•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز بیچاره نمی دونست .. بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم .. با د
#بے_تو_هࢪگز
با عجله رفتم سمتش.
خیلی بی حال شده بود.
یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش .. تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد .. عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد؛ اما فقط خون بود..
چشم های بی رمقش رو باز کرد .. تا نگاهش بهم افتاد .. دستم رو پس زد .. زبانش به سختی کار می کرد ..
- برو بگو یکی دیگه بیاد ...
بی توجه به حرفش .. دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم. دوباره پسش زد. قدرت حرف زدن نداشت.
سرش داد زدم:
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟؟؟!!
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود، سرش رو بلند کرد و گفت:
- خواهر .. مراعات برادر ما رو بکن .. روحانیه .. شاید با شما معذبه ..
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم:
- برادرتون غلط کرده .. من زنشم .. دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ..
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم .. تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ..
علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم.
مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن .. اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ..
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ؛ از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر یا همسر و فرزندشون بودن .. یه علی بودن .. جبهه پر از علی بود.
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم. دل توی دلم نبود .. توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم .. اما تماس ها به سختی برقرار می شد.
کیفیت، صدای بد و کوتاه.
برگشتم .. از بیمارستان مستقیم به بیمارستان .. علی حالش خیلی بهتر شده بود .. اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد .. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ..
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای. اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ..
خودش شده بود پرستار علی..
نمیگذاشت حتی به علی نزدیک بشم .. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه .. تازه اونم از این مدل جملات .. همونم با وساطت علی بود ...
خیلی لجم گرفت. آخر به روی علی آوردم.
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟؟! من نگهش داشتم .. تنهایی بزرگش کردم .. ناله های بابا،باباش رو تحمل کردم .. باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ...
و علی باز هم خندید .. اعتراض احمقانهای بود .. وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...
#پارت_پانزدهم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#بے_تو_هࢪگز
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون؛ علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره؛ اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه؛ منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه میگذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ...
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش .. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده .. همه چیز تا این بخشش خوب بود .. اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن .. هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت.
زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش .. دیگه نمیدونستم باید حواسم به کی و کجا باشه. مراقب پدرم و دوست های علی باشم .. یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم ..
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن.
قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون.
توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم ؛ هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد. قولش قول بود .. راس ساعت زنگ خونه رو زد .. بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده ...
- بابا .. بابا .. مامان، مریم رو زد.
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی میزد؛ اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم .. به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود .. خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد.
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن .. اون هم جلوی مهمون ها و از همه بدتر، پدرم ..
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت .. نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانهای گفت:
- جدی؟؟! واقعا مامان، مریم رو زد؟؟؟!!
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن .. و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن و علی بدون توجه به مهمون ها و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه .. غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...
داستان شون که تموم شد، با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت:
- خوب بگید ببینم .. مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ..
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن .. و با ذوق تمام گفتن:
_با دست چپ
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من.
.
.
.
خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید .. و لبخند ملیحی زد ..
- خسته نباشی خانم، من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ..
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها. هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ..
بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن؛ منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین.
از همه دیدنیتر، قیافه پدرم بود .. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
اون روز علی، با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد. این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد و اولین و آخرین بار من ...
#پارت_شانزدهم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#بے_تو_هࢪگز
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم.
دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی میشدم .. هر چند با بمبارانها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟؟!
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ..
عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود .. توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بیخبر اومد خونه مون ...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد .. دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم.
علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود.
بعد از کلی این پا و اون پا کردن، بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد. مثل لبو سرخ شده بود ..
- هانیه .. چند شب پیش توی مهمونی تون .. مادر علی آقا گفت:
- این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ..
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم .. به زحمت خودم رو کنترل کردم ..
- به کسی هم گفتی؟؟!
یهو از جا پرید.
- نه به خدا، پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم.
دوباره نشست .. نفس عمیق و سنگینی کشید ...
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ..
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم.
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید .. هر کاری بتونم میکنم ..
گل از گلش شکفت .. لبخند محجوبانهای زد و دوباره سرخ شد.
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود .. موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن.
البته انصافا بین ما چند تا خواهر .. از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود .. حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود .. خیلی صبور و با ملاحظه بود .. حقیقتا تک بود .. خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت.
اسماعیل، نغمه رو دیده بود .. مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید.
تنها حرف اسماعیل، جبهه بود .. از زمین گیر شدنش میترسید ..
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت.! اسماعیل که برگشت، تاریخ عقد رو مشخص کردن و کمی بعد از اون،
.
.
.
سه قلوهای من به دنیا اومدن ..
سه قلو پسر .. احمد، سجاد، مرتضی و این بار هم علی نبود ..
#پارت_هفدهم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی
✨❣اینم عیدی کانال به شما
به مناسبت میلاد حسنخلقت .. حضرت محمد (ص) سه پارت تقدیمتون✨❣
Hamed Zamani - Mohammad Rasolollah (320) (1).mp3
18.25M
#موسیقےمناسبٺے
🌱اۍ حـســن خݪقٺ بےبدݪ.!🖐
🌸اۍ از ٺو عاݪـــم دࢪعجب.!☝️
#میلاد_پیامبر_اکرم
#حامد_زمانے
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
1476709821260-nazweb-ir.mp3
7.92M
#موسیقےمناسبٺے
✨𝐍𝐨𝐰 𝐚𝐥𝐥 𝐈 𝐰𝐚𝐧𝐭 .. 𝐢𝐬 𝐭𝐨 𝐛𝐞
𝐰𝐢𝐭𝐡 𝐲𝐨𝐮❣
❣اللهم صݪ عَݪے سیـِّــدِنــٰـا مُصطفــٰـے .. عݪےحَبیبیڪَ نَبیـِّــڪَ مُصطفــٰـے✨
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
#ࢪسانهۍانقلابے_مـِــنهــٰـاجـ
✨ٺباࢪڪ بادا!!
میـــݪادِ
❣حضرت بـــدࢪاݪعجم .. شمساݪعࢪب .. حسنخݪقٺ ..
طاها و یاسین ..❣
"✨#مـــحـــمـــد صݪےاݪݪّٰھ✨"
╭─┈┈
│☫ @M_enhaj ☫
╰───────────
هدایت شده از 🇮🇷 آتشنیوز 🇮🇷
مامان سارینا: بخدا سارینا اصلا تو اعتراضات شرکت نکرد، از پشت بام خودشو پرت کرده زمین و همه همسایه دیدن
بیبیسی : این مادر سارینا نیست
فاطمه معتمد آریا: من مادر سارینا هستم، سارینا توسط جمهوری اسلامی کشته شد😩
#حسین_دارابی
┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
✍ به کانال #آتشنیوز بپیوندید:
http://eitaa.com/atashnews
هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ࢪسانهۍانقلابے_مـِــنهــٰـاجـ
بعضیــــها .. اومدند اظهاࢪاتے ڪࢪدند ..
‼️اݪبتھ! #بـــدونتحـــقیـــق ..‼️
بایستے اون ڪاࢪ خودشون ࢪو جبࢪان میڪࢪدند..☝️
#لبیک_یا_خامنه_ای #سخنان_رهبر #اغتشاشات
╭─┈┈
│☫ @M_enhaj ☫
╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید اخلاص داشته باشیم ...
(@nasle_jadideh_Englab)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قطعا خودش ساقیه داره بازاریابی میکنه 😂
#لبیک_یا_خامنه_ای
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از مُتَّھَمْـ²⁷⁴ ↵¹¹⁰🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ممنونازلطفتم...
آقایمهربون :)
#پیامبرخاتم
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
"✨❣"
#تلنگࢪانه
انسانیکتذکردرهر۴ساعتبہخودش
بدهدبدنیست...!
بهترینموقعبعدازپایاننمازاست...🌱
وقتےسربہسجدهمیگذارد،
مرورۍبࢪاعمالصبحتاشبخودبیندازد
آیاکاراوبراۍرضاۍخدابودهیاخیࢪ؟؟!
#حاجمحمدابراهیمهمت :)🌸
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه سم قدیمی🤣
⭕️ سرکاری مجری شبکه ماهواره ای توسط ایرانی
خیلی هم نمیتونه خوب عربی صحبت کنه😐😂😂
مجریِ هم چه با درررک سرش رو تموم میداد🤣🤣
#لبیک_یا_خامنه_ای
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
اسمش را گذاشته اند:
"شهید عطرے"
مادرش مے گوید:
از سن تڪلیف تا شهادتش،
نماز شبش ترڪ نشده بود..!!
#شهید_سیداحمدپلارڪ
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#عاشقونھ_باخدا
یہبندهخدایۍمیگفٺ:↓
وقتےاونےکہدوستشداری
بہحرفٺگوشندهخیلےناراحٺمیشے..💔
.
.
-راستےخداماروخیلےدوسٺدارهها
اصلابهحرفشگوشمیدیم؟(:
-بیمعرفٺنباشیم..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
📸 گوشهای از اجتماع باشکوه تهرانیها در میلاد پیامبر(ص) و امام صادق(ع)
#میلاد_پیامبر_اکرم
#میلاد_امام_جعفر_صادق
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از طنز سیاسی . جوک ، سیاسی ، خبر ، اخبار طنز
از یه برانداز پرسیدم برنامه این شنبهتون چیه؟
گفت: ریاضی، فارسی، هنر، ورزش :)))))
یعنی همشون بچه مدرسه ای هستن!😂😔
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران
#حجاب
😅🔊 @tanzesiyasi 🔥