eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌿قبل از انقلاب، واعظ خیلى معروفى بود كه هرجا منبر می رفت مردم زیادى پاى منبرش مى نشستند و مجلسش جاى سوزن انداختن نداشت. 🌿خیلى هم به من محبت داشت و مرا زیاد به منزلش دعوت مى كرد. آن وقت، ساعتى با هم مى نشستیم و حرف مى زدیم و گاهى درد دلى مى كردیم 🌿یكروز، خودش براى من تعریف مى كرد كه مرا به شهرى براى سخنرانى دعوت كردند، ولى جاى مناسبى نداشتند. لذا، یك زمین بسیار بزرگ چمن را براى جلسه انتخاب كردند و شاید نصف مردم آن شهر كه در آن زمان چهل هزار نفر جمعیت داشت در ان مجلس شركت مى كردند. 🌿 از قضا، روحانى پیر هشتاد ساله اى هم بود كه از قدیم براى مردم این شهر منبر مى رفت و خیلى مورد احترام بود. البته پاى منبرش بیست یا بیستوپنج نفر بیشتر نمى نشستند. ایشان را هم دعوت كرده بودند تا قبل از منبر من منبر برود. قرار هم این بود كه ایشان تا ساعت نه شب منبر برود. 🌿چون در آن شهر منبر دیگرى نداشتم، یكشب ساعت هشتونیم به مجلس رفتم. این شیخ هم منبر بود و حواسش به ساعت نبود كه از نه گذشته است و طولش داد. 🌿 من هم كه بعد از گذشت مدتى كلافه شده بودم در باطنم گفتم: پیرمرد خیال كرده این جمعیت براى او جمع شده! تو هشتاد سال اینجا منبر رفتى، پنجاه نفر هم پاى منبرت نیامدند. 🌿حالا براى چه چسبیده اى به این منبر؟ این جمعیت براى من آمده اند. با این ریش سفیدش حیا نمى كند وقت مردم را مى گیرد! 🌿ساعت حدود نهوبیست دقیقه بود كه شیخ از منبر آمد پایین و من رفتم كه منبر را شروع كنم. در راه رفتن، ما معمولا به هم برمى خوردیم ولى آنشب چون كمى عصبانى و ناراحت بودم، مقدارى راهم را كج كردم تا او را نبینم. 🌿رفتم بالاى منبر، ولى به جان حضرت سید الشهداء، هرچه فكر كردم در این 20 سال اول منبر چه مى گویم و چطور شروع مى كنم، یادم نیامد. 🌿هرچه به ذهنم فشار آوردم نه بسم اللّه یادم آمد نه حتى یك روایت یا آیه. مردم مرا نگاه مى كردند و صلوات مى فرستادند و من هم مردم را. 🌿خلاصه، به بهانه اینكه عرقم را پاک كنم، عبایم را كشیدم روى صورتم و گفتم:خدایا، با همه وجود غلط كردم. آبروى مرا نبر، من اشتباه كردم! و ناگهان، تمام محفوظاتم برگشت. 🌺این درسى است از دنیا بر دنیا. چقدر خوب است ما هم اهل فكر باشیم و زود بفهمیم كارها از كجا خراب شده و از چه رو درست مى شوند! چقدر خوب است یقین كنیم كه همه چیز تحت اختیار و قدرت اوست و اگر او بخواهد و تمام دنیا نخواهند، این نخواستن تاثیرى در اراده او ندارد. 🌺 📚برگرفته از سخنرانی حاج آقا انصاریان 👉 @mtnsr2 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
هدایت شده از مهدویت تانابودی اسراییل
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 خدایا! حالم خوب نیست... 🍃اینکه بدونیم خودمون خراب کردیم 🍃چقدر خوبه بدونیم کجا خراب کردیم 👉 @mtnsr2
⭕️آرامش در سایه ایمان و اعتقاد به خدا 🔸در سوره یونس آمده است: 🔅و إن یمسسك اللّه بضرّ فلا كاشف له إلا هو و إن یردك بخیر فلا رادّ لفظه و اگر خدا گزند و اسیبى به تو رساند، آن را جز او برطرف كننده اى نیست. و اگر خیرى براى تو بخواهد فضل و بخشش او را دفع كننده اى نیست. 💐خوش به حال آنها كه با خدا و براى خدا زندگى مى كنند و منیّت در كارشان نیست و خداوند هم خیر آنها را مى خواهد 💠و نشانه ایمان وتوکل آرامش قلبی و روحی در هیاهوی روزگار است 👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 آیت الله بهجت: 🍃 با خدا بساز ، خدا کارت رو درست میکنه. 👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓چگونه به خدا توکل کنیم؟ 🌀سوالی که شاید ذهن اکثر ما ها رو در گیر کرده باشه ☘خدایا یا کار کنم یا توکل ❓چطور میتونم کار کنم به کارم امید نداشته باشم ؟ ❓و چطور میتونم به تو توکل کنم در حالی که دارم کار میکنم؟ 🔺علیرضا پناهیان 👉 @mtnsr2
🔅 ☘شخصی از امام کاظم درباره آیه 20 سوره لقمان که میفرماید: "نعمتهای آشکار و پنهانش را بر شما تمام کرد" پرسید. 🌷امام فرمودند: امامی است که میان مردم نمایان است. ، امام غایب از دیده هاست. ☘ آن شخص پرسید: در میان امامان کسی پنهان میشود؟ 🍃فرمودند: بله، وجودش از مردم پنهان میشود ولی یادش از مومنان مخفی نمیشود. 🌷 امام باقر فرموده اند: همانا یاد و ذکر ما (اهل بیت)، و ذکر . 📚بحارلانوار، ج51 ،ص150 👉 @mtnsr2
💠 حضرت مهـدی (عج): 🔅آنگاه که نشانه های برایت آشکار شد، سستی نکن و از برادران و دوستانت که به سوی ما می آیند عقب نمان، به سوی جایگاه نور و یقین و چراغهای پر فروغ دین به سرعت حرکت کن تا راه را بیابی انشاءالله... 📙 بحارالأنوار ج 52 ص 35 📗 کمال دین ج 2 ص 448 👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️داستان تاثیر گذار تشرف محمد باقر سیستانی محضر امام زمان 🍃حجت الاسلام عالی 👉 @mtnsr2
Shab1Fatemieh2-1391[05].mp3
4.29M
💐مناجات با امام زمان ⚫️ آرام آرام سفره فاطمیه را پهن کنید که آقا لباس سیاه بر تن کرده اند 🌷وقتی شبیه فاطمه لبخند می زنی 🌷بر چینی شکسته ی دل بند می زنی 🌷من غرق خوابم و تو برای ظهور خویش 🌷هر صبح جمعه رو به خداوند می زنی 🌷کی پرچم مقدس دارالخلافه را  🌷بر قله ی رفیع دماوند می زنی 🌷بعد از زیارت نجف و توس و کربلا 🌷حتما سری به فکه و اروند می زنی 🌷با اشک دیده آب به قبر مطهر 🌷آنان که کشتگان فراق اند می زنی 👉 @mtnsr2
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ⭕️سر سفره عقد نشسته بودیم...💍 🍃عاقد که خطبه را خواند، صدای اذان بلند شد...🕌 🍃حسین برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد؛ 🍃دوستم کنارم ایستاد و گفت: این مرد برای تو شوهر نمی شود!😏 🍃متعجب و نگران پرسیدم: چرا؟!😳🤔 🍃گفت: کسی که این قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقید باشد، جایش توی این دنیا نیست... 🕊 👌خاطره ای از همسر شهید حسین دولتی 👉 @mtnsr2 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت شصت ونهم 🔶 ؟ ما یه سری بچه های فامیل بودیم که تقریبا همسن بودیم . اختلاف سنی ما کمتر از یکی دو سال بود . اون موقع شاید سن من حدود نه سالی بیشتر نبود . ماه محرم بود . حیاط حسینیه جای خوبی برای بازیگوشی بچه های همسن وسال ما بود . طبق عادت شبانه بعد بازیگوشی به داخل حسینیه برای سینه زنی می رفتیم و بعد آن هنگام شام سقایی می کردیم. آن شب هم پارچ آب گرفتم تا بین جمعیت آب توزیع کنم صالح دستم رو گرفت کشیدم کنار گفت میای جایی بریم؟ با تعجب گفتم الان؟ کجا ؟ گفت: بیا این کار ثوابش کمتر نیست رفت یک بشقاب برنج برداشت و گفت: همراهم بیا...... توی محلمون پیرزنی بود تنها زندگی می کرد که در اواخر عمرش ، توان آمدن به حسینیه را نداشت بین راه صالح سر صحبت را باز کرد و گفت: او نمیتواند به حسینیه بیاید کسی را هم ندارد برای او غذایی ببرد در واقع این بشقاب برنج را می خواهیم برای او ببریم خونه ای ساده و حقیرانه وسط کلی دار ودرخت اون هم در تاریکی ظلمات شب کمی ترس به دلم انداخت اما چون دو نفر بودیم دلم قرص شده بود آرام آرام در تاریکی شب حرکت کردیم ، تا اینکه به منزل پیرزن رسیدیم . با کوبیدن در ، پیرزن خود را به کنار در می کشاند . در قفلی نداشت و با یک تکان باز شد . شاید اولین باری بود این صحنه را می دیدم پیرزن چهار دست وپا حرکت میکرد. با باز شدن در خودمان را در اتاقش یافتیم اصلا همین یک اتاق بود . حیاط و اتاق دیگری در کار نبود بشقاب برنج را به او دادیم صالح با لحن دستگیرانه از او خواست اگر کاری دارد بگوید به گمانم او اولین باری نبود که به این خانه آمده بود موقع آمدن ، پیرزن با دعاهای پیوسته اش بدرقه مان کرد ، هنوز زار و التماس دعاهایش را به خاطر دارم صحنه عجیبی دیده بودم که ذهنم را مشغول خود کرده بود اما بیشتر از آن در فکر صالح بودم آیا او همان صالح هم بازی دقایق قبل بود؟ 👉 @mtnsr2 🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