eitaa logo
💚 موعـود 💚
1.7هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
•♡• {نشوم به جز از تو گداۍ ڪسۍ بۍ ولاۍ تو من نڪشم نفسۍ ڪه تو لیلاۍ من مجنونۍ همه هست من دلخـــونۍ💫} ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @arahmane 🔻کپی از رمان حرام و پیگرد قانونی دارد🔺️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 هر کشتی که به سمت یمن میرود روی معرفی نامه الکترونیکی خود عبارتی با عنوان " من با اسرائیل ارتباطی ندارم" می نویسد تصور هم نمیکردند روزی کار به جایی برسد که هرکس خواست از جایی عبور کند اول از آنها اعلام برائت کند سپس اجازه ی رفت و آمد یابد... پرچم بالاست 🇮🇷✌️
💚 موعـود 💚
#part570 _ چرت نگو ساره زندگی من تویی... باشه من دیگه حرف نمیزنم زبون نمیریزم... گولت نمیزنم...
_بذارید من این موضوع و حل وفصل کنم ـ چون اگه با این وضع بیاد تو فرودگاه دستگیره... آمارتونو از طریق آقا یوسف، داره... اونم ظاهرا بی کم وکاست واسش تعریف میکنه... بی گناهیش که اثبات شد بعدش هر کار خواستین، انجام بدین. اگه دو روز دیر تر میرفت، الان گیر افتاده بود و براش سوء سابقه درست شده بود میخواد برگرده...براش پاپوش میراث فرهنگی ساختن چون باهاشون کار نکرده زیر لب میگه: _به من چه بر نگرده با این اطلاعاتی که از رضا گرفته هم واقعا ترجیح میده، احسان برنگرده... ولی تایپ میکنه: _ واسه من اصلا مهم نیست با حرص زمزمه میکنه: میخوام یه بار بیرحم باشم... دوباره تایپ میکنه: _ به مامانش اصلا گفتین؟ _ این موضوع به مادرش ربطی نداره _ به نظر من که همه چی به مادرش ربط داره..ـ اصلا خودم میرم بهش میگم! _ نمیدونم میخواین چکار کنین ولی خواهش میکنم به فکر احسان باشین احسان داغونه...
💚 موعـود 💚
#part571 _بذارید من این موضوع و حل وفصل کنم ـ چون اگه با این وضع بیاد تو فرودگاه دستگیره... آمار
گوشیو کنار میذاره دلش از گرسنگی مالش میره... تو خونه کسی، نیست این روزا نجمه بچه ها رو خونه خواهرش میذاره... و بعدش به همراه نازنین خرید میکنه... سعی میکنه ساره رو درک کنه... یه هفته از شبی که با احسان حرف زده میگذره از اون شبی که فرداش به اینجا اومده چهار روزه که خونه نجمه و محمده سرو صدای بچه‌ها، اتفاقا باعث شده کمتر حواسش جمع احسان باشه بچه توی شکمش و حس میکنه بچه ای که، فقط سلیمه و احسان و سرور ازش خبر دارن.! به سلیمه سپرده که به کسی موضوعو نگه، تا ببینه چی پیش میاد. شایدم خواسته حرف احسان و عملی کنه کمتر از یه ماه دیگه عروسی نازنینه نازنین و نجمه هر روز در تکاپوی جهیزیه درست کردن هستن. محمد این روزا نیمه نیمه صحبت میکنه... تو چشاش غمه ولی انگاری دوست نداره خیلی با ساره حرف بزنه دکتر پیشرفتشو خوب دیده. اما اینکه کی بتونه، کامل حرف بزنه رو مشخص نکرده. شاید تا ماه دیگه طول بکشه خودش هم با کسی صحبت نمیکنه چون از اینکه با لکنت با کسی حرف بزنه بیزاره احساس میکنه غرورش خدشه دار میشه. در این چند که گذشته، خبری از عموحسین نشده یوسف میگه با پدرش صحبت کرده که وکیل جدید بگیره اما پدرش قبول نمیکنه تا حالا کسی رو هم، به عنوان وکیل جدید نام نبرده انگاری دست نگه داشته‌.. فقط زنگ زده و اینکه پیگیر کارش هست رو به ساره گوشزد کرده... و بهش سپرده، به هیچ عنوان به خونش برنگرده رمان به رسیده برای درخواست شرایط رمان به صورت فایل به @gavanehelma پیام بدین
35.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️اطلاعات بسیار جالبی از معصومه ابتکار یا همان نیلوفر سرایدارپور! یک یهودی مخفی در قلب حکومت انقلاب اسلامی!؟ قطره ای از دریای نفوذ یهود در ایران اسلامی حالا بهتر متوجه میشوید چرا اسراییل اصلاح طلبان را سرمایه های خود میداند😲
4_5785009511043436942.mp3
