eitaa logo
نم قلم ✍
220 دنبال‌کننده
335 عکس
318 ویدیو
0 فایل
محلی برای ارائه آثار قلمی محمد رضائی پورعلمدار ان شاءالله بیشتر از شهدا خواهم نوشت. چون حق حیات بر گردنم دارند. ارتباط با مدیر کانال @pooralamdar🚦
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋۲۴ ساعت گذشته بود و دیگه داشت بهم برمی خورد. خیبر پسر عموم که بود هیچی، عین داداشم بود. به امیر گفتم حالا که امکانش نیست آمبولانس یا ماشینی بیاد خط ، بیا خودمون دست بکار بشیم. امیر هم دست دست نکرد و گفت با هم می بریمش. دل را سپردیم به خدا و جاده و سختی هاشو به دل ،. امکان خطر بود، عراقی ها مثل بارون روی سر مون انواع مهمات ها را خالی می کردند. آمده بودند که یکیمون سالم از منطقه بیرون نریم. ولی من و امیر دست برادری داده بودیم که اینکار را توی هر شرایطی انجام بدیم. بلانکارد را آماده کردیم و خیبر را خوابوندیم روی بلانکارد. خیبر ورزشکار بود، اما وزن سنگینی نداشت. یه یا علی و یه یا صاحب الزمان گفتیم و حرکت کردیم. گاهی امیر جلو می رفت گاهی من. معلوم نبود کی و کجا به ماشین می رسیم. ولی اینو میدونستیم که باید این راه را پیمود. رفتن این راه حیثیتی بود برای هردومون. پیش خودم گفتم اگر زدنمون هم سه تایی با هم هستیم. لااقل خجالت بی خیبر برگشتن را تا قیامت با خودمون نخواهیم داشت. و این واقعا آرومم می کرد. دور و برمون را عراقی ها ،خوب شخم می زدند، اما هر چی بود ،حواس ما به کا مون و راه پیش رو بود. دلم می خواست با خیبر حرف بزنم. اینکه چطور اومد پیشمون، اینکه چرا اون حرفا را زد. دلم می خواست اون لحظات دوباره تکرار بشه و قبل از انفجار دوم خمپاره ، زمان می ایستاد. یعنی می شد که اینطور بشه.. حرف های خیبر درون منو تسخیر کرده بود. خیبر می گفت از مردن نترسیم. که مردن حقه و برای همه است. https://eitaa.com/nameghalam
🖋بچه های غواص لباس های مخصوص را پوشیده بودند. بلم ها نشت یابی می شدند که نکند، سوراخ باشند و آب داخلشان بیاید. بچه های خط شکن همزمان با ورود غواص ها به آب ، سوار بلم ها می شدند. غواص ها زیر آب و با فاصله ای نه چندان زیاد، بلم ها هم روی آب به راه افتادند. پاروها آهسته حرکت می کرد. تا دشمن که غافل از برنامه ما بود،متوجه حرکتمان نشود. بلم ها پر بود از بچه هایی که آماده شده بودند به محض اینکه غواص‌ها ،سنگرهای کمین و دیده بان های عراقی را در هور از کار انداختند بزنند به خط دشمن .. و قایق های موتوری مملو از بچه های گردان، آماده برای یک نبرد سخت با دشمن. قرار بود با علامت نیروی های خط شکن، قایق های موتوری سریع خود را به خط شکسته دشمن برسانند. یک اشتباه کافی بود تا علامتی سهوی، فرماندهان و سکانداران قایق های موتوری را مجاب کند که بلم ها به خط اول رسیده اند و درگیری شروع شده است. قایق های موتوری، سینه به آب های هور می زدند و نعره کشان پیش می رفتند. ناگهان متوجه شدیم ،بلم ها هنوز روی آب هستند و به خط نرسیده اند. حتی غواص ها هم به سنگرهای کمین و دیده بانی نرسیده بودند. عراقی ها متوجه ما شدند و تیربارهای مسلط بر هور، بی امان می باریدند. یکی از تیربارچی های دشمن را دیدیم که بچه های غواص و بلم ها را زیر تیر تراش گرفته.و آب هور رو به سرخی نهاده از خونشان. قایق ما دیگر روبروی همان سنگر تیربار ایستاده بود. https://eitaa.com/nameghalam
