eitaa logo
نکته های ناب نوحه ، نکات ناب ، فاطمیه
6.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مرد چوپانی به مقام رسید. هر روز صبح زود به خانه قدیمی خود می رفت و ساعتى را در خانه چوپانى مى‌ گذراند. سپس نزد امیر میرفت چاپلوسان به خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌ رود و هیچ كس از كار او آگاه نیست. امیر کنجکاو شد که بداند در آن خانه چه خبر است روزى مخفیانه دنبال وزیر بود و وارد خانه او شد . وزیر را دید كه پوستین چوپانى به تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و چوپانى مى‌ خواند امیر گفت: وزیر! این چه وضعی است كه مى‌ بینم؟ وزیر گفت: هر روز اینجا مى‌ آیم تا ابتداى خودم را نكنم و به غلط نیفتم ، كه اگر هر كس روزگار ضعف خود را به یاد بیاورد ، در وقت توانگرى ، مرور نشود. فریب زندگی رو نخوریم 🏴 نکته های ناب کـوتاه @noktehayenabekotah
📋 خلیفه بغداد امیری را نزد خود خواند وخلعت و لباس امیری شهر رابر تنش پوشاند. وقتی که‌ به شهر خود باز می گشت‌ ، در راه عطسه کرد و با آستین لباس بینی خود را پاک کرد سخن‌ چینان خبر به خلیفه بردند، که امیر ازلباس با ارزش خلیفه به‌عنوان دستمال استفاده کرده و بینی خود را پاک کرده‌ است. خلیفه امرکرد خلعت را از او پس گرفتند و گردنش را زدند خبر به گوش شیخ شبلی رسید. مدت ها بود خلیفه شبلی را کرده بود که‌به بغداد برود ودر دربار خلیفه خدمت کند وشبلی پاسخی نداده بود شبلی به خلیفه نامه نوشت که امیری به خلعتی که تو دادی بینی خود پاک کرد، گردن زدی! من اگر خدمتت رسم و تو را خدمت کنم، خداوند با خلعت انسانیت و شرفی که به من بخشیده است و ببیند که من آن خلعت نفیس را به تو بخشیده‌ام، با من چه میکند؟ توخلعت خود را روا نداشتی دستمال شود، آنوقت من چگونه خلعت شرف و کرامت انسانی خودم را دستمال تو کنم؟ خلیفه در پاسخ نوشت ای کاش این سخن را زودتر می‌گفتی‌ و امیری را نجات می دادی انتشار مطالب نکته‌ های ناب فقط با لینک کانال جایز است http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
حاکم شهـر همیشه به آینـده دخترش فکر میکرد که دخترش رابه چه کسی بدهد که مناسب باشد. یک شب وزیر را صـدا زد و از او خـواست که شبانه مسجد برود تاجوانی رامناسب دختر او پیدا کند که مناجات و را بر خواب ترجیح دهد ... از قضـا آن شب دزدی قصـد دزدی در آن مسجد را داشت او قبل از رسیدن وزیر و سـربازانش به آنجا رسیـد . از دیوار مسجد بالا رفت وداخل مسجد شد. هنگامی که‌دنبال دزدی بود وزیر و سربازانش داخل مسجد شدند، دزد صدای در را شنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. وزیـر او را در حال نماز شب دید و با خـود گفت: چه شوقی دارد این جوان برای نماز، دزد ازترس هـر نماز را که تمام میکرد نماز دیگری را شروع می‌کرد. وزیر دستور داد که سربـازان مراقب باشنـد نماز که تمـام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند او را بیاورند. آنها جـوان را نزد حاکم بردند حاکم تعریف نماز جوان را شنیـد ، به او گفت: تـو همانی کـه مـدت هـاست دنبـالش بودم و می خواستـم دامادم باشد ، اکنـون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تـو ایـن مملکت خواهی بود ... او آنچه را که میشنید را باور نمیکرد، سرش را ازخجالت پایین آورد وگفت خدایا مرا امیر گرداندی ودختر حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط بخاطر نماز شبی که ازترس خواندم! اگر این نماز از سر و خوف تو بـود چه به من میدادی!! انتشار مطالب نکته‌ های ناب فقط با لینک کانال جایز است http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50