eitaa logo
محمدصادق
154 دنبال‌کننده
646 عکس
118 ویدیو
22 فایل
کانالی برای انتشار نوشته های آقای محمدصادق حیدری و البته، گاهی مطالب مناسبتی نویسندگان دیگر ارتباط با ادمین: @mbalochi ادرس کانال ما در سروش sapp.ir/msnote ادرس کانال در ایتا Eitaa.com/msnote ادرس کانال در بله https://ble.im/msnote
مشاهده در ایتا
دانلود
جعفر بن شریف گرگانی می‌گوید: «عزم حج کردم و قبل از آن به سرّمَن‌رأی رفتم و به محضر مشرف شدم... و گفتم: شیعیانت در گرگان به شما سلام می‌رسانند... فرمود: صدوهفتاد روز دیگر به گرگان خواهی رسید؛ یعنی صبح روز جمعه، سوم ربیع‌الثانی. هنگامی که رسیدی به شیعیانم بگو همان روز ظهر به دیدارشان خواهم آمد... پس از به جا آوردن مناسک حج، به سوی دیارم حرکت کردم و همان روزی که ابامحمد فرموده بود به گرگان رسیدم و شیعیان برای خوش‌آمدگویی پیش من آمدند. پس به آنها گفتم امام، ظهر امروز به دیدارتان خواهد آمد، پرسش‌ها و حوائج خود را آماده کنید. بعد از نماز ظهر و عصر بود که همه شیعیان در خانه من جمع شدند. به خدا قسم چیزی نگذشت که وارد شد و قبل از همه سلام کرد و ما از او استقبال کردیم و دستش را بوسیدیم. پس فرمود: من به جعفر بن شریف وعده داده بودم که امروز ظهر نزد شما بیایم. نماز ظهر و عصر را در سرّمَن رأی خواندم و حالا آمده‌ام تا با شما عهدی تازه کنم؛ پرسش‌ها و حوائج‌تان را بگویید.... پس نفر به نفر جلو رفتند و درخواست‌های‌شان را گفتند... حوائج همه را برآورده کرد و برای‌شان دعای خیر فرمود و همان روز بازگشت.» ــــــــــــــــــــ چه می‌شد ما هم در زمان شما از اهالی گرگان بودیم و بعد از آن مجلس، مثل جعفر بن شریف گرگانی هی برای خودمان صفا می‌کردیم و هی برای دیگران تعریف می‌کردیم: «دستش را بوسیدیم»... اما تقدیرِ ما امام‌ندیده‌ها این بوده که حتی تصوّر صحنه‌ی بوسیدنِ دست شما هم برای‌مان سخت باشد. کسی چه می‌داند؟ شاید هم آن موقع حال‌مان مثل حال شهید پیچک در این عکس بشود وقتی داشت دست نائب عامِّ شما را می‌بوسید. نگاهش کنید؛ انگار هر چه لذت و سکونت و آرامش توی دنیا بوده، توی چهره‌ی او آرام گرفته. البته کار نشد ندارد. خودتان یادمان داده‌اید که توی همین دنیا و همین زمین هم می‌شود به شما رسید؛ اگر اهل عالَمِ رجعت شویم. گفته‌اید هر کسی که «مؤمن محض» باشد، در آن دوران برمی‌گردد و در رکاب شما شمشیر می‌زند. تا آنجا که من می‌فهمم «ایمان» در مقابل «کفر» و «نفاق» است و مؤمن محض کسی است که رنگی از کفار یا منافقین نگرفته باشد. البته کفر و نفاق، دائماً شکل عوض می‌کند و. به قول خدا «ما لها مِن قرار» و بخاطر همین تشخیصش راحت نیست. پس امشب که شب ولادت شماست و به همه بار عام داده‌اید و صدای‌تان توی دنیا پیچیده که «پرسش‌ها و حوائج‌تان را بگویید»، دعا می‌کنیم که تشخیص «کفر مدرن» و جرأت درگیری با آن را به ما هدیه بدهید تا «محض ایمان» در درون و بیرون‌مان بجوشد و از اهالی رجعت شویم. آن موقع و در آن چند هزار سالی که قرار است بشریت زیر