eitaa logo
نکته های ناب نوحه ، نکات ناب ، فاطمیه
5.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از غذاخوری های بین راه ، سر در ورودی با خط درشت نوشته بود : شما در این مکان میل کنید، ما پولش را از نوه شما دریافت خواهیم کرد راننده‌ای باخواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد بعد از خوردن غذا سر خود را انداخت پایین که از غذاخوری بیرون برود ، که‌ دید خدمت‌ گزار با صورت‌ حسابی بلند بالا جلوش سبز شده. با گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟ خدمت گزار با لبخند گفت : چرا قربان، ما غذای امروز شما را از نوه‌تان خواهیم گرفت ، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست. الهی‌که دل همتون شاد باشه 📚 انتشار مطالب نکته‌ های ناب فقط با آیدی کانال جایز است @noktehayenabekotah
بنده خدایی بدهی زیادی داشت . تاجر ای را به او معرفی کردند که احسان می‌کند. رفت و تاجر سخاوتمند را در بازار پیدا کرد . دید که به معامله مشغول است و بر سر مبلغی چانه می زند، آن صحنه را که دید ، پشیمان شد و برگشت تاجر اورا دید و فهمید که برای حاجت کاری آمده ، به دنبال او رفت و گفت با من کار داشتی؟ مرد گفت برای هر چه آمده بودم بی فایده بود . تاجـر فهمید که برای آمـده است به غـلامش اشاره کرد و کیسه‌ای سکه زر به او داد مرد با تعجب گفت : آن چانه زدن با آن تاجر چه بود واین بذل و بخشش چه؟ گفت آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خداست! در کارخیر طرف حساب خداست ، خداوند خوش حساب است . بیاییم هــوای رو بیشتر داشته باشیم 📚 انتشار مطالب نکته‌ های ناب فقط با آیدی کانال جایز است http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
اشکال نداره ، این یه گل رو مهمون من باش در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛ آقا این بسته نون چند؟ با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!! توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد! درونم چیزی فرو ریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر می‌کنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ بی نهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون! پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه! چه حس قشنگی بود...اون روز گذشت...شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ، با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم گُل میخری؟ با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ گفت دو هزار تومن داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم... اشکال نداره، این یه گل رو مهمون من باش!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ این یه گل رو مهمون من باش!! از این همه تفاوت بین آدم ها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس تو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت اما یه بچه ی هفت ، هشت ساله ی گل فروش دوست داشت یه گل مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت. الهی كه صاحب قلب های بزرگ دستاشون هیچ وقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیا رو گلستون کنند به جمع ما بپیوندید eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
پیرمردی بود که با شغل کفاشی گذر عمر می کرد. او همیشه شادمان آواز می خواند و کفش وصله میزد و هر شب با امید نزد خانواده خویش باز می گشت . در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری و عُنُقی بود؛ تاجر از آواز خواندن کفاش خسته و کلافه شده بود یک روز از کفاش سوال کرد درآمد تو چقدر است؟ کفاش گفت : روزی سه درهم ! تاجر یه کیسه به سمت کفاش انداخت و گفت بیا این از درآمد همه ی کار کردنت هم بیشتر است! برو خانه‌ات و راحت زندگی کن. آواز خواندنت مرا کلافه کرده... کفاش کیسه را برداشت و منزل رفت کفاش و همسرش مدتها متحیر بودند که با آن چه کنند. از ترس دزد شب ها خواب نداشتند ، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست دهند آرامش نداشتند‌. خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مراقبت از آن کیسه ی زر.. پس از مدتی کفاش کیسه را برداشت و نزد تاجر رفت . کیسه زر را به تاجر داد و گفت: بیا! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده ... به جمع ما بپیوندید در نکته های ناب http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
مرحوم حاج رضا خراسانچى میگفت عمـوى من حاج على اکبر در آخر عمر فلج شد و توان درست صحبت کردن نـداشت. روزى بـه مـن گفت مـن فردا می میرم. ایـن را گفت و فرداى همآن روز از دنیا رفت روزی رمـضان باغبان پیش من آمد و گفت دیشب، حاج على اکبر را خواب دیدم که در وسیعى بود، حالش را پرسیدم، گفت خوبم ولى‌پنج ریال به نانواى نزدیک منزل بدهکارم، بابت یک عدد نان بـه نانوا گفتم من می‌ میرم و ورثه ى مـن طلبت را نمى دهنـد. گفت اشکال ندارد. اما فعلاً از جهت این پنج ریال ناراحتم حاج رضا گفت: پیش نانوا رفتم و به او گفتم ازحاج على اکبر چیزى طلب دارى؟ گفت بله، یک عدد نان خرید و خُرد نداشت گفتم بماند . گفت فلانی من می‌ میرم و ورثه‌ام پول تو را نمى دهند معلوم شد این خواب صادقه بـوده است ، پنـج ریال را بـه او دادم انتشار مطالب نکته‌ های ناب فقط با لینک کانال جایز است http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50