خاطره از شهیدبرادرم ابراهیم هادی
نقل از حاج حسین الله کرم:
اوایل بهمن بود، با هماهنگی انجام شده شده، مسئولیت یکی از تیمهای حفاظت حضرت امام به ما سپرده شد. گروه ما در روز دوازدهم بهمن در انتهای خیابان آزادی به صورت مسلحانه مستقر شد.
صحنه ورود خودرو امام را فراموش نمیکم. ابراهیم پروانه وار به دور شمع وجودی حضرت امام میچرخید. بلافاصله پس از عبور اتومبیل امام، بچه هارا جمع کردیم. همراه به سمت بهشت زهرا رفتیم. امنیت درب اصلی بهشت زهرا از سمت جاده قم به ما سپرده شده بود. ابراهیم در کنار در ایستاده بود. اما دل وجانش در بهشت زهرا بود. آنجا که حضرت امام مشغول سخنرانی بود. ابراهیم می گفت: صاحب این انقلاب آمد، ما مطیع ایشانیم.
هرچه امام بگوید همان اجرا می شود. از آن روز به بعد ابراهیم خواب وخوراک نداشت. در ایام دهه فجر چند روزی بود که هیچکس از ابراهیم خبری نداشت. تا اینکه روز بیستم بهمن دوباره او را دیدم.
بلافاصله پرسیدم: کجایی ابرام جون؟مادرت خیلی نگرانه. مکثی کرد وگفت:توی این چند روز،من ودوستم تلاش میکردیم تا مشخصات شهدایی که گمنام بودند راپیدا کنیم. چون کسی نبود به وضعیت شهدا در پزشکی قانونی رسیدگی کنه.
✖️✖️
شب 22بهمن بود. ابراهیم با چند تنازع جوانان انقلابی برای تصرف کلانتری محل اقدام کردند. آن شب بعد از تصرف کلانتری 14 با بچه ها مشغول گشت زنی در محل بودیم. صبح روز بعد خبر پیروزی انقلاب از رادیو سراسری پخش شد.ابراهیم چند روزی به همراه امیر به مدرسه رفاه میرفت. اوجزء محافظین زندان بود. دراین مدت با بچه های کمیته در ماموریتهایشان همکاری داشت ولی رسما وارد کمیته نشد.
#خاطرات_شهدا
@navayehosseinian
#خاطرات_شهدا 🌷
💠زندگی در وانت
🔰به او گفتم: کار درستی نیست🚫 دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشى، بیا #شهرضا یک خانه🏡 برایت بخرم.
🔰گفت: نه، حرف این چیزها را نزن⛔️، دنیا هیچ ارزشی #ندارد. شما هم غصه مرا نخور، خانه ی من #عقب ماشینم 🚘است، باور نمی کنی بیا ببین.
🔰همراهش رفتم در عقب #ماشین را باز کرد؛ 🔹سه تا کاسه، 🔸سه تا بشقاب،🔹 یک سفره پلاستیکی، 🔸دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر.
🔰گفت: این هم #خانه!! دنیـ🌍ـا را گذاشته ام برای دنیا دارها، خانه هم باشد برای #خانه دارها....
راوی: مادر سردار شهید
#شهید_محمدابراهيم_همت
@navayehosseinian❣
نوای حسینیان
#علمدار_عشق 『✦تنها دݪ بیچاره ے من، نقشِ زمین شد❗️ یا هر کہ نگاهش به تو افتاد چنین شد✦』⁉️ #شهید_عل
#خاطرات_شهدا
#راوے_یکے_از_نزدیڪان_شهید
🔰شب #عاشورا بود.از مراسم کہ برگشتیم به سید و رفقا گفتم امشب رو🌙 بیان منزل ما...
اون شب هم کسے منزلمون نبود
🔰خیلے خسته شده بودیم. هیئت و کار توے #هیئت انرژی برامون نزاشته بود.به محض اینکہ به خونہ رسیدیم خیلی سریع خوابمون برد
🔰ساعت سہ یا چهار #صبح احساس ڪردم یہ صدایی از راهرو میاد ، ترسیدم😨 !!!
خیلے #آروم رفتم تا ببینم صداے چیه⁉️
🔰با تعجب دیدم سیده ، مشغول خوندن نـمـــاز
به حالش خیلـے #غبطہ خوردم سید اون روز از همہ ما خسته تر بود.
کار و مداحے🎤 و #هیئت رمقی براش نذاشتہ بود
🔰اما #خلوت_باخدا براش صفایـے داشت کہ حاضر نبود به این راحتے ها از دستش بده اون هم در #شب_عـاشـــورا ...
🔰گاهے کہ با دوستان دور هم جمع مےشدیم👥 و صحبتمون درباره ی مسائل #روزمره زندگی و دنیا می شد #سید با ناراحتی می گفت ::
اگہ این دوستان #نماز_شب بخونند اصلاً این حرفـــ ها رو بیان نمےکنند🚫
🔰 #نماز_شب باعث میشه قدر و منزلت خودشون رو #بهتر متوجه بشوند👌.
#شهید_سید_مجتبی_علـمــــدار
✍ از کتاب : علـمــــدار🚩
✙『 @navayehosseinian 』✙
نوای حسینیان
🔰خستگیناپذیر •❉✦ دوکوهہ مسئول پیشتیبانی بود و کارش سخت و پرتحرڪــ بود از هشت صبح⏰ تا هشت شب خادمے
#خاطرات_شهدا🌷
🔹بین عملیاٺ ها بود کہ داشتـیم تو مسجد🕌 محل استقرارمون استراحٺ مےکردیم. شب، قبل از خواب با محمدرضا ڪلے صحبت مےکردیم.
🔸یہ شب بهــش گفتم الانــ چیکاره ای⁉️
- درس📚 مےخونم.
- کجا❓
- مدرسه #شهید_مطهری.
با شوخی گفتم طلبه ای؟!☺️
- نه بابا #حقوق مـےخونم.
🔹- اِ چه جالبــــ #منم حقوق مـےخونم. - می خوای چیکاره بشی بعد درس⁉️
- فعلا که دارم درس مےخونم مےخوام یه کار #نیمه_وقت پیدا ڪنم، حالا بعدش یه فکرے💬 مےکنم.
🔸- بابا بیـا درس و بیخیال شو برو خدمت، زود کارت پایان خدمت💳 و بگیر بیا #آتش_نشانی🚨 با هم همڪار شیم.
- آره خیلی خوبه، اتفاقا این جور ڪارا که #خدمت_به_مردمہ و از #خودگذشتگی داره رو خیلی دوست دارم😍 درسم تموم شه🗞 حتما تو آزمون استخدامی #آتش_نشانی شرکت مےکنم.
🔺نقل از دوست و همرزم
#شهید_محمدرضا_دهقان🌷
#شهید_مدافع_حرم
#یامهدی
نوای حسینیان
🔅محمدهادے ذوالفقاری جوانے دغدغه مند و #جهادی بود، همواره متبسم، #دائم_الوضو و اخلاصش زبانزد دوستان ش
#خاطرات_شهدا🌷
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
💠راوی :: دوستان شهید
🌹 از روزے کہ محمد هادی رو شناختیم همیشہ براے مراسم شهدا سنگـــ تمام مےگذاشت.
🍃اگہ مےگفتیم فلانــ مسجد مےخواد یادواره ی شهدا برگزار ڪنه و ڪمڪ مےخواد، محمد هادی دریغ نمی کرد.👌
🌹این ویژگـے هادی رو همه شاهد بودند که به عشق شهدا همہ کار می کرد.
از شستن و پخت و پز گرفته تا....
🍃تقریباً هر هفتہ شب هاے جمعه بہ بهشت زهرا سلامُ الله علیها می رفت.
با شهدا رفیق بود 👌
🌹همراه با یکے از دوستاش هیئتی رو در مسجد راه اندازی ڪردند به نام ( رهروان شهدا ) هر هفته با بچه ها جمع مےشدند
و به عشق شهدا برنامه ے هیئت رو پیگیری
مےکردند.
🍃هادی در این مجلس ها مداحے هم می کرد
🌹امّا یکی از کارهاے مهمی که همراه با برخی دوستان انجام می داد نصب تابلوی شهدا در کوچه ها بود.
🍃هادی برای شهدا پوستـــر درست مےکرد در زمینه ی طراحی تصاویر کار می کرد.
🌹بعد از اون در برگزارے نمایشگاهـ براے شهدا فعالیت داشت...
🍃 به قول زنده یاد سید علی مصطفوی ، هادی رو شهدا انتخاب ڪرده بودند.
🌸🍃🌸
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری
#شهید_مدافع_حرم
#لذت_بندگی
#یامهدی
🌹🍃
نوای حسینیان
#برخورد_صحیح 🍃رفتیـم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم. در شروع حرڪت راننده ضبط📻 را روشن کرد. آنچہ کہ پخش
#خاطرات_شهدا 🌷
#فرزند_اذان →→
🌷....فرزند اول من در همان خانه به دنیا آمد. او دختری بود که به همراه خودش #خیر و #برکت را به خانه ما آورد. دو سال بعد همسرم باردار شد.
🌷این بار دقت نظر همسرم و خودم بیشتر شده بود. همسرم همیشه سعی مى كرد #باوضو باشد. به خواندن #قرآن و #زیارت_عاشورا مداومت داشت. من هم سعی مى كردم در کارهای خانه او را کمک کنم.
🌷بارداری همسرم ادامه داشت تا اینکه #ماه_رمضان از راه رسید. در احادیث آمده که مقدرات انسان در #شبهای_قدر تعیین مى شود. من هم در آن شبها دست به سوی آسمان بلند مى كردم؛ با سوز درونی برای همسر و فرزندی که در راه داشتم دعا مى كردم. نیمه هاى شب #بیست_و_یکم ماه رمضان بود. حال همسرم هر لحظه بدتر مى شد!!!
🌷خیلی نگران بودم. با کمک همسایه ها #قابله خبر کردیم. کمی سحری خوردم. در حیاط خانه با ناراحتی قدم مى زدم. یکدفعه صدایی بلند شد؛ که آرامش را برای من به همراه داشت. صدایی آشنا و همیشگی. الله اکبر الله اكبر....
🌷صدای الله اکبر اذان با صدایی دیگر درآمیخت! همزمان با اذان صبح، صدای گریه نوزاد بلند شد. لبخند شادی بر لبانم نقش بست. یکی از خانمها بیرون آمد و گفت: مژده، پسر است! عجب تقارن زیبایی. اذان صبح و تولد فرزند. عجیب اینکه فرزندم در همان #حسینیه به دنیا آمد.
🌷این پسر #فرزند_اذان (سيد مجتبى) بود. در بهترین ساعات و بهترین ماه و در بهترین مکان قدم به این دنیا نهاد؛ در حسینیه اى که جز ذکر خدا در آن گفته نمى شد.
🌷سید مجتبی موقع اذان صبح به دنیا آمد؛ موقع اذان مغرب به شهادت رسید و موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد.
راوى: سید رمضان علمدار
نوای حسینیان
💠 #مجروحیت_وتحمل_درد 🔰دفعہ دوم ڪه اومده بود سوریہ یه #ترکش خورد تو دستش. همہ طبق معمول ٺو این فڪر
#خاطرات_شهدا 🌷
ویزاے اربعین →
🔰صبح یڪشنبه بود قرار بود شب ساعت 8 حرڪت ڪنیم ؛ 9 صبح بود هنوز #گذرنامه نداشتم ویزا کہ هیچے😢
🔰جلوے در اداره گذرنامه بودم ،حسین زنگ زد،سلام داداش خوبی؟
ــ نوکرم تو خوبی؟
+ گرفتی گذرنامه رو؟ازصبح استرس تو رو دارم
🔰داداش گفتـن بیام اداره گذرنامہ ، اونجاس
+ باشه داداش گرفتی بهم بگو ان شاءالله ردیف میشه،باشه چشم.
قطع ڪرد رفتم تو خیلی شلوغ بود👥👥 پرسیدم گفتن کلاً صادر نشده ❌
باید بشینـے شانست بزنه امشب🌙 بِدن و گرنه فردا...
🔰بابغض😢 زنگ زدم حسیـن
بهش گفتم نمیشہ من بیام #قسمت_نشد شمابرید. حسین گفت:: این چه حرفیہ ماقرار گذاشتیم باهم بریم توڪل داشته باش درست میشه👌 اگہ نشد فردا صبح میریم.گفتم نہ برنامه هاتون خرابـــ میشہ
🔰گفت نہ نهایتش بچه ها رو راهے میکنیم من و تو با اتوبوس میریم
دلمو گرم کرد❤️ داخل جا نبود بشینم ایستاده بودم
🔰ساعت شد ۶ عصر حسین پیام داد چه خبر؟ گفتـم داداش هنوز ندادن هربیست دقیقه⌚️اسم ۱۰ نفر میخونن تحویل میـدن گفتــ باشه داداش تا اینجا اومدی بقیشم #ارباب ردیف میکنہ
گفتم دارم ازاسترس😥 مےمیرم
🔰گفت یہ ذکر بهت مےگم هربار گیرکردی بگو من خیلے قبول دارم✅ گره کارومنم همین باز کرد( اخه خودشم به سختی اجازه خروج گرفت)
گفتم باشه داداش بگو
گفت تسبیح داری
گفتم اره
🔰گفت بگو #الهی_به_رقیه(س) حتما سه ساله ارباب نظر مےکنه منتظرتم😊
قطع کردم چشممو بستم شروع کردم
الهی به رقیه س الهی به رقیه س...
10 تا نگفتم کہ یهو گفتــ این 5 نفر اخرین لیسته📜 بقیش فردا توجه نکردم همینجور ذکر گفتم که یهو #اسممو خوندن😍
🔰بغضم ترکید باگریه😭 گرفتم رفتم