#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part525
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
داشتم به این فکر میکردم که چطوری این صدا رو توجیحش کنم که دست از سرم برداره...
که یهو فکری به ذهنم رسید...
خودشه...
چند بار دیگه سرپوش توالت فرنگی رو به صدا در آوردم و بعد داد زدم...
_تو دستشویی هم دست از سرم برنمیدارید؟؟
دامن گیر کرده به این توالت فرنگی بی صاحبتون دارم در میارمش پاره نشه...
پنج دقیقه راحتم بزارید...
دیگه صدایی نشنیدم...
درپوش توالت فرنگی رو دوباره بستم و نشستم روش با دستهای لرزونی از استرس دوباره نگاهی به چاقو انداختم...
اه از نهادم بلند شد...
چقدر چاقوی کندی بود...
نگاهی به مچ جفت دستم انداختم و دوباره رد خودکشی قبل و دیدم و برام یاد آوری شد...
همینطور که اشکم سرازیر شده بود،با خدا صحبت میکردم.
_خدا جون اون دوبار خودکشی قبل خریت بود ولی اینبار میخوام خودم و از شر اون بی ناموس نجات بدم دلم نمیخواد شرف و بخاطر یه حروم زاده به باد بدم تازه اونکیان بیچاره چه گناهی کرده...
بخاطر اون نمیزارم کسی بهم نزدیک بشه چون من زن اونم در حالی که اون پسر عموی عوضیم میدونه میخواد منو با زور عقد کنه...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part525 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 داشتم به این فکر میکردم که چطوری ا
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part526
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
چنتا نفس همین پشت سر هم کشیدم که شاید دست های لرزونم آروم بگیره...
با پشت دست اشکهامو پاک کردم و دوباره به رد بخیه رو دستم که از خودکشی قبلی جا مونده بود نگاه کردم و بدون وقفه چاقو رو روی دستم فشار دادم ولی خیلی کند بود و فقط یه خراش برداشت و سوزش دستم باعث شد بترسم و کنار بکشم...
آیه احمق تو مجبوری برای آخرین بار این درد و تحمل کنی وگرنه زندگیت جهنم تر از قبل میشه...
نگاهم قفل شده بود روی چاقو دو دل بودم چون میترسیدم دردش باعث بشه کم بیارم...
کاش تیغ بود که قفل حس درد خودم و خلاص میکردم...
تو همین فکرا بودم که یهو صدای در اومد...
_هوی دختر چه غلطی میکنی...
بیا بیرون...
تا سه میشمارم در و باز نکنی میشکنمش و عواقب بدی برات داره...
با ترس چاقو رو محکم توی دستم گرفتم و با شمارش سیاوش چشمامو بستم و ذهنی که جنون بر داشته بود بهم دستور داد تا چاقو رو با ضرب داخل شکمم فرو کنم...
نفهمیدم چیشد فقط یادم با تمام جوانی که تو تنم بود سه بار چاقو رو داخل شکمم فرو کردم...
آنقدر درد داشتم که حتی با هر نفس کشیدنم دنیا جلوم تیره و تار میشد...
در و ساوش شکسته بود و با چشمای شوکه شده به من دست خونیم که روی شکمم گذاشته بودم نگاه میکرد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part526 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 چنتا نفس همین پشت سر هم کشیدم که ش
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part527
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
آنقدر سوزش و دردم زیاد بود که حتی میترسیدم نفس بکشم....
بدنم داشت سرد میشد...
دلم میخواست الان کیان اینجا بود...
اما دیگه دیر بود...
میدونستم که ایندفعه واقعا رفتنیم...
سرم بی حال روی شونه ام افتاده بود....
صدا های اطرافم هر لحظه برام گنگ تر میشد.
لحظه آخر فقط تونستم سیاوش که میدویید سمتم رو ببینم...
و دیگه سیاهی مطلق...
#کیان
از خواب پریدم...
خیس عرق بودم...
این چه خوابی بود که دیدم...
مدام آیه تو خواب فریاد میزد و کمک میخواست...
بلند شدم لیوان آب و با عطش سر کشیدم که همون لحظه گوشیم به صدا در اومد...
گوشیو برداشتم با شماره ناشناس مواجه شدم...
سریع جواب دادم:
_بله بفرمایید؟!
صدایی نیومد این من و عصبی تر کرد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش سال نو مبارک😍❤️🔥
#عید_نوروز
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part527 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 آنقدر سوزش و دردم زیاد بود که حتی
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part528
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
دستم و حرصی توی صورتم کشیدم و پوف کش داری کشیدم...
که طولی نکشید صدای پسری که زیادی برام آشنا بود اومد...
_خودت و برسون این بیمارستان...
اگه دوست داری قبل مرگ آیه ببینیش دیر نکن...
و بعدش صدای بوق تلفن...
شوکه شده بودم دهنم باز مونده بود و بدنم خشک شده بود...
چیشده بود به سر آیه من؟؟
اون راست میگفت ؟؟
توی دلم فریاد زدم اه بسه کیان خودت و جمع و جور کن پسر الان وقت حدر دادن وقتت نیست بدو برو آیه نیاز داره بهت...