🖋دو روزی از عملیات بدر گذشته بود، نبرد سخت و نزدیک، آتش سنگین و پرحجم دشمن، نرسیدن پشتیانی از عقبه خودی ،خصوصا بی آبی ، بچه ها را کلافه کرده بود . تک تیراندازان عراقی هر جنبنده ای را در کسری از ثانیه می زدند طوری که حتی انگشت یکی از بچه ها که از سنگر بیرون بود را زدند و فاصله نزدیک با عراقی ها ، هیج راهی برای رفع تشنگی از رود دجله که انهم نزدیک بود ولی در تیررس عراقی ها و نبروهای خودی. باقی نگذاشته بود. عمو عباس که از ما خیلی بزرگتر و جای پدر ما بود ، مدام به لب های تشنه ما نگاه می کرد و نیم نگاهی به دجله که می خروشید و می رفت. سه تا افسر عراقی تنومند که از لباس و درحاتشان معلوم بود افسر ارشد و از فرماندهان عراقی هستند هم که در مرحله اول عملیات اسیر کرده بودیم، به دلیل عدم امکان تخلیه به عقب، پیش خودمان نگه داشته بودیم. عمو عباس اما انگار برنامه ای داشت. با چشمان نافذش مسیر تا دجله را متر کرد و چند و چونش را به دست آورد. نگاهی به هیکل نحیف خود انداخت و هیکل اسیران عراقی را هم ورانداز کرد. بیست لیتری را به سمت خودش کشاند. و آن را به دست یکی از همان سه‌ افسر عراقی داد. با اشاره ای او را متوجه کرد که باید بلند شود. اسیر دوم را هم با فاصله خیلی کمی، پشت سر او ایستاند. و ما مبهوت که قرار است چه شود؟ عمو دارد چه می کند؟ دلم تاب نیاورد.خواستم بگویم، عمو چرا تو؟! مگر فرمانده ای یا پشتیبانی ؟ تو هم مثل ما... چشمان پر برق و لبخند قشنگش اما، می گفت: فرق من با شما این است که من عمویم، من عباسم. https://eitaa.com/nameghalam
🖋هوا که گرگ و میش شد، و روز برای آمدن تلاش می کرد، غلامعلی آماده می شد تا خلعت دامادی شهادت بر تن کند‌. و خدا می داند علی ضامن و علی اکبر چه کشیدند آن لحظه ای که در میانه دره در هوای صبحگاهی کوهستان شاخ شمران ، غلامعلی بی حرکت ماند. آخر جواب مادر رنجدیده اش که سفارش کرده بود حالا که می آید ،مواظب باشید زیاد جلو نرود. را چه بدهند؟ آخر ، غلامعلی ستون خیمه خانواده ای شده بود که ۶ سال است پدرش، قنبرعلی به شهادت رسیده است. اما غلامعلی شهادتش را با تصمیم مردانه پذیرفته بود، آنجا که حتی التماس های دوستش علی ضامن و ديگران نتوانست او را به ماندن پشت خط قانع و تسلیم کند. وقتی گفت: آمده ام به جبهه که بروم خط. یعنی آمده ام برای شهادت. و اگر غلامعلی پاک و صادق و زحمتکش با شهادت نمی رفت،چگونه می شد، به شهادت افتخار کرد؟! ساعت ده صبح ۲۳ اسفند ۱۳۶۶ منطقه عمومی سد دربندیخان و کوه های منتهی به قله شاخ شمران و شهادت غلام‌علی ونک . خدایش بر آستان با کرامت علی علیه السلام میهمان سازد. و روح پدر شهید و مادر مرحومه‌اش را در اعلی علیین مأوا دهد. ✍️براساس خاطره حاج علی ضامن امیری راوی: محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
دیروز عصر در گلستان شهدای شهرمان ونک ، در پایان حضور در این مکان مقدس، یکی از دوستان فرمود عکس یادگاری بگیریم. آقای عبدالله محمودی ،برادر سردار شهید اسکندر محمودی ،پرسید: کجا بایستیم ؟! عرض کردم امروز بیست پنجم است ، و شهید ۲۵ اسفند نداریم ، ولی فردا متعلق است به شهید عزیز قنبرعلی محمودی ... بنابراین مزار مطهر این شهید را برای انداختن این عکس یادگاری پیشنهاد دادم و انتخاب کردیم. قطعا من تاره کار در برنامه های شهدا، نمی‌دانم شهید قنبرعلی کیست، و حتما منتظر خاطرات و گفتنی های شما عزیزان مطلع، در این خصوص هستم. لیکن در مورد همین مکانی که نشستیم و عکس گرفتیم، یک شنیده را از خواهرم ،همسر سردار شهید غلامرضا محمودی که همسایه این شهید بودند نقل می کنم. ایشان می گوید: نه روز پنج شنبه که روزی دیگر که نمی دانم کدام مناسبت بود، به همراه چند خانم دیگر از دوستان و همسایه ها، کنار قبر شهید علی صفر محمودی گرد آمده بودیم که عمو قنبر هم برای فاتحه خوانی تشریف آوردند. فاتحه اش را که خواند کمی آن طرف تر( همین محل مزارش) ایستاد و پایش را آرام به زمین کوبید و فرمود: اینجا جای من است ، نمی‌دانم این بین، چه کسانی قبل یا بعد از من خواهند خوابید ولی میدانم اینجا جای من است. اگر دو مزار شهیدان ( داراب عسگری و سید مجتبی قریشی) را بین شهید علی صفر و شهید قنبرعلی می بینید، هر دو، سنگ یادبود این عزیزان است. و شهید قنبرعلی دقیقا در همان محلی که ایستاد و نشان داد به خاک سپرده شده است. https://eitaa.com/nameghalam
