•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✅سهگانهی «شرمندگی»
✳️قسمت سوم؛ شرمندگی عمیق✳️
سر سه تا چیز شرمندهی مامان و بابام شدم.
🔹 عکس بزرگ و منحصربفرد و بینظیری از آقامون #خمینی که وسط خونه و در مرکزیترین جای ممکن قرار گرفته بود و یه قاب ساده و قشنگ دورش طواف میکرد.
🔹پایینترین نقطهی عکس، بالاترین دکمهی لباس امام رو نشون میداد و بالاترین نقطهاش یه عرقچین کوچیک سیاه بود که با فضای مشکی ِ پشت سر آقا به اتّحاد رسیده بود. تمام اجزاء صورتش با وضوح قابل تقدیری در دسترس تماشاگر قرار گرفته بود و نگاهش ... [آخ، نگاهش] ... به یه افق دوردست خیره شده بود؛ چشمهاش احتمالاً همون جایی رو هدف گرفته بود که باید پرچم لااله الاالله رو اونجا کوبید.
کنار عکس هم یه نوار مشکی به صورت عمودی چسبونده شده بود و روی نوار، یه شعر در سوگ امام که با خط نستعلیق نوشته شده بود، خودنمایی میکرد.
🔹 اون عکس فیالواقع مرکز و محور و مبنا و بنای خونهی ما بود. اگر مامانم شش روز هفته رو تا حوالی ِ جاده ساوه میرفت و مدیر و بعد ناظم و بعد دبیر ِ یه مدرسهی سه شیفته با نهصد تا دانشآموز بود و بیشتر از گرد و غبار و گچ، حرص دخترای راهنمایی و دبیرستانی رو میخورد، فقط به عشق صاحب اون عکس بود.
🔹اگه پدرم تو اوج گرونی مجبور میشد عیدیهای من و خواهرم رو ازمون قرض بگیره ولی حوالههای تلویزیون رنگی و ماشین لباسشویی و هزار تا کوفت و زهرماری رو که به عنوان رشوه در خونهمون میاوردن تو صورت صاحباش بزنه، واسه خاطر ِ عزیز ِ همون پیرمرد بود.
🔹 مبدأ حرکت ما برا بیست و دو بهمن و روز قدس و انتخابات و نمازجمعههای آقای خامنهای، نگاه به همون عکس بود.
🔹 ما یکی از هزاران خانوادهای بودیم که بزرگشون #روح_الله بود و اون عکس، نمادی بود از جهت زندگی و جربزهی آزادگی و جنم ِ جنون و جدایی از سکون.
🔹 هویت خونه و حمیت خانواده طوری عکس رو دربرگرفته بود که نمیشد مثل دو تا مورد قبلی، تنبلی خودم و سوء استفاده از محبت پدر و مادر رو مبنا قرار بدم و سراغ اون عکس برم.
عظمت ماجرا، این سفلهی نفله رو هم به یه نیت خوب وادار کرده بود. نیت کرده بودم عکس رو ببرم و بزنم وسط تابلوی خوابگاه و دورش رو پر از نوشتههایی بکنم که عاجزانه سعی کرده بودن خمینی رو ستایش کنن؛ چون حوالی #سالگرد_امام بود. پدرم خودش عکس رو از شیشه و قاب جدا کرد و با احتیاط طوری توی روزنامه و مقوا پیچید که تو راه تهران تا قم هیچ آسیبی بهش وارد نشه. هیچی بیشتر از این خوشحالش نمیکرد که پسرش تو راه پیرمرد خرج بشه...
🔹حدسم درست بود. وقتی برگهها رو بر محور اون عکس روی تابلو زدم و خودم کناری ایستادم تا عکسالعمل بچهها رو ببینم، دلم غنج رفت. ابهت و هیبت عکس، اکثریت قریب به اتفاق بچهها رو مسحور میکرد، چشمهای گرد شدهشون با دهانهای نیمهبازشون همراهی میکرد و جولان ِ جاذبهی #جماران ، جلوی تابلو متوقفشون میکرد تا متنهای حاشیهی عکس رو هم بخونن. سادهانگارانه حسّ میکردم که حالا جوانی برای پیرمرد شدهام.
🔹اما امان؛ امان از اون روزی که تابلو رو جمع کردم و عکس و برگهها رو گذاشتم تو کمد مربوطه.
چند روز بعد در اوایل تابستون، وقتی وارد خوابگاه شدم و دیدم که دارن اساسکشی میکنن تا خوابگاه به جای دیگهای منتقل بشه، یکی از بچهها رو دیدم که دست انداخته تو اون کمد و همهی محتویاتش رو با خشونت و بیملاحظهگی خاصی داره میریزه تو کارتن.
وقتی جلو رفتم و اون عکس منحصربفرد رو در حالت مچالگی و شکستگی دیدم، درجهی عصبانیتم چسبید به سقف اما خودم رو کنترل کردم ... بنا به مسلک متداول انشاهای قدیم «برهمه واضح و مبرهن است که» از بین رفتن اون عکس چقدر برای پدر و مادرم تلخ بود و من در مقابل سکوتشون و اینکه به روم نیاوردن چقدر شرمنده شدم. اما از اون شرمندگی عمیق بگذریم ...
🔹 راستش را بخواهید پیرمرد چشم ما بود ...
