eitaa logo
محمدصادق
154 دنبال‌کننده
646 عکس
118 ویدیو
22 فایل
کانالی برای انتشار نوشته های آقای محمدصادق حیدری و البته، گاهی مطالب مناسبتی نویسندگان دیگر ارتباط با ادمین: @mbalochi ادرس کانال ما در سروش sapp.ir/msnote ادرس کانال در ایتا Eitaa.com/msnote ادرس کانال در بله https://ble.im/msnote
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️اینجا ڪویرِ داغ و نمڪ زارِ شور نیستــــ ⚫️ما در ڪنار پهنۀ دریا نشسته ایم ⚫️بوے مدینه مےوَزد از شهر قم چو گُل ⚫️ما در جوار حضرتـــ زهرا(س)نشسته ایم (سلام الله علیها) را تسلیت عرض میکنیم. التماس دعا @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• 🔹عطر خراسان🔹 ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• سال‌ها شهر در اعماق سیاهی سخت است روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است نفس باغ به تکرار نیامد بالا آفتاب از سر دیوار نیامد بالا اینکه عمری فقط از سفره کپک برداری گندم و پنبه بکاری و نمک برداری خشکیِ باغچه‌ها روی زمین باقی ماند سال‌ها طی شد و این شهر چنین باقی ماند در فراموشیِ انجیر و انار و گندم ناگهان گفت نهیبی که هلا ای مردم آب در دست اگر هست زمین بگذارید تا خود صبح بر این خاک جبین بگذارید از تبار گل و آیینه کسی می‌آید «مژده، ای دل که مسیحا نفسی می‌آید» پس به همراه همان ابر که باران آورد مهربانی خدا در زد و مهمان آورد دختری آمده از ایل و تبار حیدر از هر آنچه بنویسیم فراتر، برتر وصف اورا نتوان گفت به صد منظومه گفته معصوم به او «فاطمۀ معصومه» آفتابی که به سر چادری از شب دارد جلوۀ فاطمی و هیبت زینب دارد آفتابی‌ست که اعجاز فراوان با اوست باد سرمست شده، عطر خراسان با اوست شهرِ آفت زده از رنج و بلا عاری شد برکت از در و دیوار بر آن جاری شد از سفر آمده‌ای خستۀ راهی بانو زنده کن وادیِ مارا به نگاهی بانو ما اسیریم و فقیریم و یتیم ای مهتاب دختر حضرت موسی! دل ما را دریاب قم کویر است کویری که تلاطم دارد چادرت را بتکان قصد تیمم دارد آمد این‌گونه ولی هر چه که آمد نرسید عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید که اویس قرنی هم به محمد نرسید عاقبت حضرت معصومه به مشهد نرسید... قصه این بود و به وصفش قلم ما در ماند داغ دیدار برادر به دل خواهر ماند ماند تا پنجرۀ باغ اِرَم وا باشد حرم او حرم حضرت زهرا باشد تا که ما روضۀ بسیار بخوانیم در آن روضه‌های در و دیوار بخوانیم در‌ آن... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• اتفاقا راوی حدیث هم از بزرگان قم بوده. «عیسی بن عبدالله اشعری قمی» را می‌گویم که از حضرت صادق روایت کرده: «سه گروه هستند که دعای‌شان مستجاب است؛ حاجی خانه خدا، جنگجو در راه خدا و مریض». البته مریض داریم تا مریض. مریضی هست که از شدّت گناه خودش را بدبخت کرده و بعد با مریضی او را نوازش کرده‌اند تا کمی از گناهانش بریزد. و مریضی هست که بخاطر ایستادگی در برابر معماران گناه و سردمداران عصیان، در راه خدا جنگیده و حالا به بستر افتاده. مثل همین روزهای فاطمه‌ی زهرا یا مثل همین امشبِ فاطمه‌ی معصومه. امشب قاعدتا احوالات دگرگون شده و بیماریش شدیدتر و دعاهایش مستجاب‌تر. خب گداهای پررو و پرتوقع همچین مواقعی را از دست نمی‌دهند. مثلا با اجازه سیدالساجدین کمی دست می‌برند در دعاهایش و تصرفی می‌کنند در ضمیرهای ابوحمزه و همین‌طور که خودشان را به ضریح کریمه‌ی اهل‌بیت متصل کرده‌اند، فاطمه زهرا یا فاطمه معصومه را ـ فرقی نمی‌کند ـ صدا می‌زنند و می‌گویند: «بحبل مَن أتّصل أن انتِ قطعتِ حبلکِ عنّی؟» ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
محمدصادق
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• 🔅مَرد است و شغلش🔅 ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ✅از قدیم گفته‌اند: «کلّ رجل و ضَیعته» یا همان «مَرد است و شغلش». حرف درستی هم زده‌اند چون آدم‌های معمولی این‌قدر توی کار‌شان غرق می‌شوند که هویت‌شان را از شغل‌شان می‌گیرند. ولی آدم‌های بزرگ فرق دارند و هویت‌شان را به جاهای بالاتری گره می‌زنند و اسیر شغل و حرفه و تخصصی که دارند، نمی‌شوند. مثلاً؟ مثلاً یک فیزیک‌دان کارکشته و نخبه را تصور کنید که بگوید: « فیزیک همان هستی‌شناسی است و امروز در برابر سوالات بنیادی به بن‌بست مطلق رسیده» و به ما که از نظراتش لذت برده‌ایم، خیره شود و ادامه بدهد: «و مدلی برای توجیه پدیده‌های قابل توجه ندارد» و در مقابل نگاه‌های متعجب ما که از تعداد زیاد محافظانش حیرت کرده‌ایم، جلوتر برود: «کوانتوم دچار تناقضات درونیِ زیادی است». بعد به این‌ گزاره‌ها اکتفا نکند و به دنبال پاسخ جایگزین بگردد و مهمتر این‌که پاسخش را از اسلام بخواهد و با احترام، منطق و فلسفه رایج در حوزه‌ها را بخواند و بعد با صراحت و شجاعت، در کارآمدی آنها برای جهت‌دهی به علوم پایه تردید کند و در این وضعیت، وقتی از مبنایی جدید خبردار شود که مدت‌هاست به این خلأ پی برده _ و برای امتداد فلسفه اسلامی در تحقیقات کاربردی، دست به تغییر و تحول در فلسفه صدرایی زده _ پیگیر آن مبنا شود و با شجاعت و حرّیت و بدون پای‌بندی به تشریفات مرسوم، از آن حمایت کند و... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ✅گفتم یک فیزیک‌دان کارکشته و نخبه را تصور کنید اما نه این‌که همچین آدمی ساخته تصوّر من و شما باشد. این شخص، واقعیتی بود به نام «محسن فخری‌زاده» که انقلاب او را ساخته بود و بخاطر همین، هویتی جز نداشت. یعنی با اینکه شغل و تخصصش فیزیک بود اما از موضع انقلاب می‌خواست مرزهای فیزیک را بشکند. پس خیلی سریع و راحت جوش خورد با مباحث «مرحوم استاد علامه حسینی‌الهاشمی» که هویتی جز انقلاب نداشت و سالها پیش به این نتیجه رسیده بود که برای حفظ انقلاب باید تغییرات اساسی در هویت علمی حوزه و دانشگاه ایجاد کرد... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ✅وقتی حرف‌هایش را شنیدم، انگار با اولین آشنا شده بودم که نه فقط سوال‌های بزرگ داشت بلکه حاضر بود برای پاسخ سوالهایش، ریسک‌های بزرگ بکند و مسحور و منحصر به هویت حوزوی و دانشگاهی نشود و نیاز واقعی انقلاب را در نظر بگیرد... فامیلش را حفظ نشدم اما می‌دانستم کاری که چند ماهی است در «حسینیه اندیشه» با موضوع «نقائص منطق صوری در عرصه تمدن‌سازی» درگیرش هستیم، به سفارش یک دانشمند شجاع است. عصر جمعه بود که وقتی شروع به خواندن خبرها کردم، بالاخره فامیلش را یاد گرفتم... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• ✅از قدیم گفته‌اند «کل رجل و ضیعته»؛ آقای فخری‌زاده! اشتغال به «انقلابی‌گری واقعی در میدان علم» عاقبتی جز شغل شریف شهادت ندارد؛ یعنی همان «مَرد است و شغلش».... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• 🔅و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا...🔅 🔹_ «بالاخره مسجدیه که با کمک‌های مادربزرگِ مرحومت راه افتاده. شما هم باید یه سهمی داشته باشی دیگه. این بچه‌ها حیفن به خدا. بیا یه برنامه‌ای، چیزی براشون راه بنداز. هفته‌ای یه شب که دیگه کاری نداره ...» 🔹این آخرین اصرارهای «آقای جعفری» بود که بالاخره بر تنبلی و ترسم غلبه کرد. به جز تنبلی، می‌ترسیدم که چطور و با چه زبانی می‌شود مقوله‌ی پیچیده‌ای مثل دین را برای چند کودک، ساده کرد. ولی دست‌آخر، حوالی سال نود و پنج بود که گیر افتادم و قرار شد یکشنبه‌ها بعد از نماز عشا، بچه‌های یک مسجد در فقیرترین محلّه‌ی «نیروگاه» را دور خودم جمع کنم و برای‌شان یک داستان از زندگی ائمّه تعریف کنم و یک سوال بپرسم و بعدش به برنده‌ها، هزار تومانی و دوهزار تومانی جایزه بدهم. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🔹 یک‌بار یادم رفت قبل از رفتن به مسجد، پول خُرد جور کنم: وقتی از خواب بیدار شدم، نزدیک اذان بود و کلّی راه تا نیروگاه داشتم. با ناامیدی جلوی اولین سوپری ترمز کردم و پریدم تو. ملتمسانه گفتم: «آقا میشه من کارت بکشم و شما بجاش چند تا دو هزاری و هزاری لطف کنی و کار ما رو راه بندازی؟» جوانکِ فروشنده، اول منّ‌و‌من کرد و ته‌ریشِ روی چانه‌اش را خاراند. بعد نگاهی به دخل انداخت و همین‌طور که اسکناس‌ها را می‌جورید، گفت: «حالا برا چه کاری می‌خوای؟» داشتم قضیه‌ی مسجد و بچه‌ها و جایزه را تعریف می‌کردم که سه تا دوهزاری و دو تا هزاری را روی میز گذاشت. کلّی تشکر کردم و کارت کشیدم. وقتی کارت‌خوان، رسید را بیرون داد، جوانک دست کرد توی جیب خودش و یک اسکناس دیگر هم به قبلی‌ها اضافه کرد و چشم‌هایش برق زد که: _ «اینم از طرف من به جایزه‌ها اضافه کن. یه حاجتی دارم.» ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🔹از برق چشم‌ها و لبخند لب‌ها و ذوقی که توی چهره‌اش بود، حدس زدم که دلش برای دلبری از دختری تپیده. بعد به خودم نهیب زدم که: «پس چی شد حسن ظنّ؟ شاید خواستگاری رفته و منتظر جوابه. دختربازی تو قم که به شدّت و حدّت تهران نیست.» لبخند زدم و گفتم: لطف کردی! ایشالا حاجت‌روا شی. تنبلی و حواس‌پرتی‌ام هفته‌ی بعد هم ادامه پیدا کرد و بخاطر پول‌خُرد دوباره جلوی همان سوپری ترمز کردم و همان جوانک با حالتی رفاقت‌آمیزتر از قبل، اسکناس‌ها را داد و کارت را کشیدم. بعد دوباره دست به جیب شد. اصرار کردم که خجالتم ندهد. اما با گفتنِ «من که نمی‌خوام به شما پول بدم؛ می‌خوام خرج کار خیر و اون بچه‌ها کنم تا حاجت بگیرم» ساکتم کرد و گفتم حتما بخاطر آن حاجتی که دارد، دعایش می‌کنم. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🔹خداحافظی کردم اما دم در ماشین متوجه شدم که از سوپری بیرون آمده و پشت سرم ایستاده. وقتی صورتم را برگرداندم، سرش را جلو آورد و دستی به موهای مدل‌دارش کشید و گفت: 🔸 «دعا کن درست شه. من آموزش رفتم؛ قبول هم شدم. مدارکم هم کامله. چند وقته منتظرم که رفتنم جور بشه؛ سوریه.»🔸 🔹از درون در هم شکستم. خیلی خُردتر از آن پول‌خُردها. دندان‌های عقلم را روی هم فشار دادم تا بغضم نترکد. چشم‌ها را به نحو مسخره‌ای گشاد کردم تا اشک‌ها بیرون نپاشد. با حسادت یا حسرت یا حقارت و فقط برای این‌که مقدار فروپاشی‌ام معلوم نشود، گفتم: «شنیدم دیگه سخت می‌گیرن و نمی‌برن.» گفت: «نه بابا! همین دیروز دوستم شهید شد. سعید سامان‌لو.» انگار صاحب مغازه هم فهمید که حرفی برای گفتن نمانده. از داخل سوپری، جوانک را صدا زد و از من جدایش کرد. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🔹 آنجا کنار ماشین، از «من» چیزی باقی نمانده بود جز یک مذکّرِ تحقیرشده که به زور لفظ «مرد» را رویش گذاشته بودند تا این کلمه هم مثل سایر کلمات به لجن کشیده شود. از آن طرف، مردی که نذر و نیّت کرده بود و پول خرج می‌کرد تا شهید شود؛ اسمش شده بود «جوانک» یا «شاگرد مغازه».... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🔹....می‌بینید که چطور داریم هرز می‌رویم و چه قدر بد خرج می‌شویم؟ می‌بینید که الفاظ الکن شده‌اند و کلمات کودتا کرده‌اند و حروف تحریف شده‌اند؟ بله؛ همه‌ی این‌ها را می‌بینید. اما ما را هم می‌بینید که چطور داریم از شما فرار می‌کنیم و با عجله و اضطراب و دغدغه به سمت دنیا می‌دویم... در این شلوغی، تنها چیزی که نصیب‌مان می‌شود، تنه‌خوردن از مردانی است که دارند خلاف مسیر حرکت می‌کنند و با طمأنینه و آرامش، به طرف شما می‌آیند: و عباد الرحمان الذین یمشون علی الارض هونا ... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🔹به یاد همه شهدای ، مخصوصا شهید فخری‌زاده؛ مردی که این‌قدر آرام و «هونا» روی زمین قدم برمی‌داشت که خیلی از ما نمی‌شناختیمش ولی آخرسر به همه‌ی ما تنه زد و در یک عصر جمعه به شما رسید... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• @msnote
سلام علیکم وقتتون بخیر عزیزانی که توی طرح اکرام ایتام شرکت می کردند، بسم الله... 6037998903972551 بانک ملی به نام طرح اکرام دو فرزند @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• 🔅زن، زیبایی، هنر و باقی قضایا🔅 ♦️یکبار که داشتم متن‌هایم را به یک نویسنده‌ی حرفه‌ای نشان می‌دادم و تعریف می‌کردم که تعداد زیادی از این نوشته‌ها محصول بی‌خوابی‌های شبانه است، چشمش برق زد و گفت: «چه خوب! پس زیستِ هنری هم داری!» آن موقع تعریف خاصی از در ذهنم نبود و فقط خندیدم. اما حالا حدس می‌زنم «هنر» اعجوبه‌ای است که با کمک‌گرفتن از «ظرافت» و «زیبایی»، موفق می‌شود «عاطفه» انسان را تسخیر کند و قسمتی از روح را به تصرف خودش در بیاورد. 