برای بار نمیدونم چندم وقتی حقیقت رو با ضرب کوبوندن جلو روم، بهتزده نبودم.
حتی ناراحت هم نبودم.
قاعدهش این بود که دست کم اخم و تخم کنم. امّا نه عزیزم.
خیلی معتقدم به " گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری "
احساس میکنم دیگه این مسئلهی " خوشحالیهای ساده " همهگیر شده و همه بلدن چهطوری با یه دو دوتا چهارتای ساده خودشون و خوشحال نگه دارن. بلاخره آدمیزاده و تروماهای اجتماعی و این کوفت و زهرمارا. باید یه راهی باشه برای خوش " حال " بودن ولو اگه موقت.
مثلاً چه میدونم برای بعد امتحانی که هیچی بلد نبودی و همین آزارت میده یه چایی در نظر بگیری و برای بعدش بلافاصله یه بستنی که گیرپاژ کنی و بری تو شوک و یادت بره گندی که زدی و.
چه میدونم والا.
نرگِث
مثلاً جدّی فکر کردی میآم خیلی خیلی مستقیم میگم " دوستت دارم "؟
تو نود و نه ممیز نه درصد مواقع این اتفاق نمیافته.
چمیدونم همینکه وقتی سرت و میذاری رو پام حتی وقتی که پام خواب رفته و بهت نمیگم یعنی چی؟ یا حتی وقتی که سرت و میذاری رو شونم و سعی میکنم تو آرومترین حالت ممکن نفس بکشم یعنی چی؟
یا حتی وقتی برات چائیت رو کمرنگ میریزم یعنی چی؟
اینا یعنی چی عزیزم؟
الان پوستم هیدراتهست. قلبم آرومه، مرطوب کننده جدید خریدم، روسریم صافه.
آرومم، آرومم.
راست میگفت. مشکل من اینه با خودم صاف نیستم، دلم با خودم صاف نیست.
اینا که همه چی و راجع به خودشون میدونن خیلی خوبن.
مثلاً من از یه مرزی به بعد نفهمیدم چی خوشحالم میکنه، رنگ مورد علاقم چیه، با کدوم خواننده بیشتر حال میکنم.
اصلاً ما کیایم؟ اینجا کجاست؟
گریههام و کردم دست و صورتم و شستم مرطوب کننده رو زدم، دستام و ماساژ دادم.
گریههام و کردم مجدداً چایی ریختم و عزیزم. این غما چیه؟ غمای پیش پا افتادهی ساده که اشرف مخلوقات و پیچ میده؟
اینا کلیشهست. که آب زیاد بخور، قوز نکن، با میکاپ نخواب، روتینت سر موقع باشه، بذار حالت خوب باشه.
حالا تو هی باشگاه پنج صبحیها بخون.
اینا افسانهست. نذاشتم قوزکی بمونم، یه ساله نو میکاپم، حاضرم برا روتینم فرش زیر پام و هم بفروشم، قند مصنوعی و حذف کردم.
ولی خوشحال نیستم. اه ولم کنید.
دلم میخواد شبا با ریمل بخوابم که پخش شه زیر چشمم و نتونم بسابم. میخوام لایف استایلم عشقی باشه. میخوام عشقی باشم.
چیه اینا که میگید