سایه‌ی مدیریت شما به اوج لذت و بهجت برسد، حتما هر از چند گاهی لطف می‌کنید و مثل همان قبل‌ها جایی را برای دیدار معین می‌کنید؛ چه خانه جعفر بن شریف در گرگان باشد چه مسجد خودتان در قم و چه خانه‌تان در سرّمَن‌رأی کنار همسرتان حضرت نرجس‌خاتون. بعد لابدّ مؤمنینی که به محض ایمان نرسیده‌اند و توی عالَم برزخ جا مانده‌اند، ما را موقع دست‌بوسیِ شما به همدیگر نشان می‌دهند و با حسرت به هم می‌گویند: «نگاه‌‌شان کنید؛ انگار هرچه لذت و سکونت و آرامش توی دنیا بوده، توی چهره‌شان آرام گرفته.» @msnote
@msnote
حوالی سال صدونودوهشت و صدونودونُه حوالی سال صدونودوهشت و صدونودونُه قَمری، با این‌که مأمون تازه توانسته بود برادرش را از میان بردارد و سوار بر مرکب خلافت شود، باز هم آب خوش از گلویش پایین نرفته بود و قیام‌های علویان و سادات، نفَس حکومتش را به شماره انداخته بود و روز و شبِ بلاد مسلمین، مزّه‌ی التهاب و انقلاب می‌داد. هر شهر مهمّی که نگاه می‌کردی، یا یک علوی قیام کرده بود یا مردم انتظار قیامش را می‌کشیدند. انگار یک پای ثابت طرفداران آنها هم شیعیانی بودند که حالا تعدادشان زیاد شده بود و هویّت و جمعیت‌شان به جایی رسیده بود که گزارش‌های تاریخی می‌گویند: «پانزده سال قبل از خلافت مأمون و هنگام شهادت حضرت موسی‌بن جعفر، *هفتاد هزار دینار طلا* از وجوهات، فقط در دست یکی از وکلای حضرت کاظم باقی مانده بود.» این وسط، «برادران حضرت رضا» بخش مهمی از بار قیام را به دوش می‌کشیدند و وقتی «ابوالسرایا» در سال 199 در کوفه قیام کرد، فرماندارانش را به شهرهای مختلف فرستاد: «ابراهیم بن موسی بن جعفر» به یمن، «اسماعیل بن موسی بن جعفر» به فارس و «زید بن موسی بن جعفر» به اهواز رفتند و حتی «محمد بن جعفر» پسر بلافصل حضرت صادق و عموی امام رضا در مدینه قیام کرد. اما ابالحسن با هیچ‌یک از قیام‌ها همراهی نکرد و حتی صریحاً با حرکت محمدبن جعفر و زید بن موسی مخالفت کرد. انگار می‌دانست که دربار اموی و خلافت عباسی سال‌هاست نحوه‌ی زندگی متداول در «تمدّن ایران و روم» را با روکشی منافقانه از دینداری، وارد دنیای اسلام کرده‌اند و ذائقه‌ی مردم را با شهوات قیصری و کسرایی، طوری خو داده‌اند که رعیّت حتی اگر از ظلم خلفاء خسته شوند و مدّتی زیر علَم قیام سینه بزنند، باز هم برای تأمین رفاه‌شان «ظلّ‌السلطان» را انتخاب می‌کنند و به دامن متخصصینِ دنیاپرستی برمی‌گردند. یعنی سادات علوی و حسنی هر چقدر هم به راه‌های متداولِ کسب قدرت و رهبری قیام وارد بودند، وقتی به حکومت می‌رسیدند نمی‌توانستند مثل هارون‌ها و امین‌ها و مأمون‌ها، چرخ دنیای مردم را بچرخانند. وقتی مأمون برای فرونشاندن آتش قیام‌ها، بزرگِ خاندان ابوطالب را در سال 200، مجبور به هجرت کرد و حضرت رضا را به مرو آورد تا مُهر سازش با دستگاه را به ردای منزّه امامت بزند و از این راه، پرچم مبارزه را از دست سایر علویون بگیرد، توانست محصول تدبیرش را زود بچیند و قیام‌ها را سرکوب کند اما نمی‌دانست که معدن نور و هدایت را