کاخهای روم و ایران
فاطمهی بنت اسد آمده بود تا در آن وضعیت سخت که «عبداللهِ» عزیزتان را از دست دادهاید و تنها ماندهاید، کمکی برای فارغشدنتان باشد. اما با آمدن آن نوزاد، دنیا از نو زاییده شد. بخاطر همین، انگار این شما بودید که داشتید به فاطمهی بنت اسد کمک میکردید: «تو هم این نوری را که مشرق و مغرب را پر کرده میبینی؟ تو هم میبینی کاخهای سرزمین فارس و قصرهای امپراطوری روم را؟»
چشمهای روشنتان، طوری نورانی شده بود که همسر ابوطالب را از جا بلند کرد و به نزد شوهرش فرستاد. فاطمهی بنت اسد داشت با شگفتی همان چیزهایی را تعریف میکرد که شما دیده بودید و از مردی دم میزد که تاریخ را در مینوردد و پایههای کفر را خُرد میکند و قدرتهای ملحد را به زمین گرم میکوبد. همانجا بود که ابوطالب به روی مادر علی لبخندی زد و گفت: از آنچه آمنه دیده تعجب میکنی؟! سی سال بعد، تو وصیّ ِ همین مرد را به دنیا خواهی آورد ...
ـ حتی در بدو تولّد نشان داد که کاخهای روم و ایران را هدف گرفته و مأموریت اصلیاش، نابود کردن ابرقدرتهای مادّی ِ حاکم بر دنیاست. در اولین ابلاغ رسالتش در یومالدار وعده داد که: «اگر به توحید و نبوّت اعتراف کنید، بر عرب و عجم فرمانروا خواهيد شد، و همه امتها فرمانبردار شما گردند.» آمده بود تا با امتش توازن قدرت در جهان را به هم بزند اما امروز دینش را با ادراکاتی انتزاعی، به احکام فردی تنزّل میدهند و ادعا میکنند که دینداری واقعی و خالص، درگیری با قدرتهای کافر و منافق را بر نمیتابد! در این روز جشن هم غُصهی پرقِصّهای داریم ...
يا بني عبد المطّلب إنّ اللّه بعثني إلى الخلق كافّة، و بعثني إليكم خاصّة، فقال عزّ من قائل: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ «3» و أنا أدعوكم إلى كلمتين خفيفتين على اللّسان ثقيلتين في الميزان، تملكون بهما العرب و العجم، و تنقاد لكم بهما الأمم، و تدخلون بهما الجنّة، و تنجون بهما من النّار: شهادة أن لا إله إلّا اللّه و أنّي رسول اللّه، فمن يجيبني إلى هذا الأمر و يوازرني على القيام به يكن أخي و وصيّي و وزيري و وارثي من بعدي
@msnote
علی اکبر.mp3
6.49M
سلام. امشب میخوام براتون یه مداحی بزارم!
مناسبت خاصی هم نداره. شاید هم داره اما من نمیدونم!
بیایین یه بار هم مداحی ساده یه ناشناس رو گوش کنیم توی یه روستای دور افتاده
التماس دعا
@msnote
دو سال پیش
دو سال پیش؛ همین روزها
دو سال پیش، حاج خانوم از اول ماه رمضان پاشده بود آمده بود تهران
و من از اول ماه، پاپیچ ِ یکی از بچههای بالا که:
جور کن دیگه؛ ثواب داره. بچه هاش دعات میکنن ها! مادر سه تا شهیده ولی آقای #خامنهای رو تا حالا ندیده...
و دو سال پیش همین روزها بود که آن بچهی بالا زنگ زد و گفت: «فردا»! انقدر سریع که همسر و بچههای شهید سومی نتوانستند از اهواز خودشان را برسانند.و من بعنوان هماهنگ کننده دیدار – البته از نوع تقلبیاش – خودم را چپاندم کنار مادر شهید و نوه و نتیجهاش و خواهر شهید. ایستادیم در حیاطی که بین حسینیه امام خمینی و خانهی #آقا حائل شده بود؛ تا بعد از نماز ظهر و عصر – که در ماه مبارک، همه را برایش راه میدهند – موقع برگشتن آقا به خانه اش، ببینیمش.