🔹احتمالا تعریف هم چیزی در همین حدود است؛ یعنی همان‌قدر که مرد باید مظهر «عقلانیت» و جلال باشد، زن هم مظهر «عاطفه» و جمال است و به گمانم آن زمانی که بشریت به تعادل برسد، معلوم خواهد شد که ازدواج نه فقط کشش بین دو جنس مخالف، که آرام‌گرفتنِ عقلانیت در دامن عاطفه و پناه‌بردنِ عاطفه به آغوش عقلانیت است. ♦️حالا در نظر بگیرید مخدره‌ای را که « من الاولین و الآخرین» است و مدیریت عاطفه‌های زنانه در طول تاریخ را به عهده گرفته و مرکز و معدنِ همه‌ی زیبایی‌ها شده. چنین زنی اگر به توصیفِ برترین عقلانیت مشغول شود و در وصف و به سخن در بیاید، همانجاست که زیباترین ظرافت‌ها و عطوفت‌ها جلوی چشمان حیران بشر قرار گرفته و حقیقتِ «هنر» از پشت پرده بیرون آمده است. یعنی اگر روزی برسد که امت‌های غرق‌شده در منجلاب هنر مادی از این اداهای عفونت‌زده نجات پیدا کنند و نخبگان‌شان به فکر فلسفه‌ی هنر الهی بیفتند، کار را باید از این فرازهای آغاز کرد: 🔸 «پس اگر او را بشناسید، خواهید دید که او پدر من بوده و نه پدرِ زنان شما و برادرِ پسرعموی من بوده و نه برادرِ مردان شما! چه نسب با افتخاری! او رسالت خود را به مردم ابلاغ کرد و آنان را از عذاب خداوندى بر حذر داشت. از راه و روش مشركان روى برتافت و گردن‌هاي‌شان را به ضرب تازيانه‌ی توحيد كوفت و حلقوم‌شان را به سختى فشرد... بت‌ها را در هم شكست و سرهای کفار را در هم می‌کوبید تا جمع آنها از هم گسيخت و ظلمت شب تار زدوده شد و صبح ايمان دميد و نقاب از چهره حقيقت به يك سو فكند و عربده‏ هاى شياطين به خاموشى گراييد... رزم‌آوران ماجراجو، گرگ‌های درّنده‏ خو و سرکشانِ یهود و نصاری از هر سو به او تاختند و با او به مخالفت برخاستند. «چون هر زمان آتش اخگر به هيزم و هيمه فتنه افكندند، خداوند آن را خاموش ساخت»(مائده/64) و هر گاه شاخ شيطان نمايان مى‏گشت و يا اژدهایی از مشرکین دهان مى‏گشود، او برادرش على را در كام آن مى‏ افكند. على نیز تا آن زمان كه مغز و سر آنان را به زمین نمى‏ كوبيد و آنها را زیرپای خود لِه نمی‌کرد، از جبهه باز نمی‌گشت.» 🔸اصلا عجیب نیست! در دنیایی که شرورترین جنایتکاران حرفه‌ای می‌توانند به جان بهترین مخلوقات خدا بیفتند و بر گرُده‌ی بشر سوار شوند و به قدرت برسند، هنرمندانه‌ترین رفتارها و هنری‌ترین صحنه‌ها، همان وقتی اتفاق می‌افتد که پرچمداران توحید بعد از مدت‌ها صبر و حلم و پس از إتمام حجت‌های واضح و روشن، برای دفاع از انسانیت و بازکردن راه تکامل، دست به شمشیر ببرند. 🔸ـ راست گفتند که در دوران غیبت، نور شما بیش و پیش از همه، به قلب پیرغلام‌های‌تان می‌تابد: 🔹«تنها هنرى مورد قبول قرآن است که صیقل دهنده اسلام ناب محمدى- صلى اللَّه علیه و آله و سلم- اسلام ائمه هدى- علیهم السلام- اسلام فقراى دردمند، اسلام پابرهنگان، اسلام تازیانه خوردگانِ تاریخِ تلخ و شرم‌آورِ محرومیت‌ها باشد. هنرى زیبا و پاک است که کوبنده‌ی سرمایه‌دارى مدرن و کمونیسم خون‌‏آشام و نابودکننده اسلام رفاه و تجمل، اسلام التقاط، اسلام سازش و فرومایگى، اسلام مرفهین بى ‏درد، و در یک کلمه «اسلام امریکایى» باشد. تنها به هنرى باید پرداخت که راه ستیز با جهانخواران شرق و غرب، و در رأس آنان امریکا و شوروى را بیاموزد. هنر در جایگاه واقعى خود تصویر زالوصفتانى است که از مکیدن خون فرهنگ اصیل اسلامى، فرهنگ عدالت و صفا، لذت مى‏ برند. هنر در مدرسه عشق، نشان دهنده نقاط کور و مبهم معضلات اجتماعى، اقتصادى، سیاسى، نظامى است. هنر در عرفان اسلامى، ترسیمِ روشن عدالت و شرافت و انصاف، و تجسیم تلخکامى گرسنگانِ مغضوبِ قدرت و پول است. خون پاک صدها هنرمند فرزانه در جبهه ‏هاى عشق و شهادت و شرف و عزتْ، سرمایه زوال ناپذیر آن گونه هنرى است که باید، به تناسب عظمت و زیبایى انقلاب اسلامى، همیشه مشام جان زیباپسندِ طالبانِ جمال حق را معطر کند.» 30/6/1367 🔸پی‌نوشت: تقدیم به حضرت که این کلمات کم‌مایه نمی‌توانند گویای عشق من به او باشند؛ تقدیم به کسی که: «یکی از معجزات دهر بود، خود او از آیات بزرگ الهی بود، *آیت‌الله العظما* ی واقعی، او بود.» 16/12/1395 ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote
•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• *«تاریکی» و «تارِ مویِ یکی»* یا *کرنشی در برابر عمیق‌ترین عاشقانه‌ی تاریخ* ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🏴 «شب» و «زن» به هم پیوسته‌اند و هر تلاشی برای گسست‌شان، یک شکست سنگین را نصیب آدم می‌کند. چون چیزی که این دو را به هم پیوند زده، همان گمشده‌ی بشریت است: «آرامش». انگار که «تاریکی» باید با «تارِ مویِ یکی» تکمیل شود و آدم با این دو تا «رام» می‌شود و «آرام» می شود. شاید برای همین است که شب نقطه‌ی وصل عشّاق است تا در کنار آرامِ جان‌شان در آرامش شب، بیارامند. شاید برای همین است که از یک طرف با *جعل لکم الیل لتسکنوا فیه* آرامش را به شب موکول کرده و از طرف دیگر، با *خلق لکم من انفسکم ازواجا لتسکنوا الیها* از زوج و زن، یک خط مستقیم به سمت سکونت و طمأنینه کشیده. اما این، داستانِ همه نیست. ذهن ما آدم‌های معمولی از زن و شب و آرامش، به چیزهایی منتقل می‌شود که در سطح خودمان است؛ اما کسانی که «محور خلقت» و «هدف آفرینش» هستند، ماجرای دیگری دارند. «شب» برای آنها به طوفانی‌ترین حالتش یعنی به «لیله‌القدر» تعریف می‌شود و لیله‌القدر هم که گفته‌اند همان «فاطمه» است. آرامش آنها هم با «هو الذی انزل *السکینه* فی قلوب المومنین» شکل می‌گیرد و در «و ما جعله الله الا بشری لکم و *لتطمئن* قلوبکم» به اوج می‌رسد. تمام آرامش علی، به نور و نعمت و نصرتی است که خدا به او هدیه می‌دهد و همگی این‌ها در شب قدر نازل می‌شود و آن شب هم، همان فاطمه است. انگار تمام لذت و بهجت و سکونت و طمأنینه‌ای که قرار است به علی برسد، در وجود فاطمه قرار داده شده. احتمالاً حسین هم همین حالات را می‌دیده که وقتی سوره‌ی قدر را با صدای علی شنید، گفت: «این سوره از زبان شما حلاوت دیگری دارد.» خب؛ حرفی نمی‌ماند الا این‌که به سراغ فورانِ غم و موج‌های سنگین ماتم برویم که عقل و ادراک بشری را در خودش غرق کرده و تعظیم کنیم در برابر ساحت مقدّس کلماتی که علی پس از دفن فاطمه و صاف‌کردن خاکِ قبرش، با پیامبر در میان گذاشت: «امّا حزنی فسرمدٌ و اما *لَیلی* فمسهّدٌ» آنجا بود که علی دوباره پای «شب» را وسط کشید که دیگر «آرامش» ندارد چون آرامِ جان ندارد: «شب من بعد از دخترت، بی‌خوابی است.» ـ علی دیگر خواب ندارد، آرامش ندارد، شب ندارد؛ از بس زهرا ندارد ... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote