فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ارباب دو عالم
خیلی بده حالم
به نیابت از امام و شهدا و درگذشتگان:
#صلی_الله_علیک_یا_أباعبدالله
#صلی_الله_علیک_یا_أباعبدالله
#صلی_الله_علیک_یا_أباعبدالله
#شب_زیارتی_ارباب
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part538 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 آیه خداروشکر همه چیز گذشت... تا
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part539
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
حوصله ام حسابی سر رفته بود...
کیان هم از صبح رفته بود به کارای شرکت برسه و میخواست چند ماهی واگذار کنه به دوستش و به قول خودش از زندگیش لذت ببره...
برای اینکه سر به سرم بزاره میگفت یجورایی مرخصی ازدواجمه کی باشه مرخصی زایمان هم بگیرم....
بعدش قهقهه میزد تو خونه...
خیلی تغییر کرده بود...
دیگه فکر های قدیمی نداشت...
خودشو تغییر داده بود...
یجوری شده بودم انگار تفاوت سنی مون همش سه ساله...
حتی تیپش هم کلی جوون پسندانه تر شده بود...
ولی بازم از ریشش نگذشته بود اما اون ریش بلند تبدیل به ته ریش جذابی شده بود...
از تو کتاب خونه یدونه کتاب نظرمو جلب کرد بود برداشتم و یکم به اسمش دقت کردم...
تنها گریه کن
(پیشنهاد میدم این کتاب و از دست ندید)
روی تاب ریلکسی که کنار دیواری که مدل آبشار مصنوعی زده بود نشستم و همینطور که به صدای لذت بخش آب گوش میدادم کتاب و باز کردم و شروع کردم به خواندن...
آنقدر این کتاب زیبا و لذت بخش بود که مکان و زمان از دستم در رفته بود...
وقتی به خودم اومدم که با صدای کیان که وارد خونه شده بود و صدام میزد به خودم اومدم...
بای کتاب نشانه گذاشتم و روی میز گذاشتمش و با لبخند به سمت کیان قدم برداشتم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part539 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 حوصله ام حسابی سر رفته بود... ک
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part540
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
وقتی به راه رو ورودی خونه رسیدم وایستادم و با لبخند بهش نگاه کردم
_سلام اقااا
دست گلی که پر از شاخه گل رز های آبی و سفید بود سمتم گرفت و بعدم دستشو و پشت کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیک تر کرد دست گل و ازش گرفتم که منو محکم تر تو آغوشش فشار داد و روی موهام و بوسید...
_آیه خانوم شما با من چه کردی؟ ها؟!
متعجب یکمی ازش فاصله گرفتم و با شیطنت انگشتامو رو ته ریشش کشیدم گفتم:
-والا من از صبح تنهام کار به کار کسیم نداشتم...
خندید و گفت:
_نیم وجبی منظورم اینه آنقدر دلم برات تنگ شده بود که نمیدونستم چطوری زودتر کارامو تموم کنم بیام پیشت...
ته دلم براش ضعف رفت...
ولی به روی خودم و نیاوردم و گفتم:
_اقاهه منو ول کن به فکر شکم گشنم باش تا نخوردمت...
_ای برو چشمممم
شما فقط دستور بده
با هم به سمت سالن رفتیم و گوشی بس سیم که رو میز بود برداشت و در حال شماره گیری گفت:
_چی میخوری عزیزم ؟
-فرقی نداره هرچی خودت میخوری...
یه تای ابروشو بالا انداخت و تا خواست چیزی بهم بگه که طرفی که بهش زنگ زده بود جواب داد...
-سلام خسته نباشید
یک پرس شیشلیک و یک پرس ماهیچه لطفا به این آدرسی که میگم بفرستید...
کیان میدونست من چقدر شکموعم و اصلا هم بد غذا نیستم برای همین اینجوری سفارش داده بود...
تلفن و که قطع کرد گفتم:
_چرا دومدل؟
جفتش و شبیه هم میگرفتی دیگه...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part540 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 وقتی به راه رو ورودی خونه رسیدم و
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part541
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
همینطور که منو با خودش میکشوند سمت حال روی موهامو بوسید و گفت اول شوهرتو راهنمایی کن داخل خونه خستگیشو در کن بعد سوال پیچش کن...
براش زبون در آوردم و دست گلی که خریده بود و به بینیم نزدیک کردم و بوییدم...
کیان رو به روم وایستاد و موهامو زد پشت گوشمو و روی مبل نشست و دستم و گرفت و توی بغل خودش نشوندم...
بخاطر این حرکتش دست گل از دستم افتاد جلوی پام...
حرصی شدم ازش مشتی تو شکمش زدم که به حالت مسخره ای ااااخ گفت
دستشو از دور گردنم باز کردم و دست گل و برداشتم و قیافم و براش گرفتم و بعد بهش پشت کردم و رفتم سمت آشپزخونه در چندتا کابینت و باز کردم گلدون پیدا نکردم برای همین صدامو تو سرم انداختم و بلند شدم
داد زدم:
_کیاااان
یهو صداشو از پشت سرم حس کردم برای همین ترسیدم و جیغ کشیدم و از ترس افتادم تو بغلش...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part541 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 همینطور که منو با خودش میکشوند سمت
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part542
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
با ترس پرت شدم توی بغلش...
کیان سرش و توی موهام فرو کرد و یه نفس عمیق کشید...
خواستم ازش فاصله بگیرم که دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و سفت چسبیده بود بهم...
هم خجالتم میشد هم دوست داشتم کل عمرم و فدای این لحظه ای که تو بغلشم بکنم...
یکم وول خودم که آروم منو چرخوند و کمرم و به اُپن چسبوند و خودش هم با یک قدم کوتاه فاصله بینمون و تموم کرد...
با کف دستم رو سینه اش که حالا میدونستم از ضربان قلبش نبض گرفته، فشار خفیفی دادم. خواستم کمر مو از حصار دستای قدرتمندش بیرون بکشم...
اما فشار دستاش رو کمرم بیشتر شد...
تو اغوشش بیشتر فرو رفتم...
با حالتی جا خورده درحالیکه از شرم برای اینهمه نزدیکی داشتم نفس کم می یاوردم...
زیر لب نالیدم:
_کیاااان
همینطور که سرش توموهام بود و نفی عمیق میکشید گفت:هوووم؟!
_له شدم بخدا...چت شد یهو...
با این حرفم انگار به خودش بیاد یکمی ازم فاصله گرفتم و بعد اروم نوک بینیمو بوسید و ازم فاصله گرفت...
فکر کنم خجالت زده اش کرده بودم...
به هرحال اون یه مرد بود...
و منم زنش بودم...حلالش بودم...
خاک برسرت آیه که نشد یبار مثل آدمیزاد باهاش رفتار کنی...
تو همین هینی که داشتم خودم و فوش کش میکردم صدای زنگ خونه به صدا در اومدم...
کیان موهاشو تو آیینه قدی راه رو مرتب کرد و به سمت در قدم برداشت...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part542 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 با ترس پرت شدم توی بغلش... کیان س
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part543
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
از صداها معلوم بود پیک رستوران غذا رو آورده بود داده بود نگهبانی آخه از صمیمیت کیان معلوم بود نگهبانه...
بعد چرا نگهبانی بیاره چرا خود پیک نیوردن بود؟
همینطور مشغول فکر کردن بودم که کیان صدام زد...
_آیه خانوم کجایی...بدو که غذا سرد شد...
از فکر بیرون اومدم و سریع دوتا بشقاب و دوتا قاشق چنگال رو جزیره اشپزخونه گذاشتم و بعد دوتا لیوان برداشتم همینکه برگشتم باز کیان مثل جن پشت سرم حاظر شد...
هینننننن بلندی کشیدم که دستی که آزاد بود منو محکم گرفت و کنار گوشم نجوا گونه گفت: معذرت میخوام نمیخواستم بترسونمت...
لبخند بی رنگ و رویی زدم...
هنوز ذهنم سمت نگهبان بود...
برای همین یکی از صندلی ها رو کشیدم عقب و نشستم که کیان از تو کابینت دیس برداشت و شروع کرد به کشیدن غذا...
قاشق و برداشتم با قاشق ور میرفتم که کیان گفت:
_چیزی شده آیه؟
نگاهمو بهش دوختم و بد مزه مزه کردن حرفم گفتم:
-کیان چرا نگهبانی غذا رو اورد؟
چرا خود پیک نیورد؟
نارنج و برداشت و روی کباب و گوشت ها چلوندش و بعد نگاهش و بهم داد
_خوب نمیخوام دیگه بی گدار به آب بزنم...
تا قضیه اون گروگان گیری معلوم نشه،هرجا خواستی بری خودم میبرمت و به نگهبانی هم گفتم کسی بدون هماهنگی من نزاره بیاد...
اخمم تو هم رفت....
یعنی جدی جدی زندونی شده بودم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
#رمان_ساقدوش_اجارهای #part543 🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻 #خاص_ترین_رمان😍✌️🏻 از صداها معلوم بود پیک رستوران غذا
#رمان_ساقدوش_اجارهای
#part544
🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻🍁🌻
#خاص_ترین_رمان😍✌️🏻
انگشت های کیان رو روی صورتم حس کردم و از فکر بیرون اومد و خود خوری و ول کردم و بهش نگاه کردم...