چند روزی دیگه، حسابی کلافمون کرده بود، خبر داشتیم که به هر دری میزنه که یه راهی پیدا کنه برای رفتن. تا اینکه یه روز گفتم: قربانعلی چیه؟ فکر کردی الان تو بری و من ناراضی باشم ،خدا ازت راضی میشه؟ با بغض بهم نگاهی کرد و گفت: مادر چطور دلت راضی میشه به نرفتن من؟ وقتی بدونی اگر دشمنی که اون همه بی عفتی کرد وقت تجاوز به شهرها و روستاهای مرزیمون، اگر دوباره قوت بگیره ، باز هم همون کارها را میکنه؟ گفتم: به تو چه؟ مگه اونا خواهر و مادر تو هستند که نگرانشونی؟ گفت: مادر من! مگه مادر و خواهر همینی هست که همخون باشیم؟ مادر من! همه مادرانی که توی ایران هستند، مادران منند. و همه دخترانی که توی این کشورند، خواهران من هستند. من برای خواهرانم می رم جبهه ،پس راضی باش. وقتی دیدم ،این بچه اینقدر راهشو شناخته ، گفتم عزیز دلم سر به سرت گذاشتم. توی آغوشم گرفتمش، روشو بوسیدم و گفتم : راضیم به رضای خدا. خاطره ای از راوی: محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
هدایت شده از نم قلم ✍
🖋بچه های غواص لباس های مخصوص را پوشیده بودند. بلم ها نشت یابی می شدند که نکند، سوراخ باشند و آب داخلشان بیاید. بچه های خط شکن همزمان با ورود غواص ها به آب ، سوار بلم ها می شدند. غواص ها زیر آب و با فاصله ای نه چندان زیاد، بلم ها هم روی آب به راه افتادند. پاروها آهسته حرکت می کرد. تا دشمن که غافل از برنامه ما بود،متوجه حرکتمان نشود. بلم ها پر بود از بچه هایی که آماده شده بودند به محض اینکه غواص‌ها ،سنگرهای کمین و دیده بان های عراقی را در هور از کار انداختند بزنند به خط دشمن .. و قایق های موتوری مملو از بچه های گردان، آماده برای یک نبرد سخت با دشمن. قرار بود با علامت نیروی های خط شکن، قایق های موتوری سریع خود را به خط شکسته دشمن برسانند. یک اشتباه کافی بود تا علامتی سهوی، فرماندهان و سکانداران قایق های موتوری را مجاب کند که بلم ها به خط اول رسیده اند و درگیری شروع شده است. قایق های موتوری، سینه به آب های هور می زدند و نعره کشان پیش می رفتند. ناگهان متوجه شدیم ،بلم ها هنوز روی آب هستند و به خط نرسیده اند. حتی غواص ها هم به سنگرهای کمین و دیده بانی نرسیده بودند. عراقی ها متوجه ما شدند و تیربارهای مسلط بر هور، بی امان می باریدند. یکی از تیربارچی های دشمن را دیدیم که بچه های غواص و بلم ها را زیر تیر تراش گرفته.و آب هور رو به سرخی نهاده از خونشان. قایق ما دیگر روبروی همان سنگر تیربار ایستاده بود. https://eitaa.com/nameghalam
🖋بچه های غواص لباس های مخصوص را پوشیده بودند. بلم ها نشت یابی می شدند که نکند، سوراخ باشند و آب داخلشان بیاید. بچه های خط شکن همزمان با ورود غواص ها به آب ، سوار بلم ها می شدند. غواص ها زیر آب و با فاصله ای نه چندان زیاد، بلم ها هم روی آب به راه افتادند. پاروها آهسته حرکت می کرد. تا دشمن که غافل از برنامه ما بود،متوجه حرکتمان نشود. بلم ها پر بود از بچه هایی که آماده شده بودند به محض اینکه غواص‌ها ،سنگرهای کمین و دیده بان های عراقی را در هور از کار انداختند بزنند به خط دشمن .. و قایق های موتوری مملو از بچه های گردان، آماده برای یک نبرد سخت با دشمن. قرار بود با علامت نیروی های خط شکن، قایق های موتوری سریع خود را به خط شکسته دشمن برسانند. یک اشتباه کافی بود تا علامتی سهوی، فرماندهان و سکانداران قایق های موتوری را مجاب کند که بلم ها به خط اول رسیده اند و درگیری شروع شده است. قایق های موتوری، سینه به آب های هور می زدند و نعره کشان پیش می رفتند. ناگهان متوجه شدیم ،بلم ها هنوز روی آب هستند و به خط نرسیده اند. حتی غواص ها هم به سنگرهای کمین و دیده بانی نرسیده بودند. عراقی ها متوجه ما شدند و تیربارهای مسلط بر هور، بی امان می باریدند. یکی از تیربارچی های دشمن را دیدیم که بچه های غواص و بلم ها را زیر تیر تراش گرفته.و آب هور رو به سرخی نهاده از خونشان. قایق ما دیگر روبروی همان سنگر تیربار ایستاده بود. https://eitaa.com/nameghalam