به مرکز دنیاپرستی و نفاق آورده و بیشترین نقش را در رسوایی و مفتضح‌کردن خودش ایفا کرده. حضرت رضا، میدان جهاد را جای دیگری غیر از خیابان‌های جنگ‌زده‌ی کوفه و یمن و فارس می‌دانست؛ دربار عباسی را به معرکه‌ی اصلی مبارزه تبدیل کرده بود و به پایه‌های سلطنت و دنیاپرستی و کاخ‌نشینی او ـ که نقابی از تدیّن و تقدّس بر چهره داشت ـ  حمله می‌کرد تا مردم کم‌کم از تعلّق به زندگی مادّی کنده شوند و حقیقت سیاست الهی و قدرت نبوی را به چشم ببینند. اما شیعه انگار نمی‌توانست پابه‌پای حضرت بیاید و تحلیل‌های دیگری ذهنش را قلقلک می‌داد و حکمت رفتار امام را نمی‌فهمید. وقتی نزدیکان حضرت، عدم ورود ابالحسن به مبارزه‌ی نظامی را به چالش می‌کشیدند و با مشارکت‌شان در قیام‌ها این خیال را ترویج می‌کردند که: «حالا که عدالت نیست و مردم همراه‌مان هستند، چرا بر ضد ظلم قیام نکنیم؟» دیگر چه انتظاری از عوامّ بود که میدان اصلی مقابله را تشخیص دهند و به مرو بروند و دور و بر امام را بگیرند و فضا را به نفع حضرت تغییر دهند؟! در آن آشفته بازار، عدّه‌ی دیگری هم بودند که به علی‌بن‌موسی که زهد و قداستش، همه را یاد علی‌بن‌ابیطالب می‌انداخت، تهمت می‌زدند که «دستگاهی شده و شیرینی دنیا کام فرزند پیامبر را هم پُر کرده». اهالی انقلابی‌گریِ غیرقاعده‌مند و خرمقدّس‌های نادان نسبت به شرایط و محیط و خلاصه معادلات موجود سیاست‌ورزی، ذهن شیعه را طوری منقبض کرده بود که پا نداشت تا به دنبال امام بدوَد و در مجاهده‌ی اصلی شرکت کند. نشان به آن نشان که وقتی مأمون، وزیرش فضل‌بن‌سهل را در هنگام خروج از مرو ترور کرد، یاران فضل آن‌قدر قوی بودند که به خیمه‌ی خلیفه حمله کنند تا جانش را بگیرند و مأمون مجبور شود به حضرت رضا متوسل شود تا پراکنده‌شان کند؛ اما وقتی ابالحسن در آن حجره‌ی حزین به شهادت رسید، صدای کسی در نیامد. ادامه: https://eitaa.com/msnote/114 @msnote
قسمت اول: https://eitaa.com/msnote/113 در شرایطی که اکثر مردها به خاک تردید افتاده بودند و زمین‌گیر تحلیل‌های تاریک شده بودند تا امام مشعل هدایت را تنهای تنها روشن نگه دارد، فقط یک علیامخدّره بود که قیام کرد تا به همه‌ی مردنماها ثابت کند راه، همانی است که امام می‌رود و نبض توحید و خداپرستی همان‌جایی می‌زند که علی‌بن‌موسی قدم می‌گذارد. رفت تا ثابت کند اقامه‌ی کلمه‌ی حق فقط با دستان فرزند محمّد و علی ممکن است و مجاهده از همان شمشیری می‌چکد که در دستان اهالی ذوالفقار باشد. تحمل راه مدینه تا قم برای مخدّرات نجیبی که خانه‌ی پیامبر از آنها روشنایی می‌گرفت، کار راحتی نبود اما وقتی مسأله، نصرت امام معصوم باشد، ی موسی بن‌جعفر همان کاری را می‌کند که فاطمه‌ی حیدر انجام داد. حالا می‌شود حدس زد که چرا در خاندانی که دخترها در نوجوانی ازدواج می‌کردند، کریمه‌ی اهل‌بیت با وجود بیست‌وهفت هشت باری که به بهار آبرو داده بود، به خانه‌ی بخت نرفت. عابد و عالم و زاهد زیاد بودند ولی مگر مردی پیدا می‌شد که در عرصه‌ی مجاهده و نصرت و