_نبینم آیه من اخماش تو هم شده...
فقط سکوت کردم و نگاهش کردم.
دلم نمیخواست مثل قبل بچگانه رفتار کنم و دعوا درست کنم.
منتظر موندم خودش توضیح بده...
چون مطمعنم از نگاهم فهمید که منتظر توضیح قانع کنندشم...
_میشه اول غذامونو بخوریم تا از دهن نیوفتاده...بعدش برات توضیح میدم...
باشه؟
دیگه میلی به غذا نداشتم ولی دوست نداشتم اوقات تلخی کنم...
کیان سکوتم و نشون مثبت دید و...
برای جفتمون غذا کشید...
از هر دوتا مدل گوشت کنار برنجم گذاشت و خم شدو و گونمو بوسید و کنار گوشم گفت:
_این اخمارو باز کن بعدشم همشو باید بخوریا...
چشمام گرد شد...
_همه چیو؟!
دوباره صدای قهقهه اش تو فضای خودمه پیچید و گفت:
_من عاشق این آیه جسور و شیطون شدما...
یکی پس کله اش زدم و گفتم:
_والا باز من حاج خانوم شدم
تو باز شدی شرور شدی هااا...
چشمم روشن مگه من مامانت و نبینم ابرو نمیزارم برات....
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#اینرمانخاصروفقطهمینجامیتونیددنبالشکنید🌱
❌بعد از طلاق عاشق مشاورمون شدم😱
من رافونه از شوهرم که جدا شدم حال و روز خوبی نداشتم هر روز بدتر میشدم و انگار افسرده شدم تا اینکه تصمیم گرفتم پیش مشاوری که موقع طلاق رفته بودیم برم پیشش...
مشاور یه مرد محترم و جذابی بود... تا اینکه رفتم پیشش کاملا منو شناخت از ماجرا بعد طلاقم روحیه داغونم بهش گفتم..و با حرفاش خیلی اروم شدم بطوری که دوست نداشتم جلسه مشاوره تموم بشه....
مشاور بهم گفت باید هفته ای ییار برم پیشش و این بهم انگیزه بیشتری میداد که قرار هر هفته ببینمش....
یبار هم واسه مشاوره ازم خواست به خونشون برم منم درخواستش رد نکردم
به خودم رسیدم و رفتم جلوی در قبل از در زدن استرس داشتم در رو که زدم مشاور که در رو باز کرد یهو دیدم .... 😳😳😳
ادامه داستان واقعی اینجا بخونید👇کانال چند قدم خوشبختی👇
https://eitaa.com/joinchat/2091123151Cc3c940682e
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قربونت بشم حواست هست به ما دیگه؟❤️🩹
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💔
─━━━━⊱🎁⊰━━━━─
🎈 𝐉𝐨𝐢𝐧 :@Raaz_zendegi
Rasooli _ H- Zahra _ Master 003.mp3
10.66M
═══✧❁🥀یازهرا🥀❁✧═══
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
_پاسپورت و بلیط ات رو بیار بده به من.
با تعجب جا خوردم و نگاهش کردم.
بعد به #شوخی گفتم:
_چرا؟ میخوای #ممنوع الخروجم کنی؟
گوشه دهانش بالا رفت.
_اگه مجبور بشم، اره.
خندیدم.
_چطوری اونوقت؟
چانه اش را بالا داد.
_میگم این خانم #صیغه منه و داره بدون #اجازه میره.
مثل خودش چانه ام را بالا دادم.
_مبتکرانه است. ولی فکر کنم این قوانین جفنگ خروج از کشور، فقط شامل زنهای #عقدی میشه. نه #صیغه ایی، تیغه ایی.
دست به سینه شد.
_میگم #حامله ایی.
بیشتر خندیدم.
_این هم حرفیه. ولی منم میگم که #تستبارداری بگیرن.
#دستانش را دراز کرد و هر دو #شانه ام را گرفت. چند لحظه به صورتم نگاه کرد و بعد مرا #بوسید.
_خب پس بهتره الان #دست به کار بشم که بعدا #تستبارداری جواب بده.
خندیدم. دوباره مرا #بوسید.
_من باهات هیچ #صنمی ندارم مستر بی نام. این #ترفندها هم نتیجه نمی ده.
پوزخند زد و مرا #بغل کرد و به خودش فشرد.
_چرا عزیزم. #داری خوبم داری.
من را از جا #کند و...
https://eitaa.com/joinchat/1422131222C528f8e0905
#کلکلی❌
#فولللل_جذاب♨️♨️♨️