8.46M
به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو ✨ 🤍 تقدیم به شما مشتاقان آگاهی و عشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️پست ویژه 🕌چهار مسجدی که امام زمان خراب خواهد کرد، کدامند⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 موعـود 💚
#part572 گوشیو کنار میذاره دلش از گرسنگی مالش میره... تو خونه کسی، نیست این روزا نجمه بچه ها رو
از بارداری فقط تهوع های صبحگاهی رو داره و گاهی ویار شدید بوی گردن احسان! اونقدر که دیگه به سرش میزنه به خونه بره و یه دونه از عطراش رو بیاره اما باز پشیمون میشه شکمش خیلی دیده نمیشه یعنی زیر لباس، اصلا دیده نمیشه اما خودش سفت شدن و برجستگی کوچیکش‌و کاملا احساس میکنه کلا تو این چند روز فکر کردن به بچه‌اش حالش خوب کرده و فقط وجود بچه تو شکمشه که تونسته سر پا نگهش داره واحساس تنهایی نکنه دیگه به هیچ کس اعتماد نداره واین بده گریه هاشو نگه میداره واسه شب یه هفته است که گوشیشو روشن نکرده بود، تا از احسان خبری نداشته باشه اما قصد داره امشب که وارد رختخواب شد، بهش زنگ بزنه... کمی دور خونه دور میزنه، چند لقمه پنیر گردو میخوره... دلش ماهی کبابی میخواد اما روش نمیشه به نجمه بگه... محمد تو حیاط در حال راه رفتن با واکره.‌.. چند بار گوشیشو چک میکنه و تو یه تصمیم چند لحظه ای، لباساشو میپوشه تا حرم بره... اونجا شاید تونست خودشو خالی کنه... چادرو کیفشو بر میداره و به محمد رفتنشو خبر میده... به محض این که پاشو از خونه بیرون میذاره، یادش میاد که اونشب احسان گفته که برگرده خونه از امام رضا علیه السلام خجالت میکشه روش نمیشه دیگه حرم بره شوهرش راضی نیست پس صد در صد،زیارتش قبول نیست شایدم طلبیده نشده اینو بابامحمد همیشه میگه: _ اونایی که در مشهد زندگی میکنن اینو بهتر میفهمن اینکه از جلوی حرم رد میشن اما داخل نمیرن و یه زیارت،هر چند کوتاه نصیبشون نمیشه چون در واقع طلبیده نشدن! ****
💚 موعـود 💚
#part573 از بارداری فقط تهوع های صبحگاهی رو داره و گاهی ویار شدید بوی گردناحسان! اونقدر که دیگه
ساره دیگه دلش نمیخواد به خونه بر گرده... دلش خیلی گرفته حتی از رفتن به وپیش امام رضا هم خودشو محروم میبینه به خودش قول میده یه سر به خونه بره و عطر احسانو بر داره،و سریع دوباره برگرده *** داخل اتوبوس نشسته و با خودش فکر میکنه واز دست افکارش دلش میخواد خودشو بکشه: _یه هفته نشستم با خودم منطقی فکر کردم که آدم پنهون کار به درد زندگی نمیخوره، باز الان، دلم همون آدمو میخواد... خدا منو گاو آفریده، من کجام به اشرف مخلوقات میخوره!؟ من گاوم گاوووو اصلا کی گفته من بچه ام؟ مشکلات من از وقتی شروع شد که دیگه تو تشت قرمز حمومون جا نشدم، من از همون موقع بزرگ شدم! اشک و لبخند ادغام قشنگیه..‌. کنار پنجره اتوبوس تکیه میده وبه بیرون خیره میشه گوشیشو روشن میکنه و با دلتنگی به صفحه گوشی خیره میشه عکس احسان روی صفحه گوشیشه... و داره به رو به رو نگاه میکنه ایستگاه اتوبوس وسط راه جلوی یه سفال فروشی می ایسته تو یه تصمیم آنی، پیاده میشه و به طرف مغازه میره... مغازه بزرگیه و سفال‌ها به اندازه و شکل و رنگای متفاوت چیده شدن به دختری که به عنوان فروشنده تو مغازه نشسته سلام میده و به طرف سفال‌های رنگ نشده میره یه پیاله برمیداره و بوش میکنه بینیشو جمع میکنه و میگه: _ به چه بوی خوبی میده بوی خاک عاشقش شدم دوباره بوش میکنه وبا لبخند مرموزی خطاب به بچش میگه: _ ببین مامان جون خاک خاکه، چی بابات چه این پیاله هر دوشون از خاک درست شدن ای بابا کاش زودتر میومدم اینجا، همش فکر میکردم دلم واسه بوی بابات تنگ شده نگو دلم واسه بوی خاک، تنگ شده! برای این بدجنسی زیر پوستی به خودش لبخند ریز، هدیه میده