با مقداری عجله آمد – که بعدن فهمیدم بخاطر یک سفر کاری به خارج تهران در همان روز بوده و فهمیدم که چقدر سمبه رفبقمان پرزور بوده که وسط برنامه فشردهی آن روز گرم ِ ماه مبارک، کار ما را ردیف کرده –
و وسط راه، نگاهش به ما افتاد و به #مادر-شهید که از روی ویلچرش بلند شد و عکس سه جوان رعنایش را در دستش گرفت. همه بهت گرفته بودشان؛ پررویی کردم و برای راه افتادن مجلس، بلند گفتم: آقا؛ مادر سه شهید هستن! بازار سلام و علیک و معرفی افراد که سرد شد، آقا عکس را دست گرفت و همزمان با نگاه دقیقش به شهدا، حاج خانوم و دخترش، شروع کردند به توضیح دادن درباره شهید اولی و بعد هم شهید دومی
اما هنوز عجلهی آقا خیلی فروکش نکرده بود تا اینکه حاج خانوم با لهجه شیرین دزفولی اش، به شهید سومی رسید:
ـ بهش گفتم دو تا داداش دیگه ات که رفتن، زن و بچه نداشتن. اما تو چی؟ تو که سه تا بچه داری و چهارمیش هم تو راهه. اگه بری و مثل مهدی و اسماعیل برنگردی، کی اینا رو نگهداره پس؟
بعد حاج خانوم، انگار که داغ دلش دوباره تازه شده باشد، در حالی که داشت حالت پسرش را حکایت میکرد؛ انگشت سبابهاش را بطرف آسمان و سرش را بطرف زمین گرفت و گفت:
_ پسرم اینطوری گفت: خدا !
و من زدم زیر گریه و همزمان، چشمهای آقا را دیدم که پر از اشک شد و نفسش را در سینه حبس کرد که قطرههای غمش روی محاسن سپیدش نچکد و عجلهاش فرو کش کرد .... و شمرده شمرده گفت: همین ایمانها بوده که این نظام را حفظ کرده و این مملکت را نگه داشته ...
و بعد رویش را کرد طرف ِ آن آقایی که در کمترین فاصله با او ایستاده بود و گفت: قرآن و آن کیف ِ من را بیاورید.
و تا آن آقا بپرد و برود طرف خانه آقا؛ نتیجه شان را – که هنوز به 4 ماه نرسیده بود – دادند بغل آقا که اذان و اقامه بگوید در گوشش و طفل، بعد از دو تا الله اکبر ِ اولی که زل زد به چشمهای آقا، تا آخر اقامه گریه کرد؛ طوری که آقا بعد از اقامه، بچه را داد دست مادرش – مادر میشد نوه حاج خانوم – و گفت:
- این بچه تو آفتاب کلافه شده؛ ببریدش تو این اتاق. و به اتاق ملاقاتهای خصوصی اشاره کرد! مادر و بچه همین که از دید آقا خارج شدند، مقابل سد محافظها قرار گرفتند که: نه! اینجا نمیشود. و مادر، همین طور حیران و سرگردان مانده بود که دو تا سید معمم که زیر سایه درخت و روی یک نیمکت نشسته بودند و صحبت میکردند، سریع بلند شدند و جایشان را دادند به مادر و بچه که حالا آرامتر شده بود. دقیق که شدم، فهمیدم دو تا سید معمم، پسر سوم و چهارم ِ آقا هستند.
داشتم ذهنم را دوباره برمیگرداندم طرف مجلس اصلی که دیدم آقا بعد از امضای قرآن، از کیفی شبیه کیف پول – که تویش پنجاه سی چهل تا سکه بهار آزادی بود – دو تا سکه به حاج خانوم داد و یکی یک سکه به همسر و 4 فرزند شهید که مادربزرگ شان برساند به دستشان. و عازم رفتن شد. حاج خانوم که از وسط دیدار به بعد روی ویلچرش نشسته بود، رفتن آقا را که دید، بلند گفت: آقا!
