واقعاً داشتم فکر میکردم آدمیزاد تا چه حدی میتونه اهمال کار و کاهل باشه.
در حالی که ساعت ۲ و سی و پنج دقیقه در حالیکه یوتیوبو وا کردم تا برم اپیزودهای ندیده از فیوریت چنلمو ببینم و لباسا رو اتو کنم.
هدایت شده از نرگِث
ما طفلان قد و نیمقدی بودیم که مادرانمان در روضهها لب به دندان میگرفتند تا صدای گریههایشان را حاجآقای روضهخوان نشنود، گاه چادر خود کنار زده و آرام لبخند به ما تحویل میدادند تا خوف ورمان ندارد که این هقهقها برای چیست؟ برای چه کسیست؟
ما در همین محافل استخوان ترکاندهایم مادر.
نرگِث
واقعاً داشتم فکر میکردم آدمیزاد تا چه حدی میتونه اهمال کار و کاهل باشه. در حالی که ساعت ۲ و سی و
واقعاً برام تراژدیه، ساعت دو و چهل و نه دقیقهی بامداد درحالیکه تو خلسم به کارهای "باید انجام میشده ولی انجام نشده" فکر میکردم.
به نظرم تجربه کردن چیزی که به خاطرش کلّی دعا کردی، چلّهی شونصدتا دعا رو برداشتی، به صد و بیست و چهارهزار پیامبر متوسل شدی، دربارهش با کائنات حرف زدی، قانون نوشتن رو روش پیاده کردی و چه و چه و چه خیلی خیلی عجیبه. هی با خودت میگی واقعاً شد، یعنی شد؟ خوابم یا بیدار؟
ندومبه ولی واقعاً یه احساس صد از صدیه.