در راه همسرش را از ایشان جدا کرده و به جای دیگری می‌برند و شهیده فرشته باخویشی به دنبال همسرش به سمت عقب برمی‌گردد که با شلیک گلوله از پشت سر در حالی که هفت ماهه باردار بود، وی را به شهادت می‌رسانند. قساوت و سنگدلی این از خدا بی‌خبران به همین ختم نمی‌شود، بلکه با سنگ سر این شهیده را از پشت می‌برند و هرچه طلا و جواهر داشته ربوده و با وضع اسفناکی به شهادت می‌رسانند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 یادش بخیر روزهایی که لباس نظامی به تن می‌کردند و چفیه‌ای و پوتینی و.... به همین سادگی.... می‌شدند بسیجی... یک بسیجی تمام عیار که، عاشقانه می‌جنگیدند و عارفانه شهید می‌شدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
1_12953395460.mp3
4.6M
با نوای کاروان.... حاج صادق آهنگران کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت خون بر سروصورت ورم کرده و لباس هایمان خشکیده بود. ل
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت تندی تابش آفتاب آن چنان بود که چشمم از سوزش عرق سرازیر شده میسوخت. ما را پشت دروازهای نگه داشتند. بعد از باز شدن دری کوچک با دستهای بسته، بدن نیمه برهنه، موهای ژولیده و بدن کاملا خیس عرق وارد ساختمان استخبارات بغداد شدیم. همه کسانی که ما را می دیدند، با تعجب و تمسخر و شماتت نگاهمان می کردند. بعضی هم می خندیدند. ما را داخل اتاق کوچکی بردند که نیم دایره بود و پنجره کوچکی به حیاط داشت. وقتی در به رویمان بسته شد، برای چند لحظه احساس راحتی کردیم. هرکدام گوشه ای روی زمین ولو شديم. بدنها دردناک بود. عفونت زخم و آثار شکنجه و درد و رنجی که در روح و جسممان موج میزد، هنوز فروکش نکرده بود. همه می دانستیم که باید خود را برای اوضاع بدتری آماده کنیم. بعدها فهمیدم اتاقی که در آن بودیم، جایی بود که همه أسرای تازه وارد را آنجا نگهداری می کردند و بعد از بازجویی و شکنجه به اردوگاه های مختلف منتقل می کردند. گاهی در همان اتاق کوچک نیم دایره ای که ابعادش دو متر در سه متر بود، تعداد زیادی از اسرا را نگه می داشتند؛ به طوری که برای نشستن و خوابیدن جا نبود؛ اما این بار خوشبختانه ما فقط شش نفر بودیم. آن طور که بعدها فهمیدم، روال کار بعثی ها این گونه بود که هر چهل روز به محض آمدن أسرای جدید، گروهی از بخش فارسی رادیو تلویزیون عراق می آمدند و با آنها مصاحبه می کردند. چهل روز گذشته بود و ما شش تازه وارد، می بایست برای مصاحبه آماده میشدیم. صبح روز دوم بود. من و حبیب نگران از آنچه ممکن است بر سرمان بیاید، کنار پنجره کوچک رو به حیاط ایستاده بودیم و صحبت می کردیم. ناگهان دروازه ورودی ساختمان با سروصدا باز شد و در ماشین سواری داخل محوطه حیاط آمدند. چند نفر پیاده شدند و به طرف ساختمان اصلی رفتند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت هر دو کنجکاو و نگران به ماشین و سرنشینانی که از آن پیاده شده بودند، نگاه می کردیم. رنگ از صورتم پرید و خشکم زد. ناله ای سر دادم و محکم بر سرخود زدم آرامشم را از دست داده بودم و هراسی از آنچه دیده بودم، به دلم نشسته بود. مرتب می گفتم: - آه بویه اویلی (آه پدرم ای وای ای وای) یکی از آنها که دستگاه ضبط صوت و میکروفونی در دست داشت و به طرف ورودی ساختمان می رفت، دلم را به لرزه درآورد. حبیب با دیدن این تغییر ناگهانی حالم، نگران پرسید: - چه شده صالح؟ دست پاچه شده بودم. رو به دوستانم گفتم: - دوستان فاتحه ام را بخوانید! این که من دیدم، اگر من را ببیند، من را لو میدهد. دیگر کارم تمام است! به شما وصیت می کنم هر وقت که موقعیتی پیش آمد و صلیب سرخیها آمدند، به آنها بگویید که صالح زندانی سیاسی در زندان های شاه بود و اینها او را کشتند. حتما اسمم را به صلیب سرخی ها بگویید؟ حبیب با دست پاچگی گفت: - مگر این کیست؟! با صدایی که به وضوح می لرزید، گفتم: - این دشمن قسم خورده من است؟ صدای قدم ها آمد. حبیب که متوجه وخامت اوضاع شده بود و موقعیتم را درخطر می دید، با دست پاچگی گفت: - ولک ملاصالح! دارند می آیند؛ زود برو زیر پتوها پنهان شو، خودت را به خواب بزن. زود باش! من را نمی شناسند، اما اگر تو را ببینند، برایت بد میشود. به سرعت زیر پتوها پنهان شدم. قلبم به شدت می تپید. رنگم پریده و بدنم عرق کرده بود و میلرزیدم، این جمله را زیر لب تکرار می کردم: - اذا جاء القدر غمى البصر. (موقع قضا و قدر، هیچ چیز جلودارش نیست) کسی که از دیدنش خود را باخته بودم، همان فؤاد سلسبیل بود. او هم من را خوب میشناخت. خرمشهری بود و در فتنه خلق عرب پس از انقلاب که منجر به کشته شدن مردم بی گناه بسیاری شده بود، شرکت داشت. او با منافقان و ضدانقلاب همکاری داشت و به طرف مردم تیراندازی کرده و عده ای را هم کشته بود. در عملیاتی با پاسدارها و انقلابیون درگیر شد، مجروح شد و همان طور زخمی به عراق فرار کرد. در عراق به بعثی ها پیوست و در رادیو تلویزیون عراق، مجری بخش فارسی شد. کارش مصاحبه با اسرای ایرانی برای استخبارات عراق بود و آنچه به نفع رژیم صدام بود، از زبان اسرا بازگو می کرد. از بخت بدم، فؤاد من را می شناخت و می دانست گوینده بخش عربی رادیوی آبادانم؛ همان کسی هستم که اطلاعيه ها را می خواند و نیروهای عراقی را تشویق به تسلیم می کرد و از اسرا بازجویی می کرد. قلبم چنان با شدت میزد که قفسه سینه ام تیر می کشید. زیر پتوها داشتم خفه میشدم، اما چاره ای نداشتم. صدای زمزمه دعای دوستانم را می شنیدم. در با صدایی خشک و بلند باز شد. صدای مأموران و دو نفر دیگر را که با آنها امده بودند، میشنیدم. صدای فؤاد برایم آشنا بود. شروع به صحبت با همراهانم کرد. از ترفندی خاص استفاده می کرد. می پرسید و جواب را به نفع بعثیها تحریف می کرد. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