eitaa logo
سلامتکده نون و نمک 🥖🧂(شعبه مرکزی)
2.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
424 ویدیو
18 فایل
نون‌و نمک‌ در قم و شهرکرد فروشگاه حضوری دارد. آدرس سلامتکده شعبه مرکزی: قم،بلوار شهید کریمی، خیابان حضرت ابوالفضل(ع)، پلاک ۱۶۱ ساعت کاری ۹ الی ۱۷ 🛍سفارش @nonvanamakQom ☎️فروشگاه قم: 02532915077 📱مشاوره: 09368338983 https://www.instagram.com/nonvanamak
مشاهده در ایتا
دانلود
📛😳📃😢📛 🍃هادی گفت: «تا به حال چون من با تو نبودم، او به مكر و دروغ تو را از راه بیرون می‌كرد؛ ولی بعد از اینكه من راه مكر و حیله او را به تو می‌آموزم، او به اسباب و ابزار قوّیِ دیگری، تو را از راه بیرون خواهد نمود و در بیرون راه، بعد از این، عذابه‌ای شدیدی خواهد بود كه غالباً به هلاكت می‌كشد. چون به‌واسطه وجود من، حجّت بر تو تمام است و معذور نخواهی بود و اسباب دفاع تو در این منزل، فقط عصایی و سپری است و این كم است. امشب كه جمعه است، برو نزد اهل بیت خود؛ شاید كه به یاد تو خیراتی از آنها صادر شود و اسباب امنيّت تو در این مسافرت بیشتر گردد.» گفتم: «من از آنها مأیوسم. چون اندیشه آنها از شخصيّات خودشان تجاوز نكند علی‌الخصوص كه زنده‌ها، مرده‌های خود را به زودی فراموش می‌كنند و دلسرد می‌شوند. آن هفته اوّل كه فراموش نكرده بودند و به اسم من كارهایی می‌كردند، در واقع همان اسم بود و روح عملشان برای خودشان بود؛ حالا كه همان اسم هم از یادشان رفته و من هیچ اُمیدی به آنها ندارم.»😔 گفت: علی أيّ حال، تو السّاعه برخیز! چون پیغمبر به آنها گفته است: «اُذكُروا اَموَاتَكُم بِالخَیر؛ مردگان خود را به خیر و نیكی یاد كنید.» و به رفتن تو، یادآوری غالباً از تو می‌شود و اُمید است كه خداوند همین رفتن تو را سبب قرار دهد برای یاد از تو و اگر از آنها مأیوسی، از خدا نباید مأیوس شد.👌 ⚜گفت پیغمبر كه چون كوبی دری ـ عاقبت زان در برون آید سری 👌«مَن لَجَّ وَلَجَ؛ هركس استقامت كند، به پیروزی می‌رسد.» «لاتَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّه؛ از رحمت خداوند نااُمید نشوید. / سوره زمر،53» «إِنَّ رَحْمَةَ اللَّهِ قَریبٌ مِنَ الْمُحْسِنینَ؛ به درستی كه رحمت خدا به محسنین و نیكوكاران نزدیك است. /سوره اعراف،56» رفتم؛ دیدم از آن عزّتی كه در زمان من داشته فرود آمده‌اند. درِ خانه بسته شده، كسی به یاد آنها نیست و امور معاش‌شان مختل شده، بچّه‌ها ژولیده و پژمرده شده‌اند.😞 دلم به حالشان سوخت و دعا كردم كه: «خدایا! بر اینها و بر من رحم كن.»🙏 و عیالم نیز یادی از زمان آسودگی خود نموده و بر من رحمت فرستاد.😔 برگشتم به نزد هادی، دیدم اسبی با زین مُرصّع و لجام طلا در قصر بسته شده، از هادی پرسیدم: «این اسب از كیست؟»🤔 هادی تبسّم نموده گفت: عیالت برای تو فرستاده و این رحمت حقّ است كه به صورت اسب در آمده است و بهتر از اسب سواری در این منازل ـ كه پیاده رفتن صعوبت دارد ـ نیست؛ مخصوصاً منزل اوّل. و دعای تو نیز درباره‌ی آنها مستجاب شده است و آنها بعد از این در رفاه و آسایش خواهند بود. ☺️ ببین یك رفتن تو چطور سبب خیرات شد برای جمعی، و در جهان غفلت غالباً از خواصّ مراوده غافلند، با آن تأكیدات پیغمبر(ص) در این موضوع كه «اگر سه روز بگذرد و از حال یكدیگر نپرسند، رشته‌ی اُخُوّت (برادری) ایمانی در بین آنها پاره گردد.»