قیام، کفوی برای فاطمه‌ی معصومه شود؟! حالا می‌توان تخمین زد که چرا از بین این‌همه امامزاده ـ که همه‌شان واجب التعظیم هستند ـ فقط برای زیارت ملیکه‌ی قم است که روایت خاصّ نقل شده و این بانو را هم‌سنگ عباس‌بن‌علی و علی‌اکبری قرار داده که در اوج غربت، امام را رها نکردند. همان سلسله سند نورانی و درجه یک را می‌گویم که این کلام برادرش را از پیچ‌های تاریخ عبور داده‌اند و به ما رسانده‌اند: «سعد بن سعد اشعری قمی می‌گوید از حضرت رضا درباره‌ی خواهرش سوال کردم. فرمود: «هر کس او را زیارت کند، بهشت خدا مال او خواهد شد.»       پی‌نوشت: این غزل‌گریه‌ها که می‌بینی، آنِ شعر است شعر آیینی         *زنده‌ام با همین جهان‌بینی،‌ای جهان من‌ای «جهان‌بانو»* تحلیل علیلی بود از قیام حضرت کریمه که تقدیمش می‌کنم به عتبه‌های آهنی و سبزرنگ حرمش؛ مخدّره‌ای که گمان می‌کنم اگر تمامی فقهای شیعه در بهشت هم دور هم جمع شوند و عقل‌های نورانی‌شده‌‌ به نور اهل بیت را روی هم بریزند، باز هم به فهم درجاتش نمی‌رسند @msnote
وفات کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را تسلیت عرض می کنیم. @msnote
ما توی شهرهای بی‌حرم سرگشته بودیم؛ شما *پناه* دادید به ما. ما از دستگاه پدران و برادر زاد‌ه‌های‌تان دور افتاده بودیم، شما ما را به آستان‌شان *نزدیک* کردید. ما بی‌صاحب بودیم و کسی را نداشتیم بزرگ‌مان کند و *پرورش* ما را به عهده بگیرد؛ شما قبول کردید که بشوید سرپرست ما بی‌مقدارها. موج بلاها ما را بالا و پایین می‌کرد و می‌کند اما این شما بودید و هستید که دست *مهربان* تان را از دست ما در نمی‌آورید. همه این‌ها ـ حداقل برای ما ـ  کی معلوم شد؟ آن موقعی که به فرشته‌های دور ضریح دستور دادید دست شیخ عبدالکریم را ـ که برای استخاره روبروی‌ مرقدتان ایستاده بود و داشت برای آوردن حوزه اراک به قم کسب تکلیف می‌کرد ـ بگیرند و بگذارند لا‌به‌لای صفحات سوره یوسف: «وأتونی بإهلکم اجمعین» ـ همه‌ی کسان خود را نزد من بیاورید. ـــــــــــــ توی عربی وقتی می‌خواهند با یک خانم صحبت کنند به آخر فعل مضارع، «یاء» و «نون» اضافه می‌کنند اما ما عجم‌ایم و این حرف‌ها حالی‌مان نمی‌شود. بخاطر همه این مادری‌هایی که برای‌مان کردید، همچین روزی می‌آییم جلوی ضریح و از جدتان جمله قرض می‌گیریم و بی‌خیال گفتن «یاء» و «نون»ها می‌شویم و این‌طور با شما صحبت می‌کنیم: هیهات؛ انت اکرم مِن أن تضیّع من *ربّیتَه* او تبّعد مَن *اَدنیتَه* او تُشرّد مَن *آویتَه* او تُسلّم الی البلاء من کفیتَه و *رحمتَه* @msnote
فلاندبنک صباحاً و مساءاً از همان بچگی هم عصرهای دلم می‌گرفت. حتی یادم هست که بعضی هفته‌ها دم دمای غروب، انگشت‌های دست و پایم هم یخ می‌کرد. از همان بچگی یادم داده بودند که جمعه‌ها روز امام زمان است و قرار است روز هم باشد. بعد می‌گفتند: وقتی عصر جمعه برسد اما خبری از ظهور نباشد، دل حضرت می‌گیرد و به همین خاطر است که دل ما هم پر از غم می‌شود. بالاخره دل به دل راه دارد دیگر ... اولین