آقا برگشت طرفش و با آن قدّ کشیدهاش تا جلوی صورت حاج خانوم خم شد. حاج خانوم با لهجه شیرین دزفولیش گفت: ببخشید که عاجزت کردم! همه فهمیدند که منظورش این بوده: ببخشید که خستهات کردم (در آن گرمای ظهر ِ ماه مبارک آن هم با وضعیت ایستاده) اما آقا انگار که بخواهد مجلس را با خنده تمام کند، همانطور که خم شده بود جلوی مادر سه شهید، با لبخند گفت: عاجز نشدم! و همه خندیدند
@msnote
جعفر بن شریف گرگانی میگوید: «عزم حج کردم و قبل از آن به سرّمَنرأی رفتم و به محضر #ابامحمّد مشرف شدم... و گفتم: شیعیانت در گرگان به شما سلام میرسانند... فرمود: صدوهفتاد روز دیگر به گرگان خواهی رسید؛ یعنی صبح روز جمعه، سوم ربیعالثانی. هنگامی که رسیدی به شیعیانم بگو همان روز ظهر به دیدارشان خواهم آمد... پس از به جا آوردن مناسک حج، به سوی دیارم حرکت کردم و همان روزی که ابامحمد فرموده بود به گرگان رسیدم و شیعیان برای خوشآمدگویی پیش من آمدند. پس به آنها گفتم امام، ظهر امروز به دیدارتان خواهد آمد، پرسشها و حوائج خود را آماده کنید. بعد از نماز ظهر و عصر بود که همه شیعیان در خانه من جمع شدند. به خدا قسم چیزی نگذشت که #ابامحمد وارد شد و قبل از همه سلام کرد و ما از او استقبال کردیم و دستش را بوسیدیم.
پس فرمود: من به جعفر بن شریف وعده داده بودم که امروز ظهر نزد شما بیایم. نماز ظهر و عصر را در سرّمَن رأی خواندم و حالا آمدهام تا با شما عهدی تازه کنم؛ پرسشها و حوائجتان را بگویید.... پس نفر به نفر جلو رفتند و درخواستهایشان را گفتند... حوائج همه را برآورده کرد و برایشان دعای خیر فرمود و همان روز بازگشت.»
ــــــــــــــــــــ
چه میشد ما هم در زمان شما از اهالی گرگان بودیم و بعد از آن مجلس، مثل جعفر بن شریف گرگانی هی برای خودمان صفا میکردیم و هی برای دیگران تعریف میکردیم: «دستش را بوسیدیم»... اما تقدیرِ ما امامندیدهها این بوده که حتی تصوّر صحنهی بوسیدنِ دست شما هم برایمان سخت باشد. کسی چه میداند؟ شاید هم آن موقع حالمان مثل حال شهید پیچک در این عکس بشود وقتی داشت دست نائب عامِّ شما را میبوسید. نگاهش کنید؛ انگار هر چه لذت و سکونت و آرامش توی دنیا بوده، توی چهرهی او آرام گرفته.
البته کار نشد ندارد. خودتان یادمان دادهاید که توی همین دنیا و همین زمین هم میشود به شما رسید؛ اگر اهل عالَمِ رجعت شویم. گفتهاید هر کسی که «مؤمن محض» باشد، در آن دوران برمیگردد و در رکاب شما شمشیر میزند. تا آنجا که من میفهمم «ایمان» در مقابل «کفر» و «نفاق» است و مؤمن محض کسی است که رنگی از کفار یا منافقین نگرفته باشد. البته کفر و نفاق، دائماً شکل عوض میکند و. به قول خدا «ما لها مِن قرار» و بخاطر همین تشخیصش راحت نیست. پس امشب که شب ولادت شماست و به همه بار عام دادهاید و صدایتان توی دنیا پیچیده که «پرسشها و حوائجتان را بگویید»، دعا میکنیم که تشخیص «کفر مدرن» و جرأت درگیری با آن را به ما هدیه بدهید تا «محض ایمان» در درون و بیرونمان بجوشد و از اهالی رجعت شویم. آن موقع و در آن چند هزار سالی که قرار است بشریت زیر سایهی مدیریت شما به اوج لذت و بهجت برسد، حتما هر از چند گاهی لطف میکنید و مثل همان قبلها جایی را برای دیدار معین میکنید؛ چه خانه جعفر بن شریف در گرگان باشد چه مسجد خودتان در قم و چه خانهتان در سرّمَنرأی کنار همسرتان حضرت نرجسخاتون. بعد لابدّ مؤمنینی که به محض ایمان نرسیدهاند و توی عالَم برزخ جا ماندهاند، ما را موقع دستبوسیِ شما به همدیگر نشان میدهند و با حسرت به هم میگویند: «نگاهشان کنید؛ انگار هرچه لذت و سکونت و آرامش توی دنیا بوده، توی چهرهشان آرام گرفته.»
