🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام " عبدالرزاق علی شیری" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید عبدالرزاق علی شیری
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود
@hasbiallah2 👈خادم الشهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام خدمت شما عزیزان وتشکر برای گروه خوبتون مدتی است در گروه متوسلین به شهدا وشهید هادی وشهید صفری عضو هستم خیلی خوشحالم که لحظاتی ازعمرم را صرف این گروه میکنم امیدوارم در دنیا وآخرت شفیع ما باشند.
من دراین مدت حاجت گرفتم ازاین شهیدان عزیز یک مشکل بزرگ از برادرم حل شد.وبرای دخترم کار درمدرسه جور شد واقعا برام خوشحال کننده بود و من اینها را ازبرکت شهدا میدانم .
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
شهریور ماه سال ۹۸ بود که
مستاجرمون گفت میخوام خونه رو خالی کنم
که اردیبهشت ۹۹ باید میرفت،، قرار شد مستاجر جدید که آمد پولی که امانت به ما داده بود رو بهش پس بدیم،،
رفتن و خونه خالی شد .. که آقای صحرایی گفتن طبقه پایین رو حسینیه کنیم من به شدت مخالف بودم .، چون پول نداشتیم که بدیم به مستاجرمون .. میگفتم , بدیم کرایه کمک خرج ه و از این حرفا ، خلاصه چند ماهی این حرفا بود ، کتاب سلام بر ابراهیم رو دخترم گرفته بود امانت و میخوندش ، منم فقط عکس روی کتاب رو چندباری نگاه کرده بودم
راهی مشهد شدیم و من از امام رضا خواستم اگه به صلاح ماست درست کردن حسینیه یه نشون بده که دلم قرار بگیره
از مشهد برگشتیم،
،، که یه شب توی خواب دیدم که سیل آمده وهمه جا خراب شده و مردم توی چادر وسط گل وشل و وضع داغونن ، من توی چادر نشسته بودم که یه آقایی آمد داخل چادر یه ظرف غذا آورد برام گفت این سهم توست
، ولی بزار ببرم برای محتاج تر از تو ، اگه اجازه بدی بهترین غذاها رو برات میارم
من گفتم نمیشناسم شما رو توی صورتم نگاه کردو با لبخند گفت ابراهیمم
اون موقع متوجه شدم شهید هادی عزیزه گفتم. باشه ببر ولی قول دادی دستمو بگیری و رفت
از خواب بیدار شدم عجیب دگرگون شده بودم
مهرش به دلم افتاد ... گفتم ب آقای صحرایی به شرطی طبقه پایین بشه حسینیه که بنام شهید هادی. باشه بعد کتاب سلام بر ابراهیم رو خوندمو بیشتر شناختمش ، که خدا کمک کنه بازم بهتر آشنابشم با این شهید بزرگوار
باید ده میلیون تومن پول جور میکردیم و میدادیم به مستاجرمون و دریغ از یک ریال
طلاهم نداشتم که بفروشم ،، با داداش ابراهیم هم صحبت شده بودم و ازش خواستم خودش جور کنه
گفتم آبرومون درخطره قول دادیم. پولش رو بدیم خودت کمک کن
که توی کارخونه شوهرم وام میدادن
قرعه کشی میکردن
آقای صحرایی میگن ، نفر آخر ثبت نام کردم و چون سخت بود برامون قسط دادن، موقع قرعه کشی ایشون هم خواستن از داداش ابراهیم ،، باورتون شاید نشه اولین نفر اسمشون درآمد پول مستاجرمون جورشد
بار ها دست مارو گرفتن (چندین بار هم به خوابم آمدن ) و یه جورایی خود شهید خواستن اینجا بنامشون باشه و از اون موقع تا الان به لطف خدا و دعای شهید
پر برکت شده زندگیمون خدا روشکر
همون طور که توی خواب گفتن برات بهترین رو میارم اوردن ،
____________________
پارسال بود ک من این خاطره را از خانم صحرایی خواهر عزیزم در کانال متوسلین ب شهدا دیدم
و همون جا گفتم ای کاش این حسینیه. تو اراک بود
ای کاش من میرفتم داخل این حسینیه
یه روز ک داشتم میرفتم امام زاده عبدالله. همش تو این فکر بودم کاش این حسینیه تو اراک بود
رفتم امام زاده
ب دوستانم تعریف کردم ک حسینیه ای. هست بنام شهید ابراهیم هادی
کاش این حسینیه اراک بود
دوستم ک مراسمی اونجا بودن
گفتن
من اونجا بودم این آب هم تبرک آشپزخانه شهید هست
گفتم کجاست گفت تو شهر خودمون اراکه
پر درآوردم خیلی خوشحال شدم
آدرس گرفتم رفتم
برای مراسم اونجا
و گفتم میتونم خادمی کنم
روز شهادت حضرت رقیه خادم شدم
امسال هم خادم حسینیه داشتن اسم خواهران را میگفتن برای خادمی
دیدم روز شهادت حضرت رقیه من نیستم گفتم یادش بخیر من پارسال خادم بودم و خیلی ناراحت شدم ک خادم نشدم وبا شهید صحبت کردم
چند روز بعد خادم حسینیه اسم خواهرا رو گذاشت نگاه کردم دیدم اسم من برای روز اربعین انتخاب شده
خیلی خوشحال شدم و فهمیدم ک شهید هواسش بهم هست
الحمدالله
انشاءالله روزی بیاد برم گلزار شهدا تهران زیارتشون کنم
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
May 11
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_و_هفت
شده بود. آهسته گفتم بچه ها رو بفرست دنبال کارها خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم.
