eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
- تلاش‌مردم‌ایران‌برای‌وصل‌شدن‌به‌اینترنت‌دقیقامثل‌تلاش‌های‌ناموفق‌این‌سه‌بزرگواره !🤣😐🤝 😅🔊 @tanzesiyasi 🔥
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم. دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود. زنگ زد، احوالم رو پرسید و گفت که فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده .. وقتی بهش گفتم سه قلو پسره، فقط سلامتی شون رو پرسید .. - الحمدلله که سالمن .. - فقط همین؟! بی ذوق؟! همه کلی واسشون ذوق کردن.. - همین که سالمن کافیه ؛ سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد. مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست .. دختر و پسرش مهم نیست .. همین جملات رو هم به زحمت می‌شنیدم .. ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود .. الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم .. خیلی دلم براش تنگ شده بود .. حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم .. زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می‌کردم، تازه به حکمت خدا پی بردم ؛ شاید کمک کار زیاد داشتم؛ اما واقعا دختر عصای دست مادره .. این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود .. سه قلو پسر .. بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک..!! هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن .. توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت. خیلی کمک کار من بود ؛ اما واضح، دیگه پابند زمین نبود .. هر بار که بچه ها رو بغل می کرد، بند دلم پاره می شد! ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم .. انگار آخرین باره دارم می بینمش .. نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن .. برای دیدنش به هر بهانه‌ای میومدن در خونه .. هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می‌بوسیدن .. موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد .. دوباره برمی گشتن بغلش می کردن .. همه .. ، حتی پدرم فهمیده بود این آخرین دیدارهاست .. تا اینکه .. واقعا برای آخرین بار .. رفت.!! حالم خراب بود ؛ می رفتم توی آشپزخونه .. بدون اینکه بفهمم ساعت‌ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم. قاطی کرده بودم .. پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت. برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در .. بهانه اش دیدن بچه ها بود .. اما چشمش توی خونه می چرخید .. تا نزدیک شام هم خونه ما موند .. آخر صداش در اومد .. - این شوهر بی مبالات تو، هیچ وقت خونه نیست! به زحمت بغضم رو کنترل کردم .. - برگشته جبهه. حالتش عوض شد. سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره .. دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه .. چهره‌اش خیلی توی هم بود .. یه لحظه توی طاق در ایستاد .. - اگر تلفنی باهاش حرف زدی .. بگو بابام گفت .. حلالم کن بچه سید .. خیلی بهت بد کردم .. دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم. شدم اسپند روی آتیش .. شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد .. اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد .. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی .. هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد .. از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت، سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون .. بابام هنوز خونه بود .. مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد؛ بچه ها رو گذاشتم اونجا .. حالم طبیعی نبود .. چرخیدم سمت پدرم .. - باید برم! امانتی های سید! همه شون بچه سید! و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در .. مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید .. - چه کار می کنی هانیه؟؟! چت شده؟؟؟!! نفس برای حرف زدن نداشتم. برای اولین بار توی کل عمرم، پدرم پشتم ایستاد .. اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون .. - برو .. و من رفتم ... ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی ما حکایت یخ‌ فروشیست که از او پرسیدند : فروختی ؟ گفت : نه ! ولی تمام شد ! ! ! ✺ (_علی ؏ ؛ فرصت‌ها همچون ابـ☁️ـر مى‌گذرند... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
سبک زندگی طلبه ها دوست داشتنیه... زندگی که توش من معنایی نداره چه برای خود فرد چه برای شریک زندگیش... زندگی که همه چیز در اون به سمت هدفی والاست... زندگی که هر کسی از پسش بر نمیاد... زندگی که با مشارکت و همراهی برای مبارزه با مشکلات و سختی هاست... زندگی طلاب علوم دینی معمولا با سختی های زیادی همراهه اما همراهه طعم شیرینیه که هر کسی نمیتونه درکش کنه... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧩 چرا میگیم به فرجِ قریب‌الوقوع امام زمان علیه‌السلام، امیدوار باشید⁉️ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨ )
هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️مبـــادا هدف ما .. یھ زندگےِ گوسفندۍ‌ِ مدࢪن باشه ..‼️ بࢪیـــد مبانےٺون ࢪو قوۍ‌ ڪنید!!☝️ ╭─┈┈ │☫ @M_enhaj ☫ ╰───────────
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود. زنگ زد، احوالم رو پرسید و گفت که فشار توی جبهه س
احدی حریف من نبود. گفتم یا مرگ یا علی .. به هر قیمتی باید برم جلو .. دیگه عقلم کار نمیکرد. با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا؛ اما اجازه ندادن جلوتر برم.! دو هفته از رسیدنم می گذشت ؛ هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن. آتیش روی خط سنگین شده بود .. جاده هم زیر آتیش .. به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی‌تونست به خط برسه .. توپخونه خودی هم حریف نمی شد .. حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده .. چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن .. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن .. بدون پشتیبانی گیر کرده بودن .. ارتباط بی سیم هم قطع شده بود .. دو روز تحمل کردم. دیگه نمی تونستم. اگر زنده پرتم می‌کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود!! ذکرم شده بود علی علی .. خواب و خوراک نداشتم، طاقتم طاق شد. رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم. یکی از بچه های سپاه فهمید ؛ دوید دنبالم. - خواهر .. خواهر .. جواب ندادم.! - پرستار .. با توئم پرستار .. دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه. با عصبانیت داد زد: - کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟؟! فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟؟؟!! رسما قاطی کردم.. - آره؛ دارن حلوا پخش می کنن.. حلوای شهدا رو .. به اون که نرسیدم .. می‌خوام برم حلوا خورون مجروح ها .. - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟؟! توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست .. بغض گلوش رو گرفت .. به جاده نرسیده می زننت .. این ماشین هم بیت الماله .. زیر این آتیش نمیشه رفت .. ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ... - بیت المال اون بچه های تکه تکه شده ان ؛ من هم ملک نیستم، من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن..!! و پام رو گذاشتم روی گاز. دیگه هیچی برام مهم نبود. حتی جون خودم ..// و جعلنا خوندم. پام تا ته روی پدال گاز بود. ویراژ میدادم و می رفتم .. حق با اون بود؛ جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته.. بدن های سوخته و تکه تکه شده .. آتیش دشمن وحشتناک بود .. چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود .. تازه منظورش رو می فهمیدم. وقتی گفت .. دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن .. واضح گرا می دادن. آتیش خیلی دقیق بود؛ باورم نمی شد! توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو .. تا چشم کار می کرد، شهید بود و شهید .. بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن .. با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم .. دیگه هیچی نمی فهمیدم .. صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم .. دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می‌زدن .. چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم، بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم .. غرق در خون .. تکه تکه و پاره پاره .. بعضی ها بی دست .. بی‌پا .. بی‌سر .. بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده .. هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود .. تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم .. بالاخره پیداش کردم .. به سینه افتاده بود روی خاک .. چرخوندمش .. هنوز زنده بود .. به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد .. سین‌ اش سوراخ سوراخ و غرق خون .. از بینی و دهنش، خون می جوشید .. با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می‌پرید .. چشمش که بهم افتاد، لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد. با اون شرایط، هنوز می خندید! زمان برای من متوقف شده بود .. سرش رو چرخوند. چشم هاش پر از اشک شد .. محو تصویری که من نمی‌دیدم .. لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد .. آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم .. پرش های سینه اش آرام تر می شد .. آرام آرام .. آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش .. خوابیده بود .. . . . . پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا، علی الخصوص شهدای گمنام و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان، سوختند و چشم از دنیا بستند؛ صلوات✨ ان شاء الله به حرمت صلوات .. ادامه دهنده راه شهدا باشیم .. نه سربار اسلام ... ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وضـــو قبݪ خواب فࢪاموش نشه‍ هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... (@nasle_jadideh_Englab|) (💔🏴✨🏴💔)
شبـــٺون امام زمانــ(؏ج)ــے✨...یاعݪے(؏)🕊🌷