گوشی مو فوری توی جیب شلوارم گذاشتم و با برداشتن سویچ از روی میز از خونه بیرون زدم...
فرصت اینو نداشتم منتظر آسانسور باشم پله هارو سریع پایین رفتم و به پارکینگ رسیدم نفسم گرفته بود...
یکم وایستادم نفسم برگرده و دوباره به سمت ماشین دویدم...
اصلا نفهمیدم کی سوار ماشین شده بودم و کی به بیمارستان رسیده بودم...
بعد مشخصات پرسیدن از پرستار فهمیده بودم آیه تو اتاق عمله...
پاهام بی جون شده بودن ولی بازم توکل به خدا بود...
از خدا خواستم از عمر من کم کنه و به اون بده...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part528 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 دستم و حرصی توی صورتم کشیدم و پوف
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part529
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
پست در اتاق عمل اگه بگم موهام سفید شد دروغ نگفتم...
اگه بگم پسر شدم دروغ نگفتم...
پاهام میلرزید...
قلبم میلرزید...
دلم میخواست الان باربد اینجا بود تا میکوبیدم توی دهنش...
داشت با حرف هاش منو مسموم میکرد...
داشت کمکم باورم میشد آیه خودش من و ول کرد...
اما آیه من الان بخاطر من داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد...
دیگه پاهام جون وایستادن نداشت...
خودم و رها کردم روی صندلی و با چشمایی که از درد و بغض قرمز شده بودن و به در اتاق عمل دوختم و آروم زیر لب گفتم...
أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّؤَ
خدایاااا آیه مو سپردم به خودت...
خودت برش گردون...
در اتاق عمل باز شد و پرستار شتابان اومد بیرون...
_ببخشید میشه بگید حال همسرم چطوره ؟
_همسرتونن؟
-بله...بله...
_اصلا حالشون خوب نیست طحالشون و یکی از کلیه هاشونو از دست دادن...
الآنم نیاز به خون دارن...
گروه خونیشون o+هستش
_من o-
هستم میتونم خون اهدا کنم؟؟
-لطفا سریع تر همراه من بیاین...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part529 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 پست در اتاق عمل اگه بگم موهام سفید
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part530
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
طولی نکشید که به سرعت ازم خون گرفتن و بعد تست مورد نیاز دوباره ازم خون گرفتن...
حالم خیلی بد بود دوتا از اعضای بدنش و از دست داده بود خیلی میترسیدم که بلایی سرش بیاد...
از خدا دوباره خواستمش، اونو ببخشه بهم...
بعد تموم شدن...
خواستم بلند بشم که سرم گیج شد و دوباره روی صندلی دراز کشیدم...
پرستار با سرعت برام آبمیوه آورد و خوردم و اما هیچ تغییر نکردم سرگیجه وحشت ناکی داشتم ...
روی صندلی مورد نظر پرستار دراز کشیدم که با تضطمات دسته صندلی پامو بالا تر فرستاد و سرم شیب به سمت پایین شد و بهم تذکر داد چند دقیقه رو همینطوری بمونم و تکون نخورم...
حالم آنقدری بد بود که حرفش و گوش دادم و تو همون حالت موندم...
تقریبا نیم ساعتی گذشته بود که صندلی رو به حالت اولیه برگردوند و آروم آروم بلند شدم...
هنوز سرگیجه داشتم ولی کم بود...
دست به دیوار گرفتم و هر جور بود خودم و به پشت اتاق عمل رسوندم...
هیچ خبری نبود...
حالا از نگرانی زیادم به سرگیجه حالت تهوع هم اضافه شده بود...
به اجبار روی صندلی رو به روی اتاق عمل نشستم...
جز اینکه براش دعا میکردم کاری دیگه از دستم برنمیومد...
همون لحظه پرستاری از اتاق عمل بیرون اومد و پلاستیک بزرگی که دستش بود و بهم داد...
سوالی نگاهش کردم که گفت...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part530 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 طولی نکشید که به سرعت ازم خون گرفت
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part531
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
_وسایل شخصی همسرتون...
شما تحویل میگیرید یا بدم امانات بیمارستان...
یهو تپش قلبم شروع شد....
نفس کشیدن برام سخت شد
انگار ساعت ها دویده بودم...
شنیده بودم عاشقا درد میکشن ولی نه در این حد...
حالا جز شنیدن تجربه اش کرده بودم...
قلب درد و با سلول سلول قلبم حس کرده بودم...
با پستهایی که یخ زده بود پلاستیک رو ازش گرفتم...
حتی لباس آغشته به خونشم بود...
نه واقعا طاقت دیدن و تجربه دوباره اون لحظاتی که فهمیدم چه بلایی سرش اومده رو دیگه ندارم....
پلاستیک رو کنارم گذاشتم تا سر فرصت ببرم داخل ماشین بزارم...
یک ساعت دیگم گذشته بود و خبری نبود...
احساس میکردم فشارم افتاده...
اصلا حالم خوب نبود...
از روی صندلی بلند شدم تا یکم توی سالن قدم بزنم که همون لحظه در اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون اومد...