#ابامحمّد
@msnote
حوالی سال صدونودوهشت و صدونودونُه
حوالی سال صدونودوهشت و صدونودونُه قَمری، با اینکه مأمون تازه توانسته بود برادرش را از میان بردارد و سوار بر مرکب خلافت شود، باز هم آب خوش از گلویش پایین نرفته بود و قیامهای علویان و سادات، نفَس حکومتش را به شماره انداخته بود و روز و شبِ بلاد مسلمین، مزّهی التهاب و انقلاب میداد. هر شهر مهمّی که نگاه میکردی، یا یک علوی قیام کرده بود یا مردم انتظار قیامش را میکشیدند. انگار یک پای ثابت طرفداران آنها هم شیعیانی بودند که حالا تعدادشان زیاد شده بود و هویّت و جمعیتشان به جایی رسیده بود که گزارشهای تاریخی میگویند: «پانزده سال قبل از خلافت مأمون و هنگام شهادت حضرت موسیبن جعفر، *هفتاد هزار دینار طلا* از وجوهات، فقط در دست یکی از وکلای حضرت کاظم باقی مانده بود.» این وسط، «برادران حضرت رضا» بخش مهمی از بار قیام را به دوش میکشیدند و وقتی «ابوالسرایا» در سال 199 در کوفه قیام کرد، فرماندارانش را به شهرهای مختلف فرستاد: «ابراهیم بن موسی بن جعفر» به یمن، «اسماعیل بن موسی بن جعفر» به فارس و «زید بن موسی بن جعفر» به اهواز رفتند و حتی «محمد بن جعفر» پسر بلافصل حضرت صادق و عموی امام رضا در مدینه قیام کرد.
اما ابالحسن با هیچیک از قیامها همراهی نکرد و حتی صریحاً با حرکت محمدبن جعفر و زید بن موسی مخالفت کرد. انگار میدانست که دربار اموی و خلافت عباسی سالهاست نحوهی زندگی متداول در «تمدّن ایران و روم» را با روکشی منافقانه از دینداری، وارد دنیای اسلام کردهاند و ذائقهی مردم را با شهوات قیصری و کسرایی، طوری خو دادهاند که رعیّت حتی اگر از ظلم خلفاء خسته شوند و مدّتی زیر علَم قیام سینه بزنند، باز هم برای تأمین رفاهشان «ظلّالسلطان» را انتخاب میکنند و به دامن متخصصینِ دنیاپرستی برمیگردند. یعنی سادات علوی و حسنی هر چقدر هم به راههای متداولِ کسب قدرت و رهبری قیام وارد بودند، وقتی به حکومت میرسیدند نمیتوانستند مثل هارونها و امینها و مأمونها، چرخ دنیای مردم را بچرخانند.
وقتی مأمون برای فرونشاندن آتش قیامها، بزرگِ خاندان ابوطالب را در سال 200، مجبور به هجرت کرد و حضرت رضا را به مرو آورد تا مُهر سازش با دستگاه را به ردای منزّه امامت بزند و از این راه، پرچم مبارزه را از دست سایر علویون بگیرد، توانست محصول تدبیرش را زود بچیند و قیامها را سرکوب کند اما نمیدانست که معدن نور و هدایت را به مرکز دنیاپرستی و نفاق آورده و بیشترین نقش را در رسوایی و مفتضحکردن خودش ایفا کرده. حضرت رضا، میدان جهاد را جای دیگری غیر از خیابانهای جنگزدهی کوفه و یمن و فارس میدانست؛ دربار عباسی را به معرکهی اصلی مبارزه تبدیل کرده بود و به پایههای سلطنت و دنیاپرستی و کاخنشینی او ـ که نقابی از تدیّن و تقدّس بر چهره داشت ـ حمله میکرد تا مردم کمکم از تعلّق به زندگی مادّی کنده شوند و حقیقت سیاست الهی و قدرت نبوی را به چشم ببینند.
اما شیعه انگار نمیتوانست پابهپای حضرت بیاید و تحلیلهای دیگری ذهنش را قلقلک میداد و حکمت رفتار امام را نمیفهمید. وقتی نزدیکان حضرت، عدم ورود ابالحسن به مبارزهی نظامی را به چالش میکشیدند و با مشارکتشان در قیامها این خیال را ترویج میکردند که: «حالا که عدالت نیست و مردم همراهمان هستند، چرا بر ضد ظلم قیام نکنیم؟» دیگر چه انتظاری از عوامّ بود که میدان اصلی مقابله را تشخیص دهند و به مرو بروند و دور و بر امام را بگیرند و فضا را به نفع حضرت تغییر دهند؟! در آن آشفته بازار، عدّهی دیگری هم بودند که به علیبنموسی که زهد و قداستش، همه را یاد علیبنابیطالب میانداخت، تهمت میزدند که «دستگاهی شده و شیرینی دنیا کام فرزند پیامبر را هم پُر کرده».
