کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_بیست_و_پنج صبح با صدای آلارم گوشیم بیدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
ادامه دادم به حرفام،گفتم:
+من خودم یه پا روانشناسم ! خنده مصنوعی میفهمم چیه! تموم لبخندهای امروز صبحت تصنعی بوده! چرا؟ چون که فقط میخوای من شک نکنم. تموم شوخی کردنای امروزتم ساختگی هست!
_من میرم لباست و آماده کنم
فاطمه بلند شد رفت و منم دیگه به سوال پیچ کردنش ادامه ندادم بلند شدم رفتم داخل اتاق لباسام و پوشیدم، کم کم آماده شدم رفتم پایین راننده رسیده بود، وقتی سوار ماشین شدم فقط سلام علیکی کردم و دیگه تا اداره یک کلمه حرف نزدم چشمام و بستم، فقط به اتفاقات شب قبل و رفتارهای همسرم فکر کردم
۴۵ دقیقه بعدوقتی رسیدیم، وارد حیاط اداره شدیم به راننده گفتم وسط حیاط اداره بزنه کنار پیاده بشم داخل حیاط ادارمون فضای سبز و گل کاریهای قشنگی شده بود آقا رضا و دو نفر دیگه از نیروهای فضای سبز اداره، طبق معمول هر روز صبح مشغول آب دادن به گل ها وَ رسیدگی به امور درخت ها و فضای سبز ستادمون بودند
کمی کنار گل ها نشستم و بهشون نگاه کردم. یه انرژی مضاعفی گرفتم. بچه های اداره به آقا رضا میگفتن دایی رضا. حدود ۷۰ سال سنش بود. یه پیرمرد نورانی و باصفا، که لبخندش دل من و میبرد. دست های کارگری زبر و خشنش رو وقتی روی صورتم میکشید آرامش میگرفتم. یه کم باهم صحبت کردیم، ازش انرژی گرفتم. از دایی رضا خداحافظی کردم، رفتم سمت اتاق کنترل.
نکته: اتاق کنترل اتاقی هست که کیف و میزاریم روی یک دستگاه متحرک.. مثل فرودگاه.. اون دَستگاه بررسی میکنه و کارمندهای سازمان هم از یک گیت مخصوص لیزری که کل بدن شخص رو کنترل میکنه رد میشن تا اگر شیء مخصوصی که نباید وارد اداره بشه و مشکوک هست نشون بده. البته اینم بگم که من اسلحه داشتم وَ یه سری وسائل و تجهیزات دیگه ای که طبق نظر تشکیلات همیشه باید برای دفاع از خودم به همراه می داشتم. کسانی هم که در یک اتاق مجزا، پشت اون سیستم وَ دستگاه ها بودند وَ از دوربین همه ی موارد و کنترل میکردند، درجریان اسامی ما وَ همکارانی که شرایط مشابه حقیرو داشتن بودند.
بعد از تایید وارد سالن شدم؛ رفتم سوار آسانسور شدم تا برم دفتر کارم.
دقایقی از ورودم به اتاقم گذشته بود همینطوری که در حال خودم بودم و به زمین و زمان فکر میکردم، بهزاد تماس گرفت که میخواد بیاد پیش، من. رفتم اثر انگشت زدم در باز شد روزنامه ها رو آورد گذاشت روی میزم بعدش رفت سمت تخته وایت برد اتاقم یه سری نکات رو نوشت، بعدشم رفت. نشستم در حد ۱۵ دقیقه وقت گذاشتم تیتر روزنامه هایی که برام آورده بود مطالعه کردم. حوصله نداشتم دیگه به جزئیات بپردازم. حالم از سیاست بازی اصولگراها و اصلاح طلب ها و پایداری ها و... در این مملکت به هم میخورد. وقتی اسمشون و میدیدم احساس تهوع بهم دست میداد. هر روز این جناح به اون میپرید وَ اون یکی به دیگری. حالا این مابین مردم شده بودن گوشت قربونی آقایون. روزنامه ها رو انداختم یه کنار.
نگاه به تخته وایت برد کردم، تا ببینم بهزاد چی نوشته.. برنامه روزانه رو برام یادداشت کرده بود:
« بسمه تعالی »
جلسات وَ برنامه های امروز معاونت بخش ضدجاسوسی:
الف: ساعت ۸ الی ۹:۴۵ دقیقه صبح جلسه با معاونت کل اداره پیرامون پرونده ا.ع.
ب: ساعت ۱۰ و ۳۰ دقیقه صبح الی ۱۳ جلسه با رده ی برون مرزی ضدجاسوسی
ج: ساعت ۱۴:۳۰ الی ۱۸:۳۰ حضور در کمیسیون امنیت ملی بعنوان نماینده وَ معاون مدیرکل بخش ضدجاسوسی برای پاره ای از توضیحات پیرامون پرونده ( ........ )
خب، تکیلف صبح تا بعد از ظهرمون و حسابی مشخص کرده بودند. کلی جلسه که گاهی اوقات واقعا اذیت کننده بود. بخصوص زمانی که باید بعنوان نماینده مدیرکل بخش یا گاهی هم بعنوان امینِ معاونت کل در جلسات با کمیسیون امنیت ملی شرکت میکردم. هرچی دیگران از این جلسه بدشون میومد، من بیشتر. دلیلشم سیاسی رفتار کردن آقایون در مورد مسائل امنیتی بوده! بگذریم. چون یک سینه حرف موج زند در دهان ما !
ساعت ۶ و نیم صبح بود. همیشه سعی میکردم تا جایی که ممکنه یک ساعت زودتر برم اداره و به کارام بیشتر برسم. یک ساعتی رو وقت گذاشتم و همه ی مسائل مربوط به افشین عزتی و ملک جاسم و قتل فائزه ملکی رو تا اینجایی که رفتیم جلو مورد پایش وَ بررسی قرار دادم و تموم گزارشات رو خوندم.
ساعت ۷ و چهل و پنج دقیقه شده بود و کم کم آماده شدم برم بالا پیش حاج کاظم. زنگ زدم به دفترش. ازمسئول دفترش جویا شدم که جلسه قطعیه که گفت: «بله حاجی برای ساعت ۸ منتظرته.»
قدم زنان پله ها رو رفتم بالا و عمدا از آسانسور استفاده نکردم وقتی رسیدم حاج کاظم هم داخل دفترش بود. مسئول دفترش هماهنگ کرد و درب دفترش باز شد، منم طبق معمول کله کردم رفتم داخل. سلام علیکی کردیم و نشستم پشت میز جلسه ی اتاقش
حاجی پشت میز کارش بود. بلند شد و اومد روبروی من نشست کاغذ و خودکارش و انداخت روی میز و گفت:
_امروز حالم خوش نیست
گفتم:
+میخوای برم بعدا بیام؟
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_بیست_و_شش ادامه دادم به حرفام،گفتم: +من
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
حاج کاظم گفت:
_باید زمان و جوری پیش ببرم که به جلسه بعدی برسم. توشروع کن اون مواردی که بهت مربوط میشه گزارشت و بده، چون حاج هادی گفته نمیتونه بیاد.
+چشم.
_بسم الله.. میشنوم. از پرونده مربوط به عزتی چخبر؟
سرفه ای کردم و یه کم روی صندلی جابجا شدم گفتم:
+بنام خدا. عرضم به حضورتون که، عزتی درحال حاضر سرکار میره با پای چلاقش. و مطلب بعدی اینکه شدیدا این روزها به گوشی فائزه زنگ میزنه و پیامک های رکیک میفرسته.
_چرا؟
+میگه که چرا جواب من و نمیدی.
_گوشی کجاست؟
+دست عاصف هست.
_جواب هم داده؟
+آره به پیامکش یکبار جواب داده و از طرف فائزه برای دکتر افشین عزتی نوشته، فعلا تماس نگیر، کمی اوضاع درهم برهم شده.
_دکتر عزتی چی جواب داد؟
+چندساعت چیزی نگفت و دوباره شروع کرد به پیام دادن و زنگ زدن.
_چقدر ابله هست.
+برای همین انتخابش کردن چون از ضعف هایی که داشته با خبر بودند.
_وضعیت ملک جاسم چطوره؟
+اونور زیر چتر داریوش هست. شخصی به نام منوچهر قرار بوده این و قاچاقی بفرسته از سمت مرز تایباد بره...
حتمی اومد وسط حرفم گفت:
_وضعیت منوچهر و بگو؟
+دستگیر شده.
_کجا وَ چطور؟ برنامت رو چطور چیدی؟
+کسی که قرار بود ملک جاسم و از منوچهر تحویل بگیره، صابرو فرستادم سمتش تا حذف کوتاه مدت انجام بده. بعد از این مرحله که با موفقیت انجام شد بهش گفتم بدون اینکه منوچهر بهش نزدیک بشه، سوژه رو تحویل بگیره.
_سوژه الان کجاست؟
+سوژه الان در یکی از روستاهای قندهار زیرچتر داریوش هست که در جریانید، وَ درموردش با شما و حاج هادی مشورت کردم.
_وضعیت صابر؟
+الحمدلله سالم هست. هیچ مشکلی نداره.. ریسک بزرگی کردیم. چون با باگی که وجود داره شانس آوردیم تا الان شهید نشده. فعلا خودش و گم و گور کرده.
_بسیار عالی... بهم بگو که منوچهر وقتی ملک جاسم رو برد تا مرز، اون چی؟ درموردش بیشتر توضیح بده !!
_همونطور که عرض کردم بازداشت شده.. اما فعلا در اختیار بچه های اداره مشهد هست. قراره طی چندساعت آینده منتقل بشه به تهران تا بازجویی ها آغاز بشه. بعد از اینکه پرواز مشهد در فرودگاه مهر آباد تهران نشست، عاصف وَ دوتا از بچه ها منتقلش میکنند سمت خونه امن 4412.
