#برای_خواهرانم
چند روزی دیگه، حسابی کلافمون کرده بود، خبر داشتیم که به هر دری میزنه که یه راهی پیدا کنه برای رفتن.
تا اینکه یه روز گفتم: قربانعلی چیه؟ فکر کردی الان تو بری و من ناراضی باشم ،خدا ازت راضی میشه؟
با بغض بهم نگاهی کرد و گفت: مادر چطور دلت راضی میشه به نرفتن من؟
وقتی بدونی اگر دشمنی که اون همه بی عفتی کرد وقت تجاوز به شهرها و روستاهای مرزیمون، اگر دوباره قوت بگیره ، باز هم همون کارها را میکنه؟
گفتم: به تو چه؟ مگه اونا خواهر و مادر تو هستند که نگرانشونی؟
گفت: مادر من! مگه مادر و خواهر همینی هست که همخون باشیم؟
مادر من!
همه مادرانی که توی ایران هستند، مادران منند. و همه دخترانی که توی این کشورند، خواهران من هستند.
من برای خواهرانم می رم جبهه ،پس راضی باش.
وقتی دیدم ،این بچه اینقدر راهشو شناخته ، گفتم عزیز دلم سر به سرت گذاشتم.
توی آغوشم گرفتمش، روشو بوسیدم و گفتم : راضیم به رضای خدا.
خاطره ای از #مادر_شهید_قربانعلی_محمودی
راوی: محمد رضائی پورعلمدار
#کربلای۵
#دانش_آموز
#اسفند
#خاطره
#شلمچه
https://eitaa.com/nameghalam
✍️وارده
در خبر ها امده بود که روسیه گفته از ایران در مقابل تجاوز امریکا دفاع خواهیم کرد!
یاد یک خاطره افتادم
#خاطره
در اوایل دهه ۸۰ در سازمان مرکز اموزش مدیریت دولتی تهران درس مدیریت کیفیت و بهره وری و امار و احتمال تدریس می کردم و به علاوه پست هم داشتم به به دلیل تدریس برای پرسنل نهاد ریاست جمهوری که داشتند لیسانس مدیریت دولتی می گرفتند به انجا رفت و امد داشتم.
یک روز یکی از دانشجویانم گفت یک ژنرال عراقی به ایران پناهنده شده و پیشنهاد کرده به عنوان مشاور با ایران همکاری کند.
شما هم بیا و با ما نهار بخور؛ گفتم باشه!
دو سه تا پاسدار و چند نفر که من نمشناختم هم با ما بودند سر نهار یکباره به مترجمش گفتم:
به ایشان بگو اگر بخواهد به ما یک راهنمایی بکند چه می گوید؟
گفت: به اروپایی ها و بخصوص روس ها اعتماد نکنید!
پرسیدم چرا؟
گفت:
از سوی دوستان و سازمان اطلاعات ارتش به ما گزارش رسید که امریکایی ها دارند اماده می شوند و ظرف حداکثر دو ماه به عراق حمله می کنند؛
صدام حسین سفیر روسیه را احضار کرد و او اطمینان داد امریکا به هیچوجه جرائت حمله به عراق را ندارد! و روسیه به امریکا در این زمینه اخطار داده.
اما گزارش ها ادامه داشت صدام حسین دستور داد وزیر خارجه و چند ژنرال ارتش و نیروی هوایی محرمانه به روسیه بروند و اطمینان حاصل کنند که سفیر درست می گوید.
در این سفر روسیه اطمینان داد هرگز به امریکا اجازه نمی دهد به یکی از هم پیمانهای روسیه حمله کند و برای اثبات همه را به چند پایگاه استراتژیک نیروی هوایی روسیه می برد و بمب افکن ها و جنگنده ها را نشان می دهد و می گوید همه اماده پروازند و اگر امریکا دست از پا خطا کند اینه به طرفداری از عراق وارد عمل می شوند.
و تیم خوشحال و امیدوار برگشت! روسیه اقدام به ارسال تسلیحات کرد اما شرط کرد که چون اینها سلاح استراتژیک هستند و عراقی ها توانایی استفاده از انها را ندارند فقط مستشاران روس جعبه ها را باز کنند!