اهالی انقلابیگریِ غیرقاعدهمند و خرمقدّسهای نادان نسبت به شرایط و محیط و خلاصه معادلات موجود سیاستورزی، ذهن شیعه را طوری منقبض کرده بود که پا نداشت تا به دنبال امام بدوَد و در مجاهدهی اصلی شرکت کند. نشان به آن نشان که وقتی مأمون، وزیرش فضلبنسهل را در هنگام خروج از مرو ترور کرد، یاران فضل آنقدر قوی بودند که به خیمهی خلیفه حمله کنند تا جانش را بگیرند و مأمون مجبور شود به حضرت رضا متوسل شود تا پراکندهشان کند؛ اما وقتی ابالحسن در آن حجرهی حزین به شهادت رسید، صدای کسی در نیامد.
ادامه:
https://eitaa.com/msnote/114
@msnote
قسمت اول:
https://eitaa.com/msnote/113
در شرایطی که اکثر مردها به خاک تردید افتاده بودند و زمینگیر تحلیلهای تاریک شده بودند تا امام مشعل هدایت را تنهای تنها روشن نگه دارد، فقط یک علیامخدّره بود که قیام کرد تا به همهی مردنماها ثابت کند راه، همانی است که امام میرود و نبض توحید و خداپرستی همانجایی میزند که علیبنموسی قدم میگذارد. رفت تا ثابت کند اقامهی کلمهی حق فقط با دستان فرزند محمّد و علی ممکن است و مجاهده از همان شمشیری میچکد که در دستان اهالی ذوالفقار باشد. تحمل راه مدینه تا قم برای مخدّرات نجیبی که خانهی پیامبر از آنها روشنایی میگرفت، کار راحتی نبود اما وقتی مسأله، نصرت امام معصوم باشد، #معصومه ی موسی بنجعفر همان کاری را میکند که فاطمهی حیدر انجام داد. حالا میشود حدس زد که چرا در خاندانی که دخترها در نوجوانی ازدواج میکردند، کریمهی اهلبیت با وجود بیستوهفت هشت باری که به بهار آبرو داده بود، به خانهی بخت نرفت. عابد و عالم و زاهد زیاد بودند ولی مگر مردی پیدا میشد که در عرصهی مجاهده و نصرت و قیام، کفوی برای فاطمهی معصومه شود؟! حالا میتوان تخمین زد که چرا از بین اینهمه امامزاده ـ که همهشان واجب التعظیم هستند ـ فقط برای زیارت ملیکهی قم است که روایت خاصّ نقل شده و این بانو را همسنگ عباسبنعلی و علیاکبری قرار داده که در اوج غربت، امام را رها نکردند. همان سلسله سند نورانی و درجه یک را میگویم که این کلام برادرش را از پیچهای تاریخ عبور دادهاند و به ما رساندهاند: «سعد بن سعد اشعری قمی میگوید از حضرت رضا دربارهی خواهرش سوال کردم. فرمود: «هر کس او را زیارت کند، بهشت خدا مال او خواهد شد.»
پینوشت: این غزلگریهها که میبینی، آنِ شعر است شعر آیینی
*زندهام با همین جهانبینی،ای جهان منای «جهانبانو»*
تحلیل علیلی بود از قیام حضرت کریمه که تقدیمش میکنم به عتبههای آهنی و سبزرنگ حرمش؛ مخدّرهای که گمان میکنم اگر تمامی فقهای شیعه در بهشت هم دور هم جمع شوند و عقلهای نورانیشده به نور اهل بیت را روی هم بریزند، باز هم به فهم درجاتش نمیرسند
@msnote
ما توی شهرهای بیحرم سرگشته بودیم؛ شما *پناه* دادید به ما. ما از دستگاه پدران و برادر زادههایتان دور افتاده بودیم، شما ما را به آستانشان *نزدیک* کردید. ما بیصاحب بودیم و کسی را نداشتیم بزرگمان کند و *پرورش* ما را به عهده بگیرد؛ شما قبول کردید که بشوید سرپرست ما بیمقدارها. موج بلاها ما را بالا و پایین میکرد و میکند اما این شما بودید و هستید که دست *مهربان* تان را از دست ما در نمیآورید.