رفت و زود برگشت. هر طور بود قضیه ی عملیات دیشب را براش .گفتم حال او هم غیر طبیعی شده بود. گاه گاهی بلند و با تعجب می گفت: «الله اکبر!»
وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم حالا نظرت چیه؟ عبدالحسین چطوری این چیزها را فهمیده؟ یکدفعه گریه اش گرفت گفت:«با اون عشق و اخلاصی که این مرد داره باید بیشتر از اینها ازش انتظار داشته باشیم؛ اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته».....
اگر سر آن دستورها برام فاش نشده بود این قدر حساس نمی شدم. حالا لحظه شماری می کردم که عبدالحسین را هرچه زودتر ببینم
بین راه به ظریف گفتم :«من تا ته و توی این جریان رو در نیارم آروم نمی شم.»
گفت: «با هم می ریم ازش می پرسیم»
گفتم: «نه، شما نباید بیای من به خلق و خوی فرمانده ام ،آشناترم اگر بفهمه شما هم خبر دار شدی بعید نیست
که دیگه اصلا رازش رو فاش نکنه»
راست میگی سید این طوری بهتره.
مکثی کرد و ادامه داد:« شما جریان رو می پرسی و ان شاء الله بعداً به من هم میگی».....
همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یکراست رفتم سراغش، تو سنگر فرماندهی گردان تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می.کشید از نتیجه ی کار پرسید. زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم جلوش نشستم.و مهلت حرف دیگری ندادم بی مقدمه پرسیدم:«جریان دیشب چی بود؟»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_نود_و_هشت
طفره رفت قرص و محکم گفتم:«تا نگی،از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلا آروم و قرار نمی گیرم.»
می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده روم را زمین نمی زند کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یکدفعه چشم هاش خیس اشک شد به ناله گفت:« باشه برات میگم.»
انگار دنیایی را به ام دادند فکر می کردم یکسری اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم. وقتی شروع به تعریف ماجرا ،کرد خیره ی صورت نورانی اش شده بودم حال و هوایش آدم را یاد آسمان و یاد بهشت می انداخت می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت:
«موقعی که عملیات لو رفت و تو اون شرایط گیر افتادیم حسابی قطع امیدکردم شما هم که گفتی برگردیم ناامیدی ام بیشتر شد و واقعا عقلم به جایی نرسید. تنها راه امیدی که مانده بود «توسل به واسطه های فیض الهی» بود تو همان حال و هوا صورتم را گذاشتم رو خاکها و متوسل شدم به خانم حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله عليها).
چشمهام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشکهام تند و تند دارند می ریزند با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی که در نتیجه ی شکست در عملیات دامنمان را می گرفت نجاتمان دهند.
تو همان اوضاع صدای خانمی به گوش رسید؛صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید.به من فرمود:
«فرمانده!»
یعنی آن خانم به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند:« این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم ناراحت نباش»
لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود. چشم هاش باز پر اشک شد.
«چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود.بعد من با التماس گفتم :«یا فاطمه ی زهرا(س) اگر شما هستید پس چرا خودتان رانشان نمی دهید؟!»
فرمود: «الان وقت این حرف ها نیست واجبتراین است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
💫🌷🕊💫🌷🕊💫
﷽
💚مکاشفه ی شهید
#عبدالحسین_برونسی با حضرت زهرا سلام الله علیها
💥حتما بخونید
🔰شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. 😞
سید کاظم حسینی میگه :
من معاون شهید برونسی بودم،
اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن،
یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و
همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده
رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه،
میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...😭
بهش گفتم: حالا وقت این حرفا نیس ،
پاشو فرماندهی کن !بچه های مردم دارن شهید میشن،
ولی شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.
گفت : بعد از لحظاتی بلند شد و گفت:
سید کاظم ؟ گفتم: بله ؟
گفت: سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن،
25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ،
بعد 40 قدم ببر جلو.
گفتم : بچه ها اصلا نمیتونن سرشونو بلند کنن
عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟
گفت : خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.
گفت : وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن،
گفت : آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی
نمی بینم 😳
گفت : بگو یا زهرا و شلیک کن.
می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.
تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا،
گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم 💪
چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود
و می گفت یا زهرا مدد 😭
نگاه کردم دیدم جلومون میدون مین هست.😳
قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده
اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم
40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.
شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم،
به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی،
تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟
40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟
گفت سید کاظم دست از سرم بردار!
گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،
گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی☝️
گفتم باشه!
گفت : تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم
به من گفت چی شده؟
گفتم بی بی جان موندم؛😔 اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😭
گفت : آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ایشالا تانک منفجر میشه و
شما ان شاء الله پیروز میشی💚
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
#شادی_روح_پاکش_صلوات
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
Dua-Al-Ahd.mp3
8.25M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد علی فانی
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
1⃣2⃣بیستویکمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#پنجشنبه 29 شهریور ماه"
📌#روز_هشتم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
#حمید_ثابتی🌷🌷🌷
معرف: آقای سعید ثابتی برادر شهید🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید بزرگوار حمید ثابتی 🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۰/۷/۱
محل ولادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۱۰/۱۲
محل شهادت: ارتفاعات الله اکبر کردستان
نحوه شهادت: اصابت گلوله
مزار: بهشت زهرا(س)_تهران_قطعه ۲۴_ردیف ۱۲۴_شماره ۲۳
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