۲۴ ساعت قبل از حمله امریکا و متحدهایش سفیر روسیه امد و گفت: موازنه قوا تغییر کرده و امریکا بزودی به شما حمله می کنه! و رفت...
گزارش رسید تمام مستشاران روس رفته اند!
جعبه ها را باز کردیم داخلشان یکسری موشک کاتیوشا ؛ ضد تانک عادی و گلوله توپ و قطعات یدکی بدرد نخور بود و از سلاح استراتژیک خبری نبود!
اینطور روسیه از پشت به ما خنجر زد! دیگر ما هیچ فرصتی برای مذاکره و حتی تسلیم شدن نداشتیم!
و این شد که شما می دانید امریکا کشور مقدس من عراق را اشغال کرد!
افراد حاضر از سئوال من و پاسخ او خوششان نیامد! دانشجویم ( که البته ان زمان از من پیرتر بود و داشت لیسانس می گرفت) بعد از نهار شفاف گفت نباید از ایشان سئوال می کردی!
حالا که شنیدم روسیه سلاح به ایران فرستاده یاد این خاطره افتادم.
*نادان مردمی که تاریخ نمی داند و احمق کسانی که تاریخ می دانند و ان را درک نمی کنند؛ و احمق تر کسانی که چند بار از یک سوراخ گزیده شدند اما امیداورند این بار اتفاق دیگری رقم بخورد*
@nameghalam
🔸چطور لقمه از گلویمان براحتی پایین میره؟! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🐓 پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ده بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلویزیون دراز کشیدهاند و کتاب میخوانند و چشمانشان قرمز شده. سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمر درد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج کج راه افتادند.
🐓 متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟»
گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟»
گفتم: «نه»
گفتند: «برو شیرینکاری پدرت را ببین»
🐓 از زمانی که ازدواج کرده بودم، مستأجر و آپارتمان نشین شده بودم. شاید پنج آپارتمان را به فواصل دو سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسبابکشی کردم. خب بعد از قریب ده سال، به خانۀ حیاطدار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ...
کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و هفت، هشت تا مرغ و خروس آنجا پرورش میدادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ...
واقعا پدر راست میگفت: «اگر خانه ای #حیاط نداشت، اهل خانه #حیات ندارند».
بگذریم.
🐓 آن محرومیت های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرندهها رسیدگی نمیکردم. یک ظرف آب مکانیزهای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام میشد، سبک میشد و بالا می رفت و چون پر می شد، سنگینیاش آن را به پایین میآورد تا مرغها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف بهم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردنش را نداشتم ...
🐓 گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغها سر بزنم. دیدم زبان بستهها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهیگیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف سه متری کله مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکیهای هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرندههای کوچک هم بیبهره نمانند. قرمزی چشمم هم از این است ...
🐓 گفتم: «چرا به خودتون رحم نمیکنید؟»
نگاهی گذرا به من کردند و گفتند: «چون میخام خدا به تو #رحم کنه!». بعد ادامه دادند: «آهِ این طیور رو دست کم نگیریا ! کفالت اینها را تو به دست گرفتی. اینها مثل زن و بچه و عیال تو هستند. اگر در حالی که خدا اموراتشان را بدست تو داده بهشان رسیدگی نکردی، نفرینت میکنند و خدا هم به این واسطه تو را از رحمتش دور میکند. چطور میتونی سیر و سیراب باشی وقتی این خلایق خدا که بدست تو سپرده شدند گرسنه و تشنه هستند؟»
بعد گویی چیزی از ذهنشان رد شده باشد سکوت کردند، چشم و ابرو در هم کشیدند و با حالت گریه ادامه دادند: «مردم هم عیال ما #مسئولین هستند. چطور ماها لقمه از #گلویمان براحتی پایین میره، وقتی خدا کفالت و اداره امور امتی را به دست ما سپرده و ما هرچی گذاشتن جلومون می خوریم انگار نه انگار گرسنهای هم هست»
بعد گفتند: «استغفار کن برای این بیتوجهی که داشتی»
منبع: (@dralihaeri در تلگرام)
@nameghalam