همه اینها ـ حداقل برای ما ـ کی معلوم شد؟ آن موقعی که به فرشتههای دور ضریح دستور دادید دست شیخ عبدالکریم را ـ که برای استخاره روبروی مرقدتان ایستاده بود و داشت برای آوردن حوزه اراک به قم کسب تکلیف میکرد ـ بگیرند و بگذارند لابهلای صفحات سوره یوسف: «وأتونی بإهلکم اجمعین»
ـ همهی کسان خود را نزد من بیاورید.
ـــــــــــــ
توی عربی وقتی میخواهند با یک خانم صحبت کنند به آخر فعل مضارع، «یاء» و «نون» اضافه میکنند اما ما عجمایم و این حرفها حالیمان نمیشود. بخاطر همه این مادریهایی که برایمان کردید، همچین روزی میآییم جلوی ضریح و از جدتان جمله قرض میگیریم و بیخیال گفتن «یاء» و «نون»ها میشویم و اینطور با شما صحبت میکنیم:
هیهات؛ انت اکرم مِن أن تضیّع من *ربّیتَه* او تبّعد مَن *اَدنیتَه* او تُشرّد مَن *آویتَه* او تُسلّم الی البلاء من کفیتَه و *رحمتَه*
#علیامخدره
@msnote
فلاندبنک صباحاً و مساءاً
از همان بچگی هم عصرهای #جمعه دلم میگرفت. حتی یادم هست که بعضی هفتهها دم دمای غروب، انگشتهای دست و پایم هم یخ میکرد. از همان بچگی یادم داده بودند که جمعهها روز امام زمان است و قرار است روز #ظهور هم باشد. بعد میگفتند: وقتی عصر جمعه برسد اما خبری از ظهور نباشد، دل حضرت میگیرد و به همین خاطر است که دل ما هم پر از غم میشود. بالاخره دل به دل راه دارد دیگر ...
اولین باری که به این توضیح شکّ کردم، وقتی بود که کمی بزرگتر شده بودم و عصر جمعهای آمد و رفت و آخر شب یادم افتاد که خبری از آن غم نشده. راستش آن جمعه، جمعهای بود که فردایش تعطیل بود و انگار همین خوشی، غم را شسته بود و با خود برده بود. همان جا بود که احساس کردم این دلگیری تا حدودی ناقص و ناخالص است و ناراحتی از شروع کار و درس هم در آن سهیم شده.
بعدتر شکّ و تردیدم به این که «دل ما به دل حضرت راه دارد» بیشتر شد. مخصوصاً از وقتی که زیارت #ناحیه را خواندم: «فلأندبنّک صباحاً و مساءً ...» با خودم گفتم پس دل امام فقط عصرهای جمعه نمیگیرد و هر روز و شب به ندبه و زاری برای جدّش مشغول است ولی هر چقدر فکر کردم یادم نیامد که هر صبح و شام دلم گرفته باشد و در غم غوطهور شده باشم. حتی اگر روزی برسد که ظرفیت این همه غم را داشته باشیم و گریه برای حسین به کار روز و شبمان تبدیل شود، آخر ِ گریههایمان به یک «و سیعلم الذین ظلمواای منقلب ینقلبون» که مدّاح میخواندش ختم میشود و به یک دستمال کاغذی برای پاککردن اشکهایی که کاری از دستشان بر نمیآید و صاحبش اینقدر نسوخته است که خونش برای به هم ریختن دنیایی که بر کثافات کفر و نفاق بنا شده، به جوش بیاید...
من که گمان میکنم زبان حال ما و معنای کارهایمان در برابر شما، همان «فاذهب انت و ربک فقاتلا انا هاهنا قاعدون» است. واقعیت این است که حوصلهی درافتادن با کفار و منافقین را نداریم و وقتی میگوییم «یابنالحسن کجایی»، دوست داریم خودتان بیایید و همهی کارها را درست کنید. پس خیلی متشکرم از آستان مقدستان که این نفهمیها را به رویمان نمیآورید و ما را داخل آدم حساب میکنید. فقط کاش بخاطر این همه مهربانی و تغافلتان، بلد بودیم تا کمی هم منّتتان را بکشیم ...
#جمعه_ناک
ادرس کانال "محمدصادق" در سروش
sapp.ir/msnote
ادرس کانال در ایتا
Eitaa.com/msnote
ادرس کانال در بله
https://ble.im/msnote