با شتاب به سمتش رفتم و اب گلوم و با درد قورت دادم و لب زدم:
_حال...همسرم...چطوره؟
دکتر به چشمام نگاه کرد...
نمیدونم چی تو صورتم دید که نگران شد...
-یکی از کلیه ها و طحال و از دست دادن و آسیب جدی به روده بزرگ وارد شده بود و مجبور شدیم مقداری از روده بزرگ رو هم خارج کنیم...
اما...بیمار واقعا بطور عجیبی با اون خونریزی طاقت آورد و الان میتونم بگم خطر رفع شد اما نتیجه عمل تا دو روز دیگه معلوم میشه که موفقیت آمیز بوده یا نه و یا بازم به عمل نیاز داره یا نه...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part531 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 _وسایل شخصی همسرتون... شما تحویل
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part532
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
بعد رفتن دکتر نماز شکر به جا آوردم و خدا رو شکر کردم بابت اینکه بازم آیه رو بهم بخشید...
به سمت نماز خونه بیمارستان به راه افتادم تا دو رکت نماز شکر بجا بیارم...
بعد تمام شدن نمازم کمی دراز کشیدم و به اتفاقات اخیر فکر میکردم که اصلا متوجه نشدم کی چشمام گرم خواب شده بود...
با صدای کسی از جا پریدم
_اقا...آقا...
حالتون خوبه ؟؟
با تعجب به پسر جونی که داشت صدام میزد نگاه کردم....
مگه من چم بود که حالم و میپرسید؟؟
سوالی نگاهش کردم و بلند شدم تکیه دادم به دیوار پشت سرم...
_اخه تو خواب داشتید حرف میزدید...
خیس عرق شده بودید فکر کردم تب دارید دارین هزیون میگید ببخشید که مزاحم شدم...
برام خیلی عجیب بود اصلا خودم یادم نمیومد که خواب دیده باشم...
تازه متوجه اتفاقات اخیر شده بودم و سریع خودم و جمع و جور کردم و به سمت و پستار بخش رفتم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part532 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 بعد رفتن دکتر نماز شکر به جا آوردم
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part532
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
ببخشید خانومم از اتاق عمل که بیرون اومده؟؟
_بله چند دقیقه پیش بردنشون مراقب های ویژه یه شب اونجا هستن بعد اگر مشکلی نبود انتقال میدن بخش...
_میتونم ببینمش؟
-متاسفانه نه...ولی اگر اصرار دارید میتونید با دکترشون هماهنگ کنید شاید اجازه بدن...
_ممنونم لطفا کردید...اتاق دکتر کجاست؟
-طبقه بالا دکتر مسعود بروجردی...
بازم تشکر کردم و با عجله رفتم پیش دکتر...
عذاب وجدان گرفته بودم که چرا خوابم برده بود...
درسته چند روزی نخوابیده بودم ولی بازم باید تحمل میکردم...
آسانسور شلوغ بود بخاطر همین از پله ها بالا رفتم و به اتاق مورد نظر که رسیدم در زدم
با بفرمایید که گفت وارد شدم...
_سلام خسته نباشید...
خانومی که عمل کردید و خون از دست داده بود خانوم من هستن...
-بله بله بجا آوردم بفرمایید بشینید
روی صندلی نشستم و با مکث کوتاهی گفتم:
_حالشون چطوره؟خطر رفع شده؟
-هنوز زوده نظر قطعی بدم ولی...
اون چند لحظه مکث دکتر اندازه سالها برام گذاشت تا که گفت:
همینطور که قبلا گفتم خانومتون به طرز عجیبی با اون شدت خونریزی طاقت آورد اونم یه عمل سخت و طولانی...
پس امیدتون بخدا...امشب و خوب بگذرونه فردا بهوششون میاریم...
الان با دارو بیهوش هستن نباید هوشیاری داشته باشن...
نفس عمیقی کشیدم و از ته قلبم خدا رو دوباره صدا زدم....
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part532 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 ببخشید خانومم از اتاق عمل که بیرون
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part532
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
تا صبح خوب فکر کردم چیکار کرده بودم که به اینجا رسیده بودم.
کجا رو اشتباه کرده بودم که با اینجای زندگیم این چیز ها رو تجربه میکردم.
پشت در اتاق مراقب های ویژه رژه می رفتمو مدام نگاه بهش مینداختم..
چقدر رنگش پریده بود...
آخ آیه من...
چقدر تنها و بی کس بودی که حتی بعد اینکه خانوادت فهمیده بودن اینجا تنهایی بازم نیومده بودن ملاقاتت...
*10روز بعد*
ده روز از اون اتفاق میگذشت و الان آیه خدارو شکر حالش خوب شده بود فقط نمیتونست زیاد حرکت کنه چون عمل سختی رو گذرونده بود.
وقتی ترخیصش کردم به اتاقش برگشتم و بغلش کردم تا بزارمش روی ویلچر...
آخخخخ عطر تنش داشت دیوونه ام میکرد...
دستشو دور گردنم حلقه کرده بود و سرشو زیر گلوم قایم کرده بود.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