باری که به این توضیح شکّ کردم، وقتی بود که کمی بزرگتر شده بودم و عصر جمعه‌ای آمد و رفت و آخر شب یادم افتاد که خبری از آن غم نشده. راستش آن جمعه، جمعه‌ای بود که فردایش تعطیل بود و انگار همین خوشی، غم را شسته بود و با خود برده بود. همان جا بود که احساس کردم این دلگیری تا حدودی ناقص و ناخالص است و ناراحتی از شروع کار و درس هم در آن سهیم شده. بعدتر شکّ‌ و تردیدم به این که «دل ما به دل حضرت راه دارد» بیشتر شد. مخصوصاً از وقتی که زیارت را خواندم: «فلأندبنّک صباحاً و مساءً ...» با خودم گفتم پس دل امام فقط عصرهای جمعه نمی‌گیرد و هر روز و شب به ندبه و زاری برای جدّش مشغول است ولی هر چقدر فکر کردم یادم نیامد که هر صبح و شام دلم گرفته باشد و در غم غوطه‌ور شده باشم. حتی اگر روزی برسد که ظرفیت این همه غم را داشته باشیم و گریه برای حسین به کار روز و شب‌مان تبدیل شود، آخر ِ گریه‌های‌مان به یک «و سیعلم الذین ظلموا‌ای منقلب ینقلبون» که مدّاح می‌خواندش ختم می‌شود و به یک دستمال کاغذی برای پاک‌کردن اشک‌هایی که کاری از دستشان بر نمی‌آید و صاحبش این‌قدر نسوخته است که خونش برای به هم ریختن دنیایی که بر کثافات کفر و نفاق بنا شده، به جوش بیاید... من که گمان می‌کنم زبان حال ما و معنای کارهای‌مان در برابر شما، همان «فاذهب انت و ربک فقاتلا انا هاهنا قاعدون» است. واقعیت این است که حوصله‌ی درافتادن با کفار و منافقین را نداریم و وقتی می‌گوییم «یابن‌الحسن کجایی»، دوست داریم خودتان بیایید و همه‌ی کارها را درست کنید. پس خیلی متشکرم از آستان مقدس‌تان که این نفهمی‌ها را به روی‌مان نمی‌آورید و ما را داخل آدم حساب می‌کنید. فقط کاش بخاطر این همه مهربانی و تغافل‌تان، بلد بودیم تا کمی هم منّت‌تان را بکشیم ... ادرس کانال "محمدصادق" در سروش sapp.ir/msnote ادرس کانال در ایتا Eitaa.com/msnote ادرس کانال در بله https://ble.im/msnote
@msnote
👆👆این عکس، ترکیب عجیبی است از آرامش توصیف‌ناپذیر و طمانینه‌ی بی‌مانندی که درست در وسط عکس نشسته و شلوغی و ازدحام و التهابی که دور تا دور ِ صحنه را پُر کرده و گرداگرد ِ یک محور جمع شده. از این عمامه‌ی سیاهی که پشت به عکس است و صاحبش احتمالا حاج سید احمد است که با آن نگاه ِ نگرانش دارد اوضاع را می‌پاید؛ تا این مردی که در سمت چپ، دست انداخته در یقه‌ی نفر روبرویی‌اش و سعی می‌کند او را دور کند. از آن دو نفری که رو به عکاس هستند و با اضطراب ادامه‌ی مسیر را زیر نظر گرفته‌اند که به خیال خودشان جلوی مشکل احتمالی را بگیرند؛ تا آن مردی که فقط پلیور سفیدش معلوم است و دو دستش را هر چقدر توانسته باز کرده تا همه را عقب بزند. اما از بین همه‌ی اینها من دوست دارم جای این جوان ِ دست راستی باشم. در عین حال که تمام توانش را بکار گرفته تا فشاری به امام وارد نشود، با چشم‌هایش مشغول یک تحسین ِ متواضعانه است و برای لذت بردن از این همه یقین و طمأنینه، یک لحظه را هم از دست نداده. با این که کارش را رها نکرده ولی انگار بی‌خیال ِ همه چیز شده و فقط مبهوت ِ ابّهت و مجذوب ِ جذبه‌ی خمینی است. وقتی این عکس را می‌بینم، یاد آن آدم‌هایی در این کشور ـ و یا حتی در این منطقه ـ می‌افتم که تنها دلیل‌شان برای زندگی کردن در این دنیای پر از کثافت و لجن و تمام دلگرمی‌شان برای به آب و آتش زدن در این زمانه‌ی زمین‌گیر شده، مردی بود به اسم «خمینی» و مردی هست به نام «خامنه‌ای». و بعد آرزو می‌کنم که کاش من هم با همین جماعت محشور شوم. پی‌نوشت: آن‌هایی که لطف می‌کنند و تگ را دنبال می‌کنند، شک نکنند که این هم یک جمعه ناک دیگر است. نامردی و بی‌مروّتی است اگر از «عذاب غیبت» دم بزنیم و از «زندگی ِ بدون امام» فغان کنیم؛ اما به یاد کسانی نباشیم که حصنی برای مومنین درست کردند و در این دوران ِ بی «صاحب» ی، نگذاشتند موج ِ کفر و نفاق، محبین اهل بیت را هم با خود ببرد. که اگر از ایمان چیزی باقی مانده و از میانه‌ی سنگلاخ‌های سماجت انسان، آب‌باریکه‌ای از حق طلبی جاری است و در تاریکخانه‌ی «ظلمات الارض»، هنور اشعه‌ای از هدایت بر ما می‌تابد؛ بخاطر مردانی است که توانستند شعاعی از نور ِ «الشموس الطالعه» را به ما منعکس کنند. آن کسی که در نوک پیکان کارزار است بجای آن که مثل بعضی از مومنین، ساده‌اندیش و سست‌عنصر و سرخوش باشد، می‌فهمد که همه‌جانبه بودن ِ هجمه‌های هواپرستان و پیچیدگی ِ حیله‌های اهل طغیان تا کجا پیش رفته و خنجرشان چطور دارد پهلوی بی‌دفاع ِ ایمان را می‌درد. همچین مردی است که عمیق‌تر از بقیه، فاجعه‌ای به نام «فقدان معصوم» را درک می‌کند و اضطرار و سوز قلبش جنس دیگری دارد؛ وقتی زار می‌زند که : این مستأصل اهل العناد و التضلیل و الالحاد کجاست آن که اهل عناد و الحاد را به استیصال می‌کشاند؟ @msnote
با سلام از شما برای نصب اپلیکیشن رضوان، تنها برنامک رسمی حرم مطهر رضوی، دعوت شده‌ است: https://app.razavi.ir اگر دوست دارید مهمان غذای متبرک حرم امام رضا باشید این نرم افزار را نصب کنید سپس در زمان تشرف به حرم, به بخش غذای متبرک حضرتی مراجعه کنید تا اسم شما ثبت شود. توجه داشته باشید فقط زمانی که در محدوده حرم باشین میتونین درخواست غذای متبرک رو ثبت کنید. بخش ادعیه, احادیث و ایات قران و بخش های دیگه این نرم افزار هم جالبه. توی قسمت همراهان هم میتونین موقعیت همراهانتون رو در محدوده حرم مشاهده کنید. التماس دعا @msnote
مواظب لایک هامون توی فضای مجازی و حقیقی باشیم! @msnote
شکایت از شکور (به بهانه پنجم جمادی الاولی, ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ) @msnote همان اوائل سوره‌ی اسراء است که خدا تصمیم گرفته حسابی بنده‌اش را نوازش کند و طنین نام «نوح» را در فضای تاریخ بپراکند. همه‌ی انسان‌ها را صدا می‌زند که: آهای نسل و ذریه‌ی کسانی که با نوح سوار کشتی شدند! نوح بنده‌ی شکرگزاری بود. «ذریه من حملنا مع نوح انه کان عبدا شکورا». بعد حضرت باقر برای‌مان توضیح داده که خدا چرا همچین مهربانی ویژه‌ای را برای اولین پیامبر اولواالعزم تدارک دیده: نوح بخاطر این «عبد شکور» نامیده شد که هر صبح و هر شب، سه بار این‌طور خدا را شکر می‌گفته: اللهم إني أشهدك أنه ما أمسى و أصبح بي من نعمة أو عافية في دين أو دنيا فمنك، وحدك لا شريك لك، لك الحمد و لك الشكر بها عليّ حتى ترضى و بعد الرضا. اگر به من ِ فرومایه‌ی عافیت‌طلب ِ فراری از مبارزه باشد، اولین تصوری که در ذهنم می‌آید این است: نوح عبا بر صورت می‌انداخته و گوشه می‌گرفته و تند تند این ذکر را تکرار می‌کرده و شکر خدا را می‌گفته. اما آدم که نباید به نفهمی خودش اکتفا کند و یادش برود که هر روز، قبل و بعد از این ذکر چه بر سر نوح می‌آورده‌اند. حتی تصورش را هم نمی‌شود کرد که نوح چه جرأت و یقینی داشته که وسط صحرا و در مقابل قوم کافرش، داشته کشتی می‌ساخته؛ چه برسد به این‌که بداند هر وقت بزرگان قوم از کنارش رد می‌شدند، مسخره‌اش می‌کردند «و یصنع الفلک و کلما مر علیه ملا من قومه سخروا منه» و کسی را که بزرگان مسخره‌اش کنند، حقیرترین افراد جامعه هم به خودشان جرات می‌دهند که تحقیرش کنند. بعد نوح ِ خدا را به فحش می‌کشیده‌اند و می‌گفتند دیوانه است و به شدت زجرش می‌داده‌اند: «و قالوا مجنون و ازدجر»؛ طوری که وقتی نصرت الهی می‌رسد، خود خدا با همه‌ی عظمتش می‌گوید نوح را از کرب عظیم نجات دادیم «فنجیناه و اهله من الکرب العظیم». اما قضیه به همین جا ختم نمی‌شود؛ مخصوصا وقتی زحمات شیخ صدوق در «کمال‌الدین» را بخوانیم که حال نوح را از زبان حضرت صادق نقل کرده: «در سیصدمین سال نبوّت نوح، کار به جایی رسید که نوح را کتک می‌زدند و خون از گوش مبارکش جاری می‌شد و از شدت ضرب و جرح، تا سه روز بیهوش بود. بعد از سیصد سال تحمل، وقتی خواست دعا کند تا عذاب نازل شود، سه فرشته از آسمان هفتم نازل شدند و گفتند: خواسته‌ای داریم یا نبی‌الله! این اولین خشم خدا بر اهل زمین است؛ پس دعایت را به تاخیر بینداز. نوح دست از دعا برداشت و و قوم نوح سیصد سال دیگر همان کارها را ادامه دادند...» نوح کتک می‌خورده و فحش می‌شنیده و تحقیر می‌شده و سیصدسال سیصدسال به کفار مهلت می‌داده و باز، صبح‌ها سه بار و شب‌ها سه بار می‌گفته: اللهم إني أشهدك أنه ما أمسى و أصبح بي من نعمة أو عافية في دين أو دنيا فمنك، وحدك لا شريك لك، لك الحمد و لك الشكر بها عليّ حتى ترضى و بعد الرضا. ـ این شب‌ها فکر می‌کنم به مصیبتی که اعظم از مصائب تمام انبیاست و به زینب؛ وقتی که سر بلند کرد و به کوفی‌ها نگاهی حیدری انداخت و در اول خطبه‌اش گفت: الحمدلله... و وقتی از سجده‌ی رکعت دومش برمی‌خاست و سرش را پایین می‌انداخت و با صدایی گرفته، ذکر تشهد می‌گفت: الحمدلله ... و شکایت می‌کنم از ناتوانی و بیچارگی ِ کلمه‌ای مثل «شکور» که به شکل حقارت‌آمیزی می‌خواهد حال زینب را در برابر خدایش، برای‌مان حکایت کند ... پی‌نوشت: امثال من که هیچ؛  گمان می‌کنم فقهای عظام شیعه ـ که پرچم توحید را از لا به لای انبوهی از خون و زخم به ما رسانده اند ـ نیز، به گرد پای یک «الحمدلله ِ» زینب هم نمی‌رسند ... ble.im/join/YTE1NWNhM2