👌❗️ 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📛😳📃😢📛 👌هادی آمد كه باید حركت نمود. برخاستم، اسب را سوار شدم و عصا را به دست گرفتم و سپر را به پُشت، آویزان نمودم. هادی تذكره و جواز راه به من داد و حركت نمودیم. از حدود شهر كه خارج شدیم، در اراضی گِل و باتلاق واقع شدیم و در دو طرف راه، تا چشم كار می‌كرد جانورانی بودند به شكل بوزینه؛🐒 ولی همه آدم بودند كه بدنشان مو نداشت و دُم نداشتند؛🙉 مُستوی القامة (راست بالا ومتعدل در اعضایبدن) بودند ولی به شكل بوزینه و از فرج‌هاشان چرك و خونِ جوشیده، بیرون می‌شد. 🤮 از هادی پرسیدم: این چه زمینی است و این جانوران كیانند كه از دیدن آنها و تعفّن و كثافات‌شان دل آدم به شورش می‌آید و نفس قطع می‌شود؟😤 گفت: زمین، زمین شهوت است و این‌ها زناكارانند. از راه بیرون نشوی كه گرفتار می‌شوی. 😨مرا وحشت گرفت. لجام اسب را محكم گرفتم كه مبادا از جادّه‌ی مستقیم بیرون رود و اگر چه راه، مستقیم و هموار بود؛ ولی پر گِل و لجن بود كه گاهی تا ساق فرو می‌رفت. با خود می‌گفتم: چه خوب شد كه اسب در این منزل به من داده شد و خدا رحمت كند عیالم را كه او برایم فرستاد. صَدَق اللَّه؛ راست گفت خدا كه: «مَن تَزَوّجَ فَقَد اَحرَزَ نِصفَ دینِهِ؛ هركس ازدواج كند پس به درستی كه نصف دینش را حفظ كرده است.» و خداوند فرموده است: «هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ اَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ؛ آنها لباس شما هستند و شما لباس آنها./ سوره بقره،187»⚜ می‌دیدم كه بعضی از جانوران از دار به كلّه آویخته شده‌اند و عورت‌ها با میخ‌های آهنین به دار كوبیده شده است و بعضی‌ها را علاوه بر این با شلّاق‌های سیمی می‌زنند و آنها صدای سگ می‌كنند و آن زننده‌ها می‌گویند: «اِخْسَئُوا فیها وَ لا تُكَلِّمُونَ؛ ای سگان! به دوزخ شوید و سخن نگویید. / سوره مؤمنون، 108» «وَ لَوْ تَری اِذِ الْمُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ رَبَّنا اَبْصَرْنا وَ سَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً اِنَّا مُوقِنُونَ؛ و اگر بینی مجرمان را هنگامی كه در پیشگاه پروردگارشان سر به زیر افكنده، می‌گویند: پروردگارا! 🙏 آنچه وعده كرده بودی دیدیم و شنیدیم، ما را بازگردان تا كار شایسته‌ای انجام دهیم؛ ما یقین پید کردیم. / سوره سجده،12» 🧟‍♂دیدم كه سیاهان رسیدند، بعضی حمله می‌كردند كه مسافرین از راه بیرون روند و بعضی مركبش را رم می‌دادند و بعضی خشكیِ زمین كنار راه را وانمود می‌كردند، و من می‌دیدم سواره سیاهان كه از كنار راه می‌رفتند، زمین به‌طوری خشك بود كه جای سمّ اسب‌هایشان پیدا نمی شد؛ حتّی انسان میل می‌كرد كه از كثرت لجنِ میان راه، از كنار راه برود. با این حال، مُلتزم بودیم به همان كلام هادی‌ها؛ لجام اسب‌ها را محكم داشتیم كه مبادا از راه بیرون رود. می‌دیدم بعضی از مسافرین كه به‌وسیله سیاهان از راه بیرون رفتند، پس از چند قدمی تا گردن در لجن‌ها و باتلاق‌ها فرو می‌رفتند به‌طوری كه بیرون شدن‌شان مشكل بود؛ و اگر كسی هم به زحمت بیرون می‌شد، در حالی که بدن‌شان آلوده به لجنهای سیاه بود، پس از دقیقه‌ای لجن‌ها، گوشت بدنشان را آب می‌كرد، از داغی و حرارت به زمین می‌ریخت و معلوم می‌شد كه این نه لجن، بلكه همچون قلیاب (نوعی سنگ و رسوب معدنی بدبو) و قیر و یا قطران (ماده شیمیایی صمغ‌مانند و چسبناک) است.🤢 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 😒از وحشت، در گرفتن لجام اسب احتیاط می‌کردم و می‌گفتم: «الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي لَمْ يَجْعَلَنِي مِنَ السَّوادِ الْمُخْتَرَمِ؛ ستایش خدایی را که مرا از گروه هلاک شدگان قرار نداد.» و می‌شنیدم که مسافرین به آواز بلند تشكّر می‌کنند. من به هادی گفتم: گفته‌ی پیغمبر است که: «اگر مبتلا را دیدی، آهسته شکر حقّ گوی که او نشنود و دلش نسوزد.» هادی گفت: آن حکم دنیