فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍊صبح که میشود پنجره را باز کن
🍃بگذار بادی به سر و صورت
🍊روزمرگیهایت بخورد
🍃بقچه امروزت را
🍊پر از مهربانی کن و راه بیفت
🍃این روزها مردم ناامیدند
🍊کار سختی نیست لبخند بزن
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part536 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 چند قدمی تا آسانسور فاصله نبود،وق
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part536
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
با شیطنت های من و آیه بالاخره به طبقه مورد نظر رسیدیم...
_خوب خانوم خانوما...بالاخر رسیدیم به کلبه درویشی مون...بالاخره قراره یه زوج واقعی بشیم...
آیه مشکوک نگام کرد...
متوجه شدم بازم فکر های منحرف به سرش زده برای همین از نگرانی رنگش پریده بود...
خندم گرفته بود...
واقعا هم هنوز بچه بود...
_تو بغلم فشارش دادم و بوسه ای موهاش کاشتم...
-آهای حاجی جون...هواست و جمع کن داری زندگی مشترک و وسط راه رو عمومی شروع میکنی...از اون همه ریش و پشمت خجالت بکش....
قهقهه ای سر دادم و سرم و کنار گوشش بردم
_اولن این ساختمون نو سازه این طبقه هم فقط همین واحدش فروش رفته بقیه خالیه بعدم نیم وجبی تو چرا آنقدر منحرفی اخه؟
مگه زندگی مشترک فقط همون چیزیه که تو ذهن تو میگذره هااا؟
لباش آویزون شد و مظلوم گفت:
_خوب تو بد موضوع رو میرسونی به من...
زمزمه وار کنار گوشش گفتم:
_تو همه وجود منی...
تا خودت نخوای و آماده نباشی من هیچ وقت ازت هیچ توقع زناشویی ندارم گل من...
بعدم هنوز باید بهت رسیدگی کنم از این حال روز در بیای الآنم کلید و بی زحمت از جیبم در بیار در و باز کن غلام حلقه بگوشت کمرش درد گرفت...
زبونی برام در آورد و بعد تلاش کرد تا از جیب شلوارم کلید و بکشه بیرون...
با بیرون آوردن کلید نگاهش به دسته کلید افتاد و از ذوق چشاش بارونی شد...
_وااای کیاااااان....
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
زمینهامامزمان_سلامایپناهعالم.mp3
14.49M
سلام پناه عالم سلام ای قرار دلها
کجای از عزیز حیدر کجای عزیز زهرا
📕#امام_زمان
🎙کربلایی#امیر_برومند
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای جالب استخاره آیتالله کشمیری برای سید حسن نصرالله و پیشبینی ایشان درباره انقلاب و ظهور !
به نقل از برادر شهید حسن طهرانی مقدم
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#امام_زمان
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part536 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 با شیطنت های من و آیه بالاخره به ط
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part536
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
آنقدر ذوق زده شده بود که برگشت طرفم و توی چشام نگاه کرد و بعد دستش و دور گردنم حلقه کرد و یهویی یه ماچ آبدار صدا دار از گونمو کرد...
من عاشق این آیه شده بودم...
خیلی زیادی خودش بود...
خیلی واقعی و طبیعی...
جونم برای این دختر در میرفت...
-کیااان این عکس و کی گرفتی که خودم نفهمیدم...
خیلی خوشکل و طبیعی افتاده...
_منکه نگرفتم همکارات روز عقد ازت عکس گرفتن ازشون خواهش کردم بفرستن برام منم این و خیلی دوست داشتم،رفتم دادم اینو درست کردن کار دسته برای همین خیلی تر تمیز در اومده...
-عالیهههه...معرکه است...
فقط من موندم اون لحظه داشتی حلقه دستم میکردی کی فرصت کردیم اینطوری تو چشای هم نگاه کنیم...
انگار صدساله عاشق همیم بعد کلی سختی بهم رسیدیم...
_حالا درسته عاشق هم نبودیم...ولی شدیم که...نشدیم؟...
بعدم من اندازه صدساله سختی کشیدم تا به دستت آوردم آیه خانوم...
جونم در اومد بسکه این چند وقته ترسیدم بلایی سرت بیاد تو اتاق عمل...
نصف عمر من همونجا برای شما نیم وجبی تموم شد...
با بغض نگام کرد که بیشتر بغلش کردم.
مظلوم گفت:
_ببخشید کیان...بخاطر همه چی...
تو خیلی وقتا برای من همدم شدی... حامی شدی...ولی من بی عقل دیر فهمیدم...
_بیخیال این چیزا در و باز کن شهید در راه کول کردن زنم شدماااا
لبخندی زد و همینطور که به سمت قفل خودش و خم کرده بود منم کمکش کردم...
کلید و توی قفل انداخت و در و باز کرد...
برای این لحظه کلی زحمت کشیده بودم...
برای همین منتظر بهش نگاه کردم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part536 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 آنقدر ذوق زده شده بود که برگشت ط
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part537
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
این خونه رو با عشق خریده بودم...
تمام لوازمای خونه رو جدید خریده بودم...
دقیقا طبق سلیقه آیه چیده بودم...
چند لحظه آیه تو سکوت به سر برده بود...
انگار داشت این همه سورپرایز و پشت سر هم هزم میکرد...
با صدایی که خیلی دلمو لرزوند گفت:
_کیااان...من...خیلی قشنگیه خیلی...
از کجا میدونستی من از این مدل دکوراسیون خوشم میاد...
انگار همه چیو هم خودم با دستهای خودم طراحی کرده بودم و چیده بودم...
خیلی ازت ممنوم...
میشه بزاریم روی زمین؟
_نوچ این مورد نمیشه...
-لطفا من میخوام تو خونه راه برم و از این منظره لذت ببرم...
بهش لبخندی زدم و روی موهاشو بوسه ای زدم و در و با پام بستم و یکم جلو تر رفتم و گذاشتمش روی زمین و خم شدمو کفشاشو از پاش درآوردم...
اروم آروم قدم برداشت و که هم قدمش شدم و گفتم:
_وزنتو تکیه بده من بخیه هات باز نشه دختر...
-بابا نترس صد بار گفتم بادمجون بم آفت نداره...
_دختره چش سفید...خدا تو رو خلق کرده منو حرص بدیا...
خندید و خودشو به فضای رو به رو که عاشقش شده بود رسوند...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | روز امام رضا علیهالسلام
اومدم یکم باهات حرف بزنم
سبک بشم...
با زبون مناجات حرف بزنم
سبک بشم...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part537 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 این خونه رو با عشق خریده بودم... ت
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part538
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
آیه
خداروشکر همه چیز گذشت...
تا چند روز پیش از زندگی کردن ناامید بودم و قصد جون خودمو کرده بودم...
ولی الان دوست داشتم لحظه لحظه زندگیمو با کیان بگذرونم...
همیشه به اینکه تفاوت سنی مون زیاد بود، میگفتم عمرا منو اون بتونیم ما بشیم...
اما الان تو خونه ای که با عشق کیان تکمیل شده بود زندگی میکردیم...
روز سومی بود که مرخص شده بودم...
حالم تقریبا خوب بود و خودم یواش یواش قدم برمیداشتم تا زودتر سر پا بشم...
به سمت کاناپه رفتم و یواش یواش نشستم و به منظره رو به روم نگاه کردم...
نصف خونه رو کیان داده بود معمار با شیشه طراحی کرده بود هم دیوار هم سقف...
با ابرهای مصنوعی و گلهای طبیعی یه منظره بی نظیر ساخته بود...
آخ نگم از ستون بزرگی که استوانه ای بود اما یه فرقی که داشت کچ یا سنگ نبود اون یه آکواریوم بی نظیری بود که از ماهی های تزئینی رنگ و رنگی تشکیل شده بود...
آخ که آنقدر زیبا بود که حتی نمیتونستم درست حسابی توصیفش کنم...
و اونجا بود که من تازه فهمیده بودم رشته اصلی کیان معماری بود و طراح و خودش به همکارانش داده بود که اجراش کنن...
شب وقتی میخوابیدم میتونستم تمام ستاره ها رو ببینم...
یه آرامش عجیبی بهم میداد...
نمیدونم کی دفتر خاطرات منو دیده بود کیان چون تمام این توصیفات تخیلات ذهنم بود که نوشته بودم و اون به واقعیت تبدیلش کرده بود...
حتی به جرعت میتونم بگم زیبا تر و محشر تر...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ارباب دو عالم
خیلی بده حالم
به نیابت از امام و شهدا و درگذشتگان:
#صلی_الله_علیک_یا_أباعبدالله
#صلی_الله_علیک_یا_أباعبدالله
#صلی_الله_علیک_یا_أباعبدالله
#شب_زیارتی_ارباب
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part538 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 آیه خداروشکر همه چیز گذشت... تا
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part539
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
حوصله ام حسابی سر رفته بود...
کیان هم از صبح رفته بود به کارای شرکت برسه و میخواست چند ماهی واگذار کنه به دوستش و به قول خودش از زندگیش لذت ببره...
برای اینکه سر به سرم بزاره میگفت یجورایی مرخصی ازدواجمه کی باشه مرخصی زایمان هم بگیرم....
بعدش قهقهه میزد تو خونه...
خیلی تغییر کرده بود...
دیگه فکر های قدیمی نداشت...
خودشو تغییر داده بود...
یجوری شده بودم انگار تفاوت سنی مون همش سه ساله...
حتی تیپش هم کلی جوون پسندانه تر شده بود...
ولی بازم از ریشش نگذشته بود اما اون ریش بلند تبدیل به ته ریش جذابی شده بود...
از تو کتاب خونه یدونه کتاب نظرمو جلب کرد بود برداشتم و یکم به اسمش دقت کردم...
تنها گریه کن
(پیشنهاد میدم این کتاب و از دست ندید)
روی تاب ریلکسی که کنار دیواری که مدل آبشار مصنوعی زده بود نشستم و همینطور که به صدای لذت بخش آب گوش میدادم کتاب و باز کردم و شروع کردم به خواندن...
آنقدر این کتاب زیبا و لذت بخش بود که مکان و زمان از دستم در رفته بود...
وقتی به خودم اومدم که با صدای کیان که وارد خونه شده بود و صدام میزد به خودم اومدم...
بای کتاب نشانه گذاشتم و روی میز گذاشتمش و با لبخند به سمت کیان قدم برداشتم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part539 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 حوصله ام حسابی سر رفته بود... ک
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part540
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
وقتی به راه رو ورودی خونه رسیدم وایستادم و با لبخند بهش نگاه کردم
_سلام اقااا
دست گلی که پر از شاخه گل رز های آبی و سفید بود سمتم گرفت و بعدم دستشو و پشت کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیک تر کرد دست گل و ازش گرفتم که منو محکم تر تو آغوشش فشار داد و روی موهام و بوسید...
_آیه خانوم شما با من چه کردی؟ ها؟!
متعجب یکمی ازش فاصله گرفتم و با شیطنت انگشتامو رو ته ریشش کشیدم گفتم:
-والا من از صبح تنهام کار به کار کسیم نداشتم...
خندید و گفت:
_نیم وجبی منظورم اینه آنقدر دلم برات تنگ شده بود که نمیدونستم چطوری زودتر کارامو تموم کنم بیام پیشت...
ته دلم براش ضعف رفت...
ولی به روی خودم و نیاوردم و گفتم:
_اقاهه منو ول کن به فکر شکم گشنم باش تا نخوردمت...
_ای برو چشمممم
شما فقط دستور بده
با هم به سمت سالن رفتیم و گوشی بس سیم که رو میز بود برداشت و در حال شماره گیری گفت:
_چی میخوری عزیزم ؟
-فرقی نداره هرچی خودت میخوری...
یه تای ابروشو بالا انداخت و تا خواست چیزی بهم بگه که طرفی که بهش زنگ زده بود جواب داد...
-سلام خسته نباشید
یک پرس شیشلیک و یک پرس ماهیچه لطفا به این آدرسی که میگم بفرستید...
کیان میدونست من چقدر شکموعم و اصلا هم بد غذا نیستم برای همین اینجوری سفارش داده بود...
تلفن و که قطع کرد گفتم:
_چرا دومدل؟
جفتش و شبیه هم میگرفتی دیگه...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