🔅🔶🔆🔶🔅
🖊: #محمدصادق_حیدری
@msnote
•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─•••
✅سهگانهی «شرمندگی»
✳️قسمت سوم؛ شرمندگی عمیق✳️
سر سه تا چیز شرمندهی مامان و بابام شدم.
🔹 عکس بزرگ و منحصربفرد و بینظیری از آقامون #خمینی که وسط خونه و در مرکزیترین جای ممکن قرار گرفته بود و یه قاب ساده و قشنگ دورش طواف میکرد.
🔹پایینترین نقطهی عکس، بالاترین دکمهی لباس امام رو نشون میداد و بالاترین نقطهاش یه عرقچین کوچیک سیاه بود که با فضای مشکی ِ پشت سر آقا به اتّحاد رسیده بود. تمام اجزاء صورتش با وضوح قابل تقدیری در دسترس تماشاگر قرار گرفته بود و نگاهش ... [آخ، نگاهش] ... به یه افق دوردست خیره شده بود؛ چشمهاش احتمالاً همون جایی رو هدف گرفته بود که باید پرچم لااله الاالله رو اونجا کوبید.
کنار عکس هم یه نوار مشکی به صورت عمودی چسبونده شده بود و روی نوار، یه شعر در سوگ امام که با خط نستعلیق نوشته شده بود، خودنمایی میکرد.
🔹 اون عکس فیالواقع مرکز و محور و مبنا و بنای خونهی ما بود. اگر مامانم شش روز هفته رو تا حوالی ِ جاده ساوه میرفت و مدیر و بعد ناظم و بعد دبیر ِ یه مدرسهی سه شیفته با نهصد تا دانشآموز بود و بیشتر از گرد و غبار و گچ، حرص دخترای راهنمایی و دبیرستانی رو میخورد، فقط به عشق صاحب اون عکس بود.
🔹اگه پدرم تو اوج گرونی مجبور میشد عیدیهای من و خواهرم رو ازمون قرض بگیره ولی حوالههای تلویزیون رنگی و ماشین لباسشویی و هزار تا کوفت و زهرماری رو که به عنوان رشوه در خونهمون میاوردن تو صورت صاحباش بزنه، واسه خاطر ِ عزیز ِ همون پیرمرد بود.
🔹 مبدأ حرکت ما برا بیست و دو بهمن و روز قدس و انتخابات و نمازجمعههای آقای خامنهای، نگاه به همون عکس بود.
🔹 ما یکی از هزاران خانوادهای بودیم که بزرگشون #روح_الله بود و اون عکس، نمادی بود از جهت زندگی و جربزهی آزادگی و جنم ِ جنون و جدایی از سکون.
🔹 هویت خونه و حمیت خانواده طوری عکس رو دربرگرفته بود که نمیشد مثل دو تا مورد قبلی، تنبلی خودم و سوء استفاده از محبت پدر و مادر رو مبنا قرار بدم و سراغ اون عکس برم.
عظمت ماجرا، این سفلهی نفله رو هم به یه نیت خوب وادار کرده بود. نیت کرده بودم عکس رو ببرم و بزنم وسط تابلوی خوابگاه و دورش رو پر از نوشتههایی بکنم که عاجزانه سعی کرده بودن خمینی رو ستایش کنن؛ چون حوالی #سالگرد_امام بود. پدرم خودش عکس رو از شیشه و قاب جدا کرد و با احتیاط طوری توی روزنامه و مقوا پیچید که تو راه تهران تا قم هیچ آسیبی بهش وارد نشه. هیچی بیشتر از این خوشحالش نمیکرد که پسرش تو راه پیرمرد خرج بشه...
🔹حدسم درست بود. وقتی برگهها رو بر محور اون عکس روی تابلو زدم و خودم کناری ایستادم تا عکسالعمل بچهها رو ببینم، دلم غنج رفت. ابهت و هیبت عکس، اکثریت قریب به اتفاق بچهها رو مسحور میکرد، چشمهای گرد شدهشون با دهانهای نیمهبازشون همراهی میکرد و جولان ِ جاذبهی #جماران ، جلوی تابلو متوقفشون میکرد تا متنهای حاشیهی عکس رو هم بخونن. سادهانگارانه حسّ میکردم که حالا جوانی برای پیرمرد شدهام.
🔹اما امان؛ امان از اون روزی که تابلو رو جمع کردم و عکس و برگهها رو گذاشتم تو کمد مربوطه.
چند روز بعد در اوایل تابستون، وقتی وارد خوابگاه شدم و دیدم که دارن اساسکشی میکنن تا خوابگاه به جای دیگهای منتقل بشه، یکی از بچهها رو دیدم که دست انداخته تو اون کمد و همهی محتویاتش رو با خشونت و بیملاحظهگی خاصی داره میریزه تو کارتن.
وقتی جلو رفتم و اون عکس منحصربفرد رو در حالت مچالگی و شکستگی دیدم، درجهی عصبانیتم چسبید به سقف اما خودم رو کنترل کردم ... بنا به مسلک متداول انشاهای قدیم «برهمه واضح و مبرهن است که» از بین رفتن اون عکس چقدر برای پدر و مادرم تلخ بود و من در مقابل سکوتشون و اینکه به روم نیاوردن چقدر شرمنده شدم. اما از اون شرمندگی عمیق بگذریم ...
🔹 راستش را بخواهید پیرمرد چشم ما بود ...
🔅🔶🔆🔶🔅
🖊: #محمدصادق_حیدری
@msnote