_گفتی صابر با دستور تو موقتا تحویل گیرنده ی جاسم و حذف کرد. اون کجاست؟
+اونم داره منتقل میشه تهران. با همون پرواز.
_در گزارشاتت نوشتی که شخصی که ماشین رو برای ملک جاسم آورده داخل پارکینگ فرودگاه گذاشته، اسماعیل عظیمی بوده.
+بله درسته حاج آقا.
_این آقای اسماعیل عظیمی، از قبلتر سابقه ی اقدامات علیه امنیت ملی داشته؟
+نه حاجی جان. این آدم مال این حرفا نیست. یه گاگولی هست که بهش پیشنهاد دادن و پول کلان ریختن جلوش پشماش فر خورد رفت سمت این کار.
دیدم حاجی داره نگام میکنه. گفتم:
+چیزی شده حاجی؟ حالت خوب نیست؟ میخوای تموم کنیم جلسه رو بریم بهداری!؟ اصلا میخوای بگم تیم پزشکیتون بیاد؟
حاج کاظم نگاهی بهم انداخت گفت:
_ جدیدا یه جوری شدی. این چه طرز حرف زدنه ! پشماش فررر خورد چیه دیگه؟!!!
+شرمنده حاجی. از دهنم در رفت.
اخمی کرد گفت:
_خب ادامه گزارشت و بده.
+چشم! عارضم خدمت حضرتعالی، بچه ها پلاک اون ماشینی رو که اسماعیل عظیمی برای ملک جاسم مهیا کرده بود بررسی کردند. تقلبی نبوده. اما هنوز مشخص نشده که صاحب خودرو چه نسبتی با اسماعیل عظیمی و منوچهر پرونده ما داره.
_مگه میشه؟
+فعلا که شده.
_خب راه حلش از نظر تو !
+صاحب خودرو و خانوادش خارج از کشور هستن. احتمال میدم.....
صحبتها به اینجا که رسید، تلفن دفتر حاجی زنگ خورد. بلند شد رفت سمت میز کارش.
گوشی و گرفت شروع کرد به حرف زدن. حاجی خیلی آروم حرف میزد. منم گوشام و تیز کرده بودم ببینم چی میگه... اونایی که شنیده بودم و تاالان یادم مونده براتون مینویسم.. گفت:
«بله چشم ، میرم ، میام و باهم میریم ، حتما بهش میگم. چشم حاج آقا. میگم مسلح نیان که یه وقت شبهه برانگیز نشه! حتما...نه نه. چندتا تیم از حفاظت حضور دارن. حالا رسیدم خدمتتون بیشتر توضیح میدم.»
بعد از اینکه قطع کرد.. بهم گفت:
_رییس بود. باید فوری برم پیشش. داریم میریم جایی برای یه جلسه بسیار مهم. ببخشید عاکف جان. ادامه جلسه رو میزاریم برای همین امروز عصر، البته اگر برگشتم.
+نه خواهش میکنم. منم تقریبا دو/سوم گزارشاتم و دادم.
_عاکف...
+جانم آقا.
_ مطمئنم این کار تو بدجور سر و صدا میکنه. جوری سر و صدا میکنه که اونوریا رو به لرزه میندازه و آبروشون میره. ریسک بالایی داری در این سن میکنی.
#عاکف_سلیمانی
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_بیست_و_هفت حاج کاظم گفت: _باید زمان و ج
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
وقتی حاج کاظم گفت مطمئنم این کار تو بدجور سر و صدا میکنه که اونوریا «دشمنان» رو به لرزه میندازه و آبروشون میره...من همینجوری دهنم باز مونده بود که چی داره میگه حاجی !
حاج کاظم ادامه داد گفت:
_اما عاکف جان، مجددا دارم بهت این و گوشزد میکنم که مسئول مستقیمت حاج هادی، همچنان پاش و کرده داخل یه کفش و با طرح تو مخالفه.
گفتم:
+حاج کاظم یه سوال دارم.. من با حاج هادی خیلی صحبت کردم، اما دلیل قانع کننده ای برای رد طرح من نداره. به نظر شما چرا مخالفه؟
حاج کاظم گفت:
_ببین عاکف جان پسرم.. تو برای من عین پدرت علی عزیز هستی... خب؟
+خب !
_میخوام رُک یه چیزی رو بهت بگم !
+خب بگید.. اگر واقعا چیزی هست که باید بدونم پس لطفا بهم بگید تا از این سردرگمی در بیام؟
حاج کاظم کمی فکر کرد، دستی به محاسنش و موهاش کشید گفت:
_چند روز قبل حاج هادی اومد همینجا داخل دفترم دقیقا همینجایی که الآن تو نشستی نشست روی صندلی باهام کلی حرف زد... بهم گفت ببین کاظم آقا، من با طرح عاکف هیچ مخالفتی ندارم.. اما از اینکه عاکف بخواد انجامش بده مخالفم.
تعجب کردم.. گفتم:
+یعنی حسادت داره؟
_استغفرالله.. این چه حرفیه.. حاج هادی اصلا اهل این مسائل نیست. آدم مومن و موجهی هست.. تو نگاه به چهارتا دیگه از همکارا نکن که وقتی با این سن کمت تونستی یکی از معاونت های ضدجاسوسی رو عهده دار بشی به تو حسادت کردن وَ دنبال این بودن ریشه تورو همون روزای اول بِخُشکونن. خبرهای این حسادت ها به گوش ما میرسید وَ تیر و ترکش های این حسادتهای بجا هنوز داره بهمون اصابت میکنه... اما عاکف جان، حاج هادی اینطور نیست، یعنی آدم حسود و بد ذاتی نیست.. درسته تو یکی از معاونت های بخش ضدجاسوسی زیر نظر هادی هستی اما این آدم به صراحت به خودم گفته که عاکف سن و تجربه کافی رو برای هدایت این طرح نداره.. راستش هادی میترسه گند بزنی.
خیلی بهم برخورد. گفتم:
+خاک بر سر من کردن که شدم معاون کسی که هنوز بهم اطمینان نداره.
حاج کاظم چپ_چپ نگام کرد گفت:
_یه چیزی بهت میگم عاکف، اما بین خودمون بمونه و جایی درز نکنه.. چون از این موضوع هادی باخبر نیست. فعلا قرار هست فقط تو بدونی.
نفسم و درون سینم حبس کردم تا خبر به اون مهمی که حاجی تاکید داشته سکرت هست وَ حتی حاج هادی هم باخبر نیست رو بهم بگه و بدونم چیه! گفتم:
+چیزی شده حاجی؟ اتفاقی افتاده؟ چیه اون موضوع که میگی هادی نمیدونه!!
_من موافقت حجت الاسلام «....رییس تشکیلات» رو گرفتم.
چشمام از خوشحالی برق زد.. حاجی ادامه داد گفت:
_عاکف... امیدوارم گند نزنی. چون کاری که روی این پرونده داری میکنی، وَ برنامه ای که طراحی کردی، به قول خودت (....) فر میخوره.
نگاهی به حاجی کردم و خندیدم. حاج کاظم اومد سمتم منم بلند شدم، حاجی با نامه ای که بود دستش زد به سینم، گفت:
_خیال کردی فقط خودت لاتی؟
خندیدم گفتم:
+نه حاجی. این چه حرفیه. شما تاج سری. شماهم لاتی. ماهم خدمتتون درس پس میدیم.
حاجی رفت اثر انگشت زد تا درب اتاقش باز بشه بریم بیرون، رفتم سمتش گفتم:
+فقط حاج کاظم یه چیز مهمی رو میخوام بگم !!
درب اتاقش و مجددا بست و موندیم داخل... گفت:
_بگو پسرم!
+اگر طرحم موافقت صد در صدی رو بگیره، یه وقت حاج هادی با من مشکل پیدا نکنه؟
_ هادی با من.. بین مُشت های منه.. امروز ممکنه هم دیگر و ببینیم..اگر دیدمش درمورد موافقت رییس با طرح تو رو صحبت میکنم.. دیگه قطعا کوتاه میاد.
+ممنونم.
_بریم؟ همه حرفات تمومه؟ غیر از گزارش منظورمه.
+بله بریم. همه چی تمومه. گزارش هم که تقریبا تموم شده بود.
_پس بریم که طرف «رییس» منتظرمه داخل دفترش.
حاجی مجددا اثر انگشت زد و در باز شد، رفتیم بیرون و از هم خداحافظی کردیم.. من برگشتم به دفترم، حاجی هم رفت دفتر رییس تشکیلات.
وارد دفترم شدم نشستم پشت میزم و با خیال راحت یه آب پرتقال زدم بر بدن و کمی خستگی در کردم. جلسه با حاجی به نیم ساعت هم نکشید وَ زودتر از اونی که فکر میکردم تموم شد. یک ساعتی تا جلسه بعدی وقت داشتم. زنگ زدم به خونه امن با سیدعاصف عبدالزهرا ارتباط گرفتم تا ببینم 4412 چه خبره ! عاصفم گزارش کار تکمیلی رو بهم داد و بابت یه سری اتفاقات صحبت کوتاهی بینمون رد و بدل شد.
بعد از تماس با عاصف زنگ زدم به موبایل خانومم اما جواب نداد. زنگ زدم خونه اما بازم جواب نداد. خیلی زنگ زدم اما همچنان...
مجبور شدم زنگ بزنم به خواهر خانومم. چندتا بوق خورد جواب داد:
_به به سلام علیکم داماد گرامی. چه عجب ما شماره موبایلت و روی گوشی آیفونمون دیدیم.
+دو دقیقه ساکت باش تا من یه سلامی عرض کنم خدمتت، بعدا گله کن.
_خب بعدش.
+دلم به حالت سوخت.. کسی بهت زنگ نمیزنه؟ فکر کنم از اونایی هستی که فقط ایرانسل بهت پیامک تبلیغاتی میده.
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_بیست_و_هشت وقتی حاج کاظم گفت مطمئنم این
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
مهدیس گفت:
_آره دیگه، از بس فک و فامیلای با محبتی دارم.
به شوخی گفتم:
+مهدیس! تو نمیخوای دست از این مسخره بازیات برداری؟ نمیخوای شوهر کنی بری پی زندگیت؟ تا کی میخوای به بهانه درس خوندن همینطور مفت بخوری و بخوابی؟
خندید گفت:
_خب بعدش... «تیکه کلامش بود»
گفتم:
+بعدش و تو بگو.
_چه عجب. راه گم کردید. از اینورا ؟
+از اونورا !!
_حضرت آقای دامادِ کم پیدا !! چه عجب یادی از خواهر خانومت کردی؟ چیشده یادت اومده یه آبجی کوچولو داری؟
+خواستم بهت افتخار بدم.
_بسیار عالی..
+میگم مهدیس، فاطمه خونه شماست؟
_وااا. نه بابا... آخه این وقت صبح خونه ما چیکار میکنه. خودش شوهر داره. زندگی داره. بعدشم شوهرش تویی، از من میپرسی؟
+آخه زنگ زدم جواب نداده بود، برای همین خیلی نگران شدم. گفتم شاید اومده خونه شما به تو و پدر مادرت سر بزنه، برای همین شاید شمارو دیده، دیگه من و فراموش کرده.
_نه اینجا نیست.. پدرمم صبح رفته بیرون.. مادرمم رفته بازار خرید.
+باشه. کاری نداری؟
_نه. خداحافظ.
خداحافظی کردم بلافاصله شماره خونه مادرم و گرفتم. پنج_شش تا بوق خورد مادرم جواب داد. نمیخواستم نگرانش کنم.. بعد از سلام و احوالپرسی، خواستم آمار اینکه پیشش کی هست رو بگیرم که گفت:
« فاطمه زهرا خوبه مادر جان؟ کجایید؟ چرا اینجا نمیاید؟ »
دو زاریم افتاد که فاطمه اونجا هم نیست. کمی با مادرم صحبت کردم بعدش قطع کردم.. مجددا یکبار به فاطمه زنگ زدم، ولی بازم جواب نداد. تماس گرفتم با مهدیس... جواب داد:
+الو مهدیس، ببخشید دوباره زنگ زدم.
_نه خواهش میکنم. چیزی شده آقا محسن؟
+جات خوبه؟ میتونی تابلو نکنی و باهام صحبت کنی؟
_نه خوب نیست. زن داداشم اینجاست.. فقط میتونم شنونده باشم.
+باشه. پس خوب گوش کن چی میگم. پدر و مادرت از ماجرای الان باخبر نشن.. راستش فاطمه از دیشب تا وقتی که صبح خواستم بیام سر کار کمی ناخوش احوال بوده.
_چرا؟ چی شده مگه؟
+هول نکن! ازم سوال هم نپرس.. فقط کاری که بهت میگم انجام بده. نیم ساعتی میشه که هرچی زنگ میزنم به موبایل فاطمه زهرا، حتی با خونه هم تماس میگیرم، اصلا جواب نمیده. دلم شور افتاده. کلید خونه رو میدم به یکی از همکارا بیاره برات. ماشین پدرت و بگیر فورا برو سمت خونه ما، ببین فاطمه چیزیش نشده باشه یا اینکه یک وقت فشارش بالا_پایین نره.
_باشه. پس فوری بفرست بیاره تا منم برم. الان که اینطوری گفتی خودمم نگران شدم! راستی نکنه بارداره !!
+میشه دست برداری؟
_ببخشید..
تلفن و قطع کردم، کلید خونه رو از کیفم گرفتم و زنگ زدم به برادرم تا بیاد داخل یه پارک نزدیک ادارمون ازم بگیره و ببره بده به خواهرخانومم. من همینطور پشت هم زنگ میزدم اما همچنان تماس های من بی پاسخ می موند.
نیم ساعت بعد، خواهر خانومم مهدیس پیامک زد گفت:
« سلام. من کلید و از داداشت گرفتم . دارم میرم سمت خونتون. »
از منزل پدرخانومم تا منزل ما با ماشین بیست دقیقه ای زمان میبرد. زیاد وقت نداشتم و باید ساعت 10 میرفتم جلسه. زنگ زدم به مهدیس. جواب نداد.. حدودا 10 دقیقه بعد خودش زنگ زد بهم. از دلهره ی زیاد، رفلاکس معده گرفتم و تموم معدم به هم ریخته بود. تماس مهدیس و فوری جواب دادم:
+الو مهدیس کجایی؟ خواهرت و دیدی؟ خونه هست؟
باحالت تقریبا عصبانی گفت:
_سلام.. آقا محسن این آبجیِ گرانقدر من داخل اتاقش خوابیده بود.. بیا گوشی رو میدم به خودش تا باهاش صحبت کنی. همین الان بیدار شده دورش بگردم.
یعنی میخواستم با سر برم داخل دیوار. خونسردیم و حفظ کردم. فاطمه زهرا گوشی رو گرفت..گفت:
_سلام محسن. چیشده؟
+سلام. ساعت خواب!! معلومه کجایی؟ چرا جواب تلفنام و نمیدی؟
_خب معلومه کجا هستم. خونه دیگه.
+اولین باره میبینم ساعت 9 خواب باشی. همیشه از من سحر خیز تر بودی.
_آخه الان این چه حرفیه داری میزنی تو !! خب من سرم درد میکنه.
+دیشب بهت گفتم بیا بریم دکتر، اما به حرفم گوش نمیدی. همین امروز وقت میگیرم میریم با هم پیش یه دکتر خوب تا معالجت کنه. به مهدیس بگو نره خونه و بمونه خونه ما ازت مراقبت کنه.
_بمونه چیکار کنه. بزار طفلک بره به درس و دانشگاه و زندگیش برسه...خیالت جمع باشه، منم نیاز به مراقبت ندارم. خودم از پس کارام بر میام.
حوصله بحث نداشتم... گفتم:
+خوددانی. ازمن گفتن بود. لااقل بگیر الان بلند شو یه آبی به دست و روت بزن، یه چیزی هم بگیر بخور تغییر ذائقه بده تا حالت بهتر بشه. نگیر همینطور نخواب. زیاد خوابیدن خوب نیست، چون تنبل ترت میکنه!
_چشم. کی میای خونه؟
+فعلا درگیر کارام هستم.
_کجایی؟
+طبق معمول اداره هستم ! راستی، برنامه ی مسافرت رفتنت با دوستات چی شده؟
_قراربود اگر پنجشنبه شیراز پرواز داره بریم که ظاهرا این هفته نداره.. دلیلشم نمیدونم چیه؟
+باشه..ان شاءالله خیره.. من برم جلسه.. فعلا خداحافظ..
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_بیست_و_نه مهدیس گفت: _آره دیگه، از بس ف
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_سی
اون روز من کلا در جلسه بودم.. غروب همون روز کارام که تموم شد خسته و کوفته رفتم دنبال خانومم و بردمش درمانگاه. دکتر یه سری آزمایش و سی تی اسکن و ام ار آی از سر و مغز خانومم نوشت و قرار شد سرفرصت بریم کلینیک.
کارای مربوط به معالجه که تموم شد، خانومم و سر راه رسوندم خونه مادرم. فاطمه که خواست پیاده بشه، دیدم موبایل فاطمه زنگ خورد.. صفحه گوشیش و نشونم داد، دیدم شماره مادرمه. گفتم: « جواب بده ببین چی میگه مادرم » گذاشت روی اسپیکر، شروع کرد صحبت کردن:
*سلام مادرجون. خوبید. من جلوی درب خونتونم.
*سلام دخترم.. خوبی مادرجان.. خوش اومدی.. من پشت پنجره هستم دارم میبینمت.. به محسن بگو بیاد بالا. دلم براش تنگ شده. برادر خواهراشم اینجا هستند.
اشاره زدم به فاطمه تا به مادرم بگه که میریم بالا ! فرصت نبود باید سریع میرفتم مادرم و میدیدم و بر میگشتم. ماشین و پارک کردم با خانومم رفتیم بالا.. مادرم تا منو دید گفت:
_سلام پسر بی وفای من ! خوبی!
+سلام زندگی من.. خوبی دورت بگردم؟
رفتم دستش و بوسیدم، کنارش نشستم.. با بردارا و خواهرام کمی گفتیم و خندیدیم. مادرم گفت:
_می دونی چندوقته ندیدمت؟
+تصدق چشات...من خاک پاتم.. ببخشید.. بخدا فرصت ندارم.. مادرجان خودتم میدونی که من یه تایم خالی گیر بیارم، غیرممکن هست بهت سر نزنم..
برادر خواهرامم گفتند:
«خونه ما هم که سالی چندبار بیشتر نمیای!»
گفتم:
« من شرمنده همه ی شماها هستم. حق دارید. این خانومم که الآن اینجا حی و حاضر هست، خودتون ازش بپرسید من دیشب بعد از چند روز رفتم خونه! بخدا درگیر کارام هستم. شرکت ما کلا همینه.»
غیر از مادرم و همسرم، هیچ کسی نمیدونست من در سیستم اطلاعاتی ایران کار میکنم. همه خیال میکردن در وزارت نفت کار میکنم.. طی این سالها یکی دوبار هم گفتم کارمند شهراداری هستم، یه بار هم گفتم رفیقم من و برده اداره برق مشغول به کار کرده و... خلاصه معمایی بود برای خودش...بگذریم.
بعد از حدود ۲۰ دقیقه از همه خداحافظی کردم اومدم پایین سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه امن.. چون به هیچ عنوان فرصت نداشتم بیشتر از این بمونم. وقتی رسیدم یکی از بچه ها درب و باز کرد رفتم داخل پارکینگ. فورا اسلحه و وسیله هام و از صندوق عقب ماشین گرفتم، مستقیم رفتم طبقه اول سراغ بچه های تیم مستقر در ۴۴۱۲. یه سری گزارشات کاری بهم دادن و منم راهنماییشون کردم و... !!
گزارشات و که شنیدم رفتم به طبقه سوم داخل اتاق کارم. سنسور و زدم وارد شدم! دیدم عاصف طبق معمول با کفش روی مبل خوابیده، خواستم پارچ آب که روی میز بود بگیرم خالی کنم روی صورت عاصف، اما منصرف شدم. دیدم خودشو جمع کرده!! طفلی انگار سردش بود، رفتم یه پتو گرفتم کشیدم سرش تا گرمش بشه. بعد رفتم کمی شوفاژ و زیاد کردم تا اتاق گرمتر بشه ! واقعا خستگی و زحمات بچه ها رو با پوست و گوشتم لمس میکردم.
همین که پشت میزم نشستم تا کارم و شروع کنم صدای عاصف خان اومد...گفت:
_چه عجب! بعد از یکی دو روز تشریف آوردی اینجا ! آفتاب از کدوم طرف در اومده که سری به کلبه فقیرانه ما زدی برادر.
+عه بیداری !!؟؟
_پ ن پ! در یک غار به همراه اصحاب کهف خوابیده ام! مثل اینکه از خودت یاد گرفتم موقع خوابمم هوشیار باشم !!
+چخبر؟
_هیچچی. خبر خاصی نیست! یعنی هست، اما تو هنوز نگفتی که چیشد یادی از ۴۴۱۲ کردی.
+به تو هم باید جواب پس بدم؟ بعدشم اینجا کلبه وحشت هست.. کلبه فقرا نیست.. چون کلبه فقرا این همه امکانات نداره ! نمیخوای بگی خبر چی داری؟
_ خبر که زیاده، اما از کجا بگم؟ معلومه کجایی عاکف جان؟
+مثل اینکه دیروز رفتماااا. جوری میگی کجایی که انگار دوسالی میشه که نیستم و فراقم کورتون کرده. بعدشم، تو اینجا همچین بهت بد نمیگذره هااا. گرفتی روی مبل گرم و نرم با کفش خوابیدی!
_دیگه چه کنیم ! چو ایران نباشد تن من مباد !! خسته ام، خسته! برای ایران هست تموم این کارها! متوجه ای که!
خندم گرفت.. یه شکلات روی میز بود پرت کردم سمتش گفتم:
+مسخره! بار آخرت باشه با کفش میری روی مبل میخوابی !! تا الان چندبار بهت تذکر دادم.. دفعه بعد از همین بالا میندازمت پایین تا اعدام انقلابی بشی!
شکلات و باز کرد انداخت دهنش، گفت:
_چشم آقا عاکف. ما دیگه روی زمین میخوابیم.. خوبه؟
+هرجا میخوابی بخواب داداش.. اینارو ولش کن الآن.. لطفا همین الان خیلی فوری آماده شو تا با بچه ها جلسه بزاریم ببینیم کجای کاریم !
عاصف بلند شد رفت یه صندلی رو از گوشه اتاق کشید آورد سمت میز من. نشست کنارم، جدی شد و گفت:
_آقا عاکف یه خبر بد دارم..
بدون این که نگاش کنم گفتم:
+بگو.
_داریوش و صابر اونور احساس خطر میکنن.
#عاکف_سلیمانی
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_سی اون روز من کلا در جلسه بودم.. غروب ه
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
وقتی عاصف گفت داریوش و صابر اونور احساس خطر میکنن یه تکونی خوردم روم و کردم سمت عاصف، با تعجب بهش نگاه کردم گفتم:
+چرا؟
_هر دوتا امروز کدفرستادند که وضعیت زیاد مناسبی ندارند.
به فکر فرو رفتم... عاصف منتظر واکنش من بود. حدود سی ثانیه ای بینمون صحبتی رد و بدل نشد...عاصف با صدای آروم گفت:
_چیزی نمیخوای بگی؟ چیکارش کنیم آقاعاکف؟ من نگران این دوتا هستم!
+باید منتظر موند تا ببینیم ملک جاسم میخواد چیکار کنه. نمیتونیم همینجوری بی گدار به آب بزنیم. باید با حاج هادی جلسه بزارم.
عاصف گفت:
_امیدوارم زودتر این حفره رو پیدا کنیم. ضمنا، تا یادم نرفته یه چیزی رو بهت بگم. متهم هایی که مربوط به این پرونده میشدن و از مرز دستگیر کرده بودیم، از مشهد منتقل شدن به تهران و الآن هم در طبقه دوم هستند.
+پایین بودم بچه ها گزارشش و دادن! چنددقیقه دیگه میریم سراغشون. زنگ بزن پایین به میثم بگو بیاد طبقه دوم ما داریم میریم اونجا تا در و بازش کنه.
عاصف زنگ زد و به میثم خبرو رسوند. باهم رفتیم طبقه دوم، از پشت شیشه که فقط از بیرون به داخل مشخص بود، چشمم اول از همه افتاد به منوچهر. اتاق کناریشم یک نفر دیگه بود که قرار بود ملک جاسم و تحویل بگیره و ببره افغانستان اما صابر این و بست به جایی تا صداش در نیاد. از عاصف پرسیدم:
+اسم این چیه؟
_خودش که چیزی نگفت.
+خب.. پس...؟؟
_خانوم ایزدی چهرش و داد به سیستم و با سرچ اسمش اومد بالا. اسم این شخص برهان احمد بسیط هست.
+رد کردن آدم ها از مرز کارشه؟ درسته؟
_آره. فقط اتباع و تحویل میگیره و از مرز میبره به سمت افغانستان و پاکستان.
+مشکل ضدامنیتی نداره؟ چطور آدمیه؟
_ بعد از اینکه سیستم مشخصاتش و بهمون داد، بیوگرافیش و فرستادیم برای اداره تا از بچه های خودمون در بخش برون مرزی ضدجاسوسی استعلام بگیریم که از این برهان احمد بسیط چی دارن.
گفتم:
+چیزی ازش در اومد؟
عاصف گفت:
_نه! سفید ارزیابی شده! ضمنا، با عواملمون در خاک افغانستان هم کانکت شدیم که اوناهم گفتند تنها خلافش همین بردن آدم ها هست. اهل مواد و اینا هم نیست. ظاهرا توی کارش حرفه ای هست.
+ به نظرم بخریمش تا برای ما کار کنه! یه بازجویی ازش کنیم، بعد چندروز اینجا نگهش میداریم و میفرستیم بره پی کارش. این فقط میتونه منبع خوبی باشه. همین.
_الان چیکار کنیم؟
+با اداره هماهنگ میکنم، اگر بعد از بازجویی و عملیات روانی که روش پیاده شد چیزی ازش در اومد که خب حسابش با کرام الکاتبین هست و خیلی خوب بهش میرسیم تا حق مهمون نوازی رو ادا کنیم. اما اگر واقعا کارش همین رد کردن آدم ها بود، بهش پیشنهاد میدیم بیاد با ما کار کنه و منبع باشه برامون، پولی خوبی هم بهش میدیم. اگر قبول نکرد براش پرونده تشکیل میدیم تا مراحل قانونیش طی بشه و بره برای دادگاه.
عاصف گفت:
_اگر بشه که خیلی خوبه! چون مناطق مرزی رو خوب میشناسه.. پس ...
حرف عاصف و قطع کردم گفتم:
+این بنده خدارو خودت بازجوییش کن.. هر نکته مهمی از برهان احمد بسیط تونستی کشف کنی بهم بگو.. هرچند بعید میدونم چیزی داشته باشه! برای همین من بازجوییش نمیکنم.. پشیمون شدم. من میرم سراغ منوچهر سرفرصت.. چون حسابی باهاش کار دارم.
_باشه.
با عاصف برگشتیم بالا. داشتم کارام و انجام میدادم اما ذهنم خیلی درگیر بود.. کمی به فکر فرو رفتم. همه چیز و تا اینجا آنالیز کردم. هیچ کسی نمیدونست قرار هست چیکار کنم، حتی بچه های ۴۴۱۲ که با من کار میکردن،وَ همونطور که شما مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت از اینجا به بعد رو نمیدونید قرار هست چه اتفاقی پیش بیاد.
ساعت حدود یک بامداد بود و داشتم گزارشات اعضای ۴۴۱۲ رو بررسی میکردم ، دیدم موبایل مقتوله فائزه ملکی که توسط ملک جاسم کشته شده بود زنگ میخوره... این گوشی دست عاصف بود. کسی هم بهش زنگ نمیزد جز عزتی.
عاصف گوشی رو داد بهم گفت: «آقاعاکف، افشین عزتی بازم داره تماس میگیره. چیکارش کنیم؟»
گوشی رو گرفتم ازش گذاشتم روی سایلنت. گفتم:
«حواستون باشه اگر کسی غیر از عزتی زنگ زد فورا بهم خبر بدید تا پیگیری کنیم ببینیم کیه !»
نیم ساعت بعد، به خط کاریم پیامک اومد... نگاه به اسم ارسال کننده پیام کردم، بعد پیام و بازش کردم...
متن پیام:
«سلام آقای سلیمانی. ببخشید این وقت صبح وَ بد موقعی مزاحم شدم. از جایی که بهم گفته بودید همه ی اتفاقات درمورد اون موضوع رو با شخص شما درجریان بگذارم، باید بگم که فردا صبح قرار هست یه سری اتفاقاتی بیفته.»
ارسال کننده اون پیامک، اونم در ساعت حدود ۱:۴۰ دقیقه بامداد معاون رییس سازمان اتمی کشور بود. با این خبر خواب از چشام پرید.
بهش پیام دادم:
«توضیحات بیشترو بنویس روی یک کاغذ، بعدش بفرست اداره ما. ان شاءالله به دستم میرسه.. شما هم برای هرگونه اقدامات جانبی آماده باشید و فعلا سازمان رو ترک نکنید.»
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_سی_و_یک وقتی عاصف گفت داریوش و صابر اون
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
پیام داد:
«چشم. ولی من تا الان جلسه بودم. .واقعا کشش ندارم بمونم دیگه.»
پیام دادم:
«لطفا بمونید ادارتون استراحت کنید. یاعلی.»
یکساعت بعد تلفن اتاقم در خونه امن 4412 زنگ خورد. گوشی رو گرفتم جواب دادم:
+بله.
_ آقا عاکف سلام. صالح هستم.
_سلام . جانم صالح. بگو داداش ...
+مسئول دفترتون آقا بهزاد پشت خط هستن. میخوان با شما صحبت کنند. وصل کنم؟
_بله فورا وصل کن.
بهزاد اومد پشت خط !!
_آقا عاکف سلام.
+سلام بهزاد... چیشده؟ کجایی؟
_دفتر هستم. داخل اداره.
+چرا تا این وقت از شب موندی اداره؟
_کلی کارای عقب مونده داشتم اینجا.. باید نامه های رسیده رو بایگانی میکردم تا هروقت میخواید در دسترس باشه.
+بسیارعالی.. حالا چیشده که این ساعت زنگ زدی؟
_از سازمان انرژی اتمی نامه اومده برای معاونت، گفتم ارجاع بدم به شما. چون روی نامه مهر فوری خورده !
+درجریانم. اگر میتونی خودت بیار. نمیتونی عاصف و بفرستم بگیره ازت.
_اگر ممکنه عاصف و بفرستید. چون من اینجارو با این وضع رها نکنم بهتره.
+باشه. غیر این موضوع با من کاری نداری؟
_نه. التماس دعا.
+شب خوش
تماس من و بهزاد که تموم شد به عاصف گفتم:
«بلند شو همین الآن برو اداره خودمون به دفتر بهزاد! از طرف معاون رییس سازمان انرژی اتمی کشور نامه خیلی محرمانه و فوری اومده!»
عاصف فورا رفت پارکینگ خونه امن یه موتور گرفت و رفت به سمت اداره خودمون برای گرفتن نامه.
یک ساعت بعد عاصف برگشت خونه امن.. نامه رو داد بهم و بهش گفتم بره استراحت کنه. فوری پاکت مهر و موم شده رو بازش کردم، نامه رو از داخلش گرفتم... دیدم نوشته:
بسمه تعالی.
از: معاونت سازمان انرژی اتمی کشور
به: معاونت بخش ضد جاسوسی وَ ضدتروریسم «.......»
موضوع: ا/ع
سلام علیکم.
باستحضار میرساند پس از هماهنگی های لازم و اجرای دستورات معاونت اداره (.....) مبنی بر کاهش اختیارات دکتر ا.ع ، به اطلاع آن مقام محترم میرساند که دفتر کار نامبرده از فردا صبح مورخ « /.../.../... » در طبقه سوم به شماره « ... » می باشد.
«و من الله توفیق.»
فوری با یه خط امن تماس گرفتم با معاون سازمان اتمی.. چندتا بوق خورد جواب داد:
+سلام. وقت بخیر و خسته نباشید جناب معاون.. عاکفم
_سلام آقای سلیمانی. خوبید ؟
+ارادت.. برادر ممنونم از شما بابت این خبر فوری.. یه زحمت بکشید بمونید اداره، مراحل ورود همکاران مارو فراهم کنید برای اون مواردی که دفعه قبل بچه ها برای نصب اومدن.
_چشم.. فقط تورو خدا بگید سریعتر بیان .. من دیگه توان ایستادن ندارم.. الان 20 ساعته روی پاهام ایستادم و همش دارم میرم اینطرف اون طرف.
+چشم.
خداحافظی کردیم و ارتباط قطع شد.. زنگ زدم پایین به آرمین گفتم با عاصف فوری بیان بالا.. رفتم سنسور و زدم در و باز کردم..وقتی اومدن بهشون گفتم:
+فوری تموم تجهیزاتتون و جمع میکنید و همین الان هردوتاتون میرید اتاق جدید افشین عزتی در سازمان اتمی برای نصب دوربین و میکروفون.
آرمین گفت:
_موارد قبلی رو که عاصف و اسحاق نصب کردن چیکار کنیم.
+همین امشب تکلیف اونم یکسره کنید. به نظرم تقسیم کار کنید.
روم و کردم سمت عاصف بهش گفتم:
« عاصف جان شما برو سراغ از بین بردن مواردی که در اتاق قبلی عزتی کار گذاشتید، چون میدونی چی به چیه ! آرمین هم بره سراغ اتاق جدید. اینطور بهتره.»
هم عاصف وَ هم آرمین از این پیشنهاد استقبال کردن و رفتند پی ماموریت جدیدی که بهشون واگذار کردم.
مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، برای خواندن ادامه ی این مستند داستانی امنیتی یک نکته بسیار مهم و خدمتتون عرض میکنم تا درجریان باشید.. البته نباید بگم، اما میگم.. اونم اینکه اگردرمورد زندگی شخصیم لا به لای مطالب براتون مینویسم، دلیلش اینه که تموم اتفاقات زندگیم وَ کاریم به هم دیگه گره خورده بود و خودتون بعدا متوجه میشید... بگذریم.
همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت اما همچنان اون باگ من و اذیتم میکرد.. همون شبی که بحث انتقال عزتی از اتاقش به یک اتاق دیگه پیش اومد وَ عاصف و آرمین رفتن برای اقدامات فنی_امنیتی_اطلاعاتیِ اتاقِ جدید دکتر افشین عزتی، تا فردا غروبش در 4412 بودم و تمام کارهایی که بهم مربوط میشد انجامش دادم... بررسی کردم وقتی دیدم دیگه کاری ندارم تصمیم گرفتم برم خونه تا بیشتر در کنار همسرم باشم و کمی حالش بهتر بشه تا از دپرس بودن در بیاد.
وقتی از 4412 اومدم بیرون گوشیم و روشن کردم ، دقایقی که گذشت دیدم موبایل شخصیم زنگ میخوره... نگاه به صفحه انداختم دیدم شماره خانومم هست... جواب دادم:
+سلام. جانم فاطمه زهرا.. بگو !
_سلام. خوبی؟
+شکر. تو چطوری؟ اوضاع روحیت بهتره؟
_بد نیستم. خداروشکر.
+جانم چیشده زنگ زدی؟
_دوستم نرگس زنگ زده، میگه امشب با شهلا و نازنین و شوهراشون و بچه هاشون دارن میان اینجا. منم اصلا حوصله ندارم.
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_سی_و_دو پیام داد: «چشم. ولی من تا الان
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
گفتم:
+خب عزیزم رفیقای مشترکمون هستند دیگه.. بزار بیان.. برای روحیه خودتم خوبه.. حداقل با دوستات میگی میخندی، از این فضا هم در میای!! حالا الآن نگران چی هستی؟
_شام !
+میتونی چیزی درست کنی؟ یا باید باشم!
_واقعا نه. اصلا حوصله ندارم ! تو اصلا میای خونه؟ اگر نمیای که بگم نیان.. چون تا چند دقیقه دیگه باید بهشون جواب بدم که تو میای یا نه ! تو نیستی که نمیتونن بیان مهمونی.
+آره امشب خونه ام! اتفاقا وسیله هام و جمع کردم دارم میام.
_پس سر راه یه خرده برای خونه میوه هم بگیر. چون اصلا دل و دماغ بیرون رفتن ندارم. حالا شام و یه کاریش میکنیم.
+باشه.
سر راه از یه میوه فروشی کمی میوه خریدم و رفتم سمت خونه.. وقتی رسیدم فورا دوش گرفتم تا مرتب باشم برای مهمونی.. برای آماده کردن امور مربوط به همون شب هم به خانومم کمک کردم تا اذیت نشه! وقتی شب شد مهمونامون اومدن. مهمونامون میگفتن و میخندیدن اما فاطمه خیلی به هم ریخته و خسته به نظر می اومد.. چندباری یواشکی بهش اشاره زدم که چش شده اما روش و بر میگردوند تا ادامه ندم و چیزی نگم.
به خانومم که نگاه میکردم معلوم بود خنده هاش همه مصنوعی و الکی هست تا دوستاش متوجه نشن. موقع خوردن شام رسیده بود و همه دور میز نشسته بودیم و داشتیم غذا میل میکردیم تا اینکه یکی از بچه ها با تعریف کردن یه سری خاطرات و... مشغول خندوندن جمع بود...
اما...
یه هویی یکی از همین دوستان یه تیکه خیلی بدی انداخت. طوری که اونشب اتفاقاتی پیش اومد که نباید پیش می اومد و شد بخشی از زندگی من!!!
همینطور که داشت حرفای خنده دار میزد و همه میخندیدیم... یه هویی بحث کشیده شد به یه سمتی که تهش شد این جمله... گفت:
« آقا من یه پیشنها دارم... این جمع هم نظرشون رو بگن !! »
همه نگاش کردن، منم نگاش کردم تا ببینم چی میخواد بگه! گوشام و تیز کردم و منتظر بودم حرفش و بزنه! روش و کرد سمت من گفت:
« آقای محسن خان.. شما که بچه دار نمیشید؛ حداقل عین این به ظاهر با کلاس ها، یا همین خانومای سلبریتی که سگ بغلشون میگیرن و بهش میگن پسرم_دخترم، به نظرم شما هم یه دوتا سگی، توله سگی، پا کوتاهی، یه چیزی بگیرید بیارید توی خونتون.. فاطمه خانوم هم از تنهایی در میاد، اون سگه هم هی به تو میگه بابا بابا...»
بعد همه زدن زیر خنده !! اما شوهر یکی از دوستان فاطمه که کنار اون کسی که این حرف و زد بود، آروم با آرنجش زد بهش. بعد از اون خنده ها، همه به من و خانومم نگاه کردن!! من سرم و انداختم پایین چیزی نگفتم!! صدای خنده های جمع قطع شد! همه به اون کسی که این حرف و زد نگاه میکردن، اما یه گوشه چشمشون به من بود !
من به زور یه لبخندی زدم، اما فاطمه...
فورا به اون نگاه کردم!! دیدم خانومم یه هویی بغضش ترکید گریش گرفت. بلند شد چادرش و که روی سرش بود مرتب کرد رفت داخل اتاق درم بست... رفیقش نرگس هم پشت سرش رفت.. اون یکی رفیقشم رفت.. صدای گریه ی فاطمه می اومد.. صدای دلداری دادن های دوستانش هم می اومد!!! از درون متلاشی شدم!!
اصلا طاقت نداشتم صدای گریه های همسرم و بشنوم.. چون اون صدای گریه های عزیزترین آدم زندگیم بود و داشت با هق هق کردنش دیوونم میکرد.
مردهایی که توی جمع بودن ساکت شده بودن. به شوهر دوست فاطمه یعنی شوهر نازنین خانوم که این حرف و زده بود نگاه کردم، با ظاهری خیلی آروم و خونسرد، اما از درون آتش گرفته، بهش گفتم:
+مرد مومن، این چه حرفی بود که زدی ! حداقل جلوی خانومم اینطور نگو. میدونی اون دلش بابت همین مسائل که نمیتونیم بچه دار بشیم شکسته ست! شاید خدا برامون نخواسته که سرنوشتمون اینه ! بعد تو توی جمع، جلوی خانومم بهمون این حرف و میزنی؟ فهمیدی چی گفتی؟ فهمیدی چیکار کردی؟
خودش ناراحت شده بود که چرا این حرف و زد. گفت:
_ محسن جان بخدا نفهمیدم. یه لحظه از دهنم پرید...
شوهر دوست فاطمه نرگس که با شوهر نازنین صمیمی بود گفت:
«لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود ! یعنی خاک بر سرت.. آدم و سگ بگیره اما جو نگیره. بلند شید بچه ها.. بلند شید کم کم بریم. برای امشب بسه. گند زده شد به مهمونیمون رفت!»
ظرفای غذارو که جلوم بود آروم زدم کنار، دوتا آرنجم و اهرم کردم روی میز شام ، با دستام محکم گیجگام و فشار دادم تا یه خرده آروم بشم. اما صدای گریه های خانومم که از داخل اتاق به گوشم میخورد، من و بیشتر به هم میریخت! هم خسته بودم، وَ هم اینکه از اون حرف ناراحت بودم.
دوستای فاطمه اومدن بیرون، اما فاطمه نیومد.. بلند شدم برم داخل اتاق اما طاقت دیدن اشک های خانومم و نداشتم.. از طرفی روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم، از طرفی هم دلم نمی اومد کنارش نباشم.
#عاکف_سلیمانی
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_سی_و_سه گفتم: +خب عزیزم رفیقای مشترکمو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
بعد از اینکه دوستان فاطمه از داخل اتاق اومدن بیرون تصمیم گرفتم برم پیش فاطمه.
وارد اتاق که شدم دیدم خانومم هنوز داره گریه میکنه.. درو بستم و همونطور که غرق سکوت ایستاده به دیوار تکیه دادم نگاش کردم... خیلی آروم و با محبت بهش گفتم:
+اشکات و پاک کن. بلند شو بیا بریم بیرون. حواسش نبوده بنده خدا !!
فاطمه با صدای آروم ولی پر از خشم که معلوم بود دلش میخواد فریاد بزنه اما به زور جلوی اون آتش درونش و گرفته، گفت:
_خیلی غلط کرده این حرف و زده. خیلی بیجا کرده.
+من از طرف اون شوهر دوستت که نفهم تشریف داشت ازت عذرخواهی میکنم.
فاطمه با غضب نگام کرد.. دیگه چیزی نگفتم.. برگشتم بیرون دیدم همه ناراحتن.. دوست فاطمه نرگس گفت:
_آقا محسن ببخشید! اگر اجازه بدید ما بریم..واقعا هیچ کسی دلش نمیخواست اینطور بشه. ببخشید تورو خدا !! حلالمون کنید بابت امشب.
+نه خواهش میکنم، این چه حرفیه.
بدرقشون کردم همه رفتن.. برگشتم داخل خونه دیدم خانومم از اتاقش اومده بیرون وَ از شدت عصبانیت چادرش و وقتی از سرش گرفت، محکم پرتش کرد روی مبل، بعد مشغول جمع کردن ظرفای شام نیمه تموم مهمونیمون شد.
یادمه اونشب فاطمه زهرا وسیله های شام و با حرص جمع میکرد! وقتی میبرد داخل آشپزخونه از شدت خشمی که داشت، ظرفارو به جای اینکه اون ساعت از شب آروم بزاره داخل ماشین ظرفشویی، با حالت غضب مینداخت روی سینک.
چیزی بهش نگفتم. با خودم گفتم بزار اینطوری خودش و آروم کنه و چون کلش داغه چیزی حالیش نیست. دلم میخواست برم آرومش کنم اما خانومم خیلی به هم ریخته بود و سمتش نمیتونستم برم.
رفتم نشستم روی مبل، خودم و با دیدن اخبار و تلویزیون و عوض کردن شبکه ها و... سرگرم کردم. اما خانومم همچنان مشغول لج بازی بود. همینطور ادامه داد به رفتارش تا اینکه دیگه اعصابم از سر و صدای انداختن ظرف های شام روی سینک آشپزخونه به هم ریخت. طوری که بین سر و صدای ظرفا صدای منو بشنوه، یه کمی صدام و بردم بالا بهش گفتم:
+ میشه کمی آروم تر ظرفا رو بزاری اونجا !!! لطفا !!!
چیزی نگفت.. همچنان به کارش ادامه داد... گفتم:
+تمومش کن این مسخره بازی رو ! اون یه زری زده رفته.. چرا ظرفارو اینطور میندازی روی سینک .. خب قشنگ ببر بزار یه کناری بعد یکی یکی بزار داخل ماشین ظرفشویی تا برات بشوره.
به حالت قهر و عصبی گفت:
_ماشین ظرفشویی خرابه !
+خب زودتر میگفتی بهم تا منم به یک بنده خدایی میگفتم که بیاد بگیره درستش کنه.
اینبار به حالت مسخره کردن با عصبانیت گفت:
_برو بابا ! تو اصلا خونه ای؟ هه!! تهشم میای خونه میشه این.
تلویزیون و خاموش کردم، بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه، آروم بهش گفتم:
+عزیزم، بهت گفتم ظرفارو آروم بزار روی اون لامصب. اینجوری میندازی ممکنه ترک برداره بشکنه... اصلا نمیخواد ظرفارو جمع کنی. خودم میگیرم جمعش میکنم بعدش برات میشورم..تو برو استراحت کن !
_نخواستم.. خودم کارام و انجام میدم.
با صدای آروم بهش گفتم:
+فاطمه امشب چت شده؟ چرا اینطور برخورد میکنی؟ این چندوقت چرا زودی عصبی میشی؟ چرا زودی قهر میکنی؟ چته خب؟
صداشو برد بالاتر گفت:
_بابا جان! ول کن منو دیگه ! اصلا نمیخوام برای من کاری انجام بدی. خودم کور میشم چشمام و چهارتا میکنم این ظرفارو میگیرم جمعش میکنم میشورممممش.. اه! تو برو به ادارت برس تا امنیت ملیتون به خطر نیفته!!
گفتم:
+ فاطمه جان! عزیزم.. صدات و بیار پایین. زشته بین درو همسایه.
صداش و برد بالاتر داد زد گفت:
_بزار همه بفهمن.. اصلا من خسته شدم.. اصلا من این جور زندگی کردن و نمیخوام.. میفهمی؟؟ محسن میفهمی حرفای من و !؟؟ نه والله! نمیفهمی !! عمرا اگر بفهمی که داخل این زندگی کوفتیه لامصب ذره ای آرامش ندارم!! میفهمی محسن؟؟ !! بهم آرامش بده بعد بیا حرف بزنیم.
با دست بهش اشاره زدم آرومتر، اما مگه میشد جلوی کوهی از آتشفشان و اون لحظه گرفت.. خانومم با همون صدای بلند به حرفاش ادامه داد گفت:
_پس کجاست اون همه آرامشی که شعارش رو دادی ! پس کجاست اون همه امنیتی که بهم قولش و دادی؟! من حتی توی این زندگی امنیت هم ندارم! آرامش که دیگه بخوره توی سرم. نخواستیم. اصلا حرفایی که زدی عملش کجاست؟! آرامشت و امنیتت تهش همین قدر بود؟
سرم و انداختم پایین چیزی نگفتم.. فاطمه ادامه داد گفت:
_صبح تا شب برای امنیت و آرامش این مردم داری جون میکنی، اما زنت داخل خونه ت آرامش نداره ! زنت داخل خونه ت امنیت نداره! یه روز به خونمون حمله میکنن. یه روز گروگان میگیرن. یه روز برای خودت هزارتا مشکل بوجود میارن. یه روز مادرت و میدزدن ! یه روز منو میدزدن ! اگر لطف خدا نبود تا حالا همه ی ما 10 تا کفن پوسونده بودیم!! چرا همه ی خانوادت باید تاوان شغل تورو پس بدن؟ مگه ما چه گناهی کردیم؟ مگه من آدم نیستم که زندگی راحت داشته باشم؟ مگه ما جزء این مردم نیستیم؟
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_سی_و_چهار بعد از اینکه دوستان فاطمه از د
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
گفتم:
+فاطمه جان آرومتر، آبرومون توی در و همسایه رفت.
خانومم چشماش و گرد کرد، با عصبانیت بیشتر گفت:
_محسن دیگه نمیخوام حتی یک کلمه ازت بشنوم! اونی که الآن بایدحرف بزنه منم، نه تو! پس بزار حرفام و همین امشب بهت بگم.
یه هویی سرش و با دوتا دستش گرفت. چشماش و چندثانیه بست و یه لحظه احساس کردم داره با سر میخوره زمین، گفتم:
+چیزی شده؟ حالت خوبه؟
خواستم برم سمتش ببینم چی شده، گفت:
_سمت من نیااا.. برو اونور. دست بهم نزن ! برو عقب!
دستام و آوردم بالا گفتم:
+باشه. من تسلیمم! چرا عصبی میشی؟
_ برات خیلی مهم شدم؟
+فاطمه زهرا ! تو امشب چت شده؟ اون احمق نباید این حرف و میزد.. عصبانیتت و درک میکنم. اما تو هم دیگه تموم کن این بحث و !
_دلم نمیخواد !
+الان گناه من چیه که داری باهام اینطور رفتار میکنی؟ خب منم آدمم، نگرانت میشم. سنگ که نیستم. دوست ندارم اشکات و ببینم. الآن یک ربع هست داری گریه میکنی و رنگ و روت رفته! دارم با گریه های تو متلاشی میشم.
_نمیخوام چیزی بشنوم. میفهمی محسن؟؟ نمیخوام ازت چیزی بشنوم ! احساستم به درد عمت میخوره! به درد من و زندگیم نمیخوره!
+ای وای برمن. واقعا خودتی فاطمه زهرا ! اینا حرفای خودته؟
_آره! دقیقا حرفای خودِ خودمه! چون بُریدم دیگه! پس ساکت باش.
+چشم. من لال میشم. خوبه؟
رفتم روی مبل نشستم، مجددا مشغول دیدن تلویزیون شدم. اما فقط چشمام میدید و دلم با فاطمه بود. مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، نوشتن این مطالب و یادآوری خاطرات تلخ زندگیم من و به هم میریزه.. دقیقا مثل حالا که دارم براتون مینویسم!
هروقت که درون ذهنم سرچ میکنم به این میرسم که سابقه نداشت خانومم انقدر بد خلقی کنه! چند دقیقه ای خانومم پشت هم حرف زد ، دادوبیداد کرد، اما دیگه صبرم لبریز شد. روم و برگردوندم سمتش، گفتم:
+ببند دهنت و دیگه. یک بند داری نق میزنی. هی من هیچچی نمیگم، تو هم ادامه میدی! سرم رفت! ای بابا.
بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه گفتم:
+رفیقای تو اومدن اینجا. مگه من دعوتشون کردم. خودتم میدونی من با هرکسی رفت و آمد نمیکنم. ده بارم بهت گفتم جمعش کن این بساط و اما گوش ندادی !
فاطمه داخل آشپزخونه بود، همینطور که داشت کاراش و میرسید گریه میکرد و پشتش به سمت من بود... ادامه دادم گفتم:
+خودتم می دونی شوهر این دوستت آدم بی فرهنگیه ! آدمی هست که دهنش چفت و بست نداره! اما خانوم همش میگن نههههه دوستانم و شوهراشون خیلی هم خوبن. خب حالا بیا تحویل بگیر. حالا خودت جمعش کن. اون دفعه خواستم جواب بعضی چرندیات شوهر دوستت و بدم اما بهم اشاره زدی، منم به احترامت زیپ دهنم و کشیدم! خب وقتی با هر خری نشست و برخواست میکنی تهش میشه همین. خیال کردی همه ی دوستات آدم حسابی هستن؟ بالای صدبار بهت گفتم فاطمه من دوست ندارم با بعضیا رفت و آمد داشته باشیم اما به احترام تو که دوست داری با این رفیقات رفت و آمد کنی دهنم و میبندم چیزی نمیگم ولی به رفیقات بگو به اون نر خرهایی که بالای سر زندگیشون هستن تذکر بدن توی جمع هایی که ما هستیم هر چیزی نگن. گفتم یا نگفتم؟ مگه با تو نیستم؟
فاطمه با عصبانیت گفت:
_خب چه ربطی داره؟
+مشکل همینجاست که ربطش و تشخیص نمیدی! فاطمه تو کی میخوای بفهمی شوهر دوستت تا الان زندگی بعضیارو با همین حرفاش به هم زده؟ خیال میکنی آمارش و ندارم؟ من جای تو بودم میزدم توی دهن رفیقم تا بزنه توی دهن شوهرش که دیگه این اراجیف و نگه.
وقتی این و گفتم فاطمه گلدون شیشه ای رو که کنار دستش بود گرفت و برگشت سمت من، بعدش محکم پرت کرد! مستقیم خورد به صورتم. گلدون شیشه ای افتاد پایین شکست. با غضب بهم گفت:
_بی غیرت که بهت میگن.. پس تو چیکاره ای !؟ فقط برای دیگران غیرتی میشی! فقط امنیت مردم برات مهمه؟! اگر مرد بودی میزدی توی دهنش که اینطور گفت! معلومه امنیت زنت برات مهم نیست. اتفاقا رفیقای من خیلی هم خوبن! مشکل از تو هست که هر چیزی رو میبینی با عینک کاریت میبینی! نه محسن، اینجا خونه منم هست! من با هرکسی خوشم بیاد رفت و آمد میکنم. وظیفه تو هم هست به خواسته من احترام بزاری.
گلدون شیشه ای خورده بود بالای ابروم و از شدت ضربه حتی چشمام درد میگرفت. چشام و بستم ، اما واکنشی نشون ندادم. باخودم گفتم بزار خانومم تخلیه بشه، چون اعصابش به هم ریخته بود. گفتم:
+فاطمه، من اینطور گفتم؟ مگه گفتم با کسی رفت و آمد نکن؟ من میگم میخوام جواب چرت و پرت گویی اینارو بدم تو نمیزاری. بعد الان میگی چرا جوابش و ندادی.
_برام ثابت شد بی غیرتی.
+آره، جان عمت که!
_باز داری با این شوخیت میری روی اعصابم. میدونی بدم میاد از این حرف! بعدشم وقتی تو هستی و جلوی چشمت یکی داره به هردوتامون چرت و پرت میگه من باید حرف بزنم!؟ مشکل از تو هست که زندگیمون انقدر گندش زده بالا.
۲۴ ساعته داخل اداره خراب شدتون هستی.
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_سی_و_پنج گفتم: +فاطمه جان آرومتر، آبروم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
خانومم گفت:
مردم شوهراشون میرن شهرستان سرکار، اما بازم هفته ای دو سه روز میان خونه!! تو داخل این تهران خراب شده هستی ولی گاهی تا یک هفته نمیتونی خونه بیای. اگر هم بیای دوساعت میمونی بعد برمیگردی! وقتی میای یا عاصف بهت زنگ میزنه یا حاج کاظم یا دیگران. حالا هم که رفتی پست جدید گرفتی افتضاح بالای افتضاح. وقتی میگم گندش در اومده یعنی این! یعنی دقیقا همین زندگی من و تو! یعنی همین جایی که الآن من و تو ایستادیم.
+ تموم کن این حرفارو! بزار وقتی خبر مرگم 5 دقیقه میام داخل این خونه آرامش داشته باشم.
_آرامش دادی که آرامش میخوای؟ چه موقعی وقت گذاشتی به زندگیت برسی. بهت میگم ما که پولش و داریم، امکاناتش اونور مهیاست، پس بریم یه کشور خارجی برای بچه دار شدن چون اینجا نمیشه کاری کرد، این دکترها جوابگو نیستن! اما ادارتون نمیزاره.. میگه عاکف سلیمانی نمیتونه بره.. چرا؟ چون آقا اینجا باید بمونه و نمیتونه برای کارهای غیر ضروری به هر کشوری سفر کنه. چرا؟ چون اگر بره انگار امنیت بالا تا پایین این حکومت و مملکت به خطر می افته! البته حضرت آقا اونور تشریف میبرن، ولی نه برای مشکلات خودش، بلکه برای کارهای ماموریتی و بزن بزن و زخمی شدن.
یادمه فاطمه وقتی این و گفته بود یه دونه با دوتا دست محکم زد به سر خودش گفت:
_تهشم منه خاک بر سر باید بشم پرستارت. خوش خوشون آقا با دوستاش هست، بدبختی و زخماش برای من !
فاطمه ادامه داد گفت:
_محسن من آدمم.. میفهمی؟ ده بار گفتم کنیزیت و میکنم و همه ی زخمات با من، دورتم میگردم، اما تورو خدا یه کم به فکر زندگیت باش. اما حالیت نمیشه! بخدا دیگه حالم داره از همه چیز به هم میخوره. از این زندگی و شغلت دارم متنفر میشم.
درد شیشه روی صورتم بود..با این حرفا هم که اعصابم بیشتر به هم میریخت. با غضب به فاطمه نگاه کردم، رفتم یه بشقاب از روی میز گرفتم زدم زمین شکستم. فاطمه با اون همه سر و صدایی که تا چند ثانیه قبل داشت، وقتی این صحنه رو دید دیگه از ترس ساکت شد. رفتم داخل آشپزخونه روبروش ایستادم، گفتم:
+تا الان طی این چندسال زندگی مشترک، حتی یکبار هم به خودم اجازه ندادم که بهت بی احترامی کنم. پس نزار اون روی سگ من بالا بیاد تا هرچی از دهنم میاد بیرون بهت بگم. تا الان هر چی گفتی چیزی نگفتم، تهش سرم و انداختم پایین جیک نزدم! ریختم توی خودم! خود خوری کردم! اما بهت اجازه نمیدم درمورد کارم، اونم کاری که قداست و شرافت داره و داخل ایران و خارج ایران خون بچه های بی گناه مردم که در همین کار بودن به روی تنم پاشیده شده، یا اینکه کنارم یا توی بغلم جون دادن، تو یا هرشخص دیگه ای بخواد بیاد درموردش هر حرفی رو بزنه. الان اعصابت به هم ریخته؟! خیل خب! قبول! من درک میکنم، اما جلوی دهنت و نگه دار فاطمه.
یه صندلی کنار اوپن بود.. رفتم گرفتم و کشیدمش روی سرامیکای آشپزخونه! گذاشتم کنار خانومم بهش گفتم:
+بشین.
_من متهم یا جاسوس نیستم.
+بهت گفتم بشین. گور پدر/مادر هرچی متهم و جاسوس. رنگ و روت زرد شده. بشین از پا میوفتی.
_نمیخواد نگران من باشی.
+ بهت گفتم بشین فاطمه ! داری کلافم میکنی.
به زور نشست روی صندلی.. روبروش ایستادم.. یه کم خم شدم دستام و انداختم روی دوتا شونه هاش، زُل زدم به چشماش.. اما خانومم روش و برگردوند. دیگه صدام و آوردم پایین، ادامه دادم بهش گفتم:
+فاطمه، خیلی بی انصافی!! گفتی بهت آرامش ندادم؟
خانومم گفت:
_محسن، آرامش پول و خونه و ماشین و مهمونی و لباس و کادو و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه نیست..کی میخوای اینارو بفهمی؟ همینایی که امشب اینجا بودن شوهراشون یه کارمند ساده اداری هستن..نصف امکانات زندگی منو تورو ندارن!! اما به خدا آرامش دارن. بیا ببین چجوری با هم دیگه خوشَن. من میخوام کنارم باشی. این تنها خواسته ی منه!! بَدِه ؟ خواسته ی زیادیه؟
گفتم:
+تو شرایط منه بدبخت و میدونی. از طرفی هم برات چیزی کم نزاشتم.. حتی همون آرامشی که مدعی هستی من بهت نتونستم بدم.
_پس چرا نمیبینم؟
گفتم:
+خب باشه..من اصلا به تو آرامش ندادم.. حالا خوبه؟؟ اما تو چی؟؟ مدعی هستی که آرامش باید داد ، دادی؟ فاطمه بفهم توروخدا ! بیرون از این خونه روی من ده نوع فشار روانی هست. از صدتا سوراخ سنبه دارم کنترل میشم. یه حرکت اشتباه میکنم سه روز داخل همون اداره منو میبرن و میارن، تهش باید به عالم و آدم پاسخگو باشم. کارم هزار جور استرس داره! با این سنم نصف موهای سرم سفید شده! همش وسط عملیات و درگیری هستم. همش وسط جلسه هستم! ده جور فشارو دارم تحمل میکنم. دهنم سرویس شده! اما تو تنها چیزی که بلدی فقط حرفت اینه که بیا بیرون برو یه اداره دیگه کار کن.
کانال خبری بهشهرنو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_سی_و_شش خانومم گفت: مردم شوهراشون میرن
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صدو_سی_و_هفت
فاطمه با حالت عصبی گفت:
_آره الانم همین و میگم.. بیا بیرون برو یه جای دیگه. به همون حاج کاظم بگو برات یه جایی دیگه کار بگیره. استعفا بده بیا بیرون برو یه جایی کار کن که شب پیش زنت باشی. اصلا بیا بیرون برو وارد شغل آزاد شو !!
+باشه. همین الان دارم میرم.. کاری نداری؟؟ من برم ساکم و جمع کنم. التماس دعا.
_تو فقط همیشه مسخره کن. مگه کار دیگه ای هم بلدی به جز مسخره کردن؟ تا یه چیزی میشه میگه التماس دعا !! باشه برو.. التماس دعاتم برای خودت.. ماهم محتاجیم به دعا.
+همین کم مونده بود با فوق لیسانس علوم سیاسی، بلندشم برم شغل آزاد کار کنم! خودتم میدونی کار کردن برام عار نیست، حتی به وقتش میرم سرچهار راه بیل میزنم. تو خیال کردی بخوام استعفا بدم و از اون نهاد بیام بیرون، من و راحت میزارن؟ تو خیال کردی به راحتی استعفا قبول میکنن اونجایی که دارم کار میکنم، بعدش بهم میگن بفرمایید برید؟ نه عزیزم.. از این خبرا نیست! جد و آباد کسی که بخواد استعفا بده رو اول از درون قبر میارن بیرون، بعدش میزارن جلوی چشمش تا استعفاش پذیرفته بشه.
_خب الان یعنی چی؟
+یعنی اینکه استعفا هم بدم چندماه زمان میبره.
_من کاری به این چیزا ندارم.
+فاطمه، عین مردم عوام حرف نزن. سیستم به من نیاز داره. میفهمی؟ تو چه میدونی جاسوسی چیه! تو چه میدونی قاچاق ناموس این مملکت برای آشغالای شیخ نشین عرب امارات و اردن و قطر و عربستان یعنی چی؟ تو چه میفهمی نفوذی یعنی چی؟ که مسئول این مملکت هست و داره با ده کیلو ریش و پشم و عمامه و تسبیح، به خون شهدا و این مردمی که بعضیاشون از توی سطل آشغال دارن غذا پیدا میکنن خیانت میکنه. هم خودش هم انگل زاده هاش دارند خیانت میکنن! تو چه میدونی ما داریم با کی میجنگیم ! تو چه میدونی وقتی یک هفته مجبورم برم جای یه معتاد کارتن خواب جلوی خونه یکی از مافیای مخدر در سیستان بخوابم تا آمارش و به دست بیارم که جوونای مردم و بدبخت نکنه سمت اعتیاد نبره یعنی چی؟ تو میدونی من بیرون از این خونه دارم چیکار میکنم؟ بعد از چندسال زندگی مشترک امشب دارم اینارو بهت میگم.
فقط نگام میکرد. ادامه دادم گفتم:
+تو فقط میدونی من امنیتی هستم، اما چه میدونی برای اینکه آمار یه جاسوس و بگیری باید یک ماه زیر نور آفتاب وسط گرمای تابستون داخل محلشون نزدیک خونش بری بشینی هندونه بفروشی و شُرشُر عرق بریزی که رفت و آمدهارو کنترل کنی. تو اینارو درک میکنی؟ نه بخدا. نه تنها تو، هیچ عوام الناسی درک نمیکنه. هیچ زنی که شوهرش اینکاره باشه اینارو درک نمیکنه ! هرکسی که وسط میدون عملیات نباشه درک نمیکنه ! تو اصلا میفهمی برای اینکه آمار یه زن نفوذی رو بگیرم 13 روز توی چله ی زمستون وسط دی ماه در استان اردبیل زیر بارون و برف با دوتا پتو زندگی کردم تا بفهمم چی به چیه؟ اینارو میفهمی؟نه نمیفهمی. نه تو، نه هیچ کسی دیگه. با همه ی این تفاسیر اما وقتی خبر مرگم کارام که تموم میشه میخوام بیام خونه سعی میکنم ذره ای از مشکلات منو متوجه نشی. سعی میکنم بهت آرامش بدم، همه ی اتفاقات رو پشت درب خونه میزارم میام داخل. اما وقتی میام یه چیزی ازت میخوام اونم اینکه اینجوری گند نزنی به اعصاب من.
فاطمه فقط نگاه میکرد بهم.. ادامه دادم گفتم:
+بزار امشب بعد از این همه سال حرفامو بهت بزنم. فاطمه، برای اینکه داری منو با مشکلاتم تحمل میکنی، دورتم میگردم، دمتم گرم. دست و پاتم میبوسم. اما برای بار اول و آخر دارم بهت میگم، دیگه به هیچ عنوان حق نداری داخل خونمون جلوی در و همسایه صداتو ببری بالا که نخ نما بشیم. برای بار اول و آخر بود که بهت گفتم ! دفعه ی بعد این رفتارو ازت ببینم جوری دیگه باهات حرف میزنم. هرمشکلی که داری باید به من بگی! منم چشمم کور دندم نرم، چشمام و چهارتا میکنم بیشتر از این برات وقت میزارم نوکریت و میکنم! اما حق نداری شبیه کسانی که نمیفهمن و درک ندارن رفتار کنی؟ فهمیدی؟
آروم از ترسش گفت:
_چشم
+بار آخرتم باشه میزنی یه چیزی رو میشکنیش. اینجا خونه هست. میدون جنگ نیست.
_چشم!
+یه مدتم ارتباطت و با نازنین کمتر کن. چون خودشم عین شوهرش هست. همش داره مخت و شستشو میده از بچه آوردن میگه، تو هم اعصابت میریزه بهم.. تهشم میشه جریان امشبمون.
سرش و به نشونه تایید تکون داد بعد بلند شد رفت توی اتاقش نشست آروم گریه کرد و خوابید.
#عاکف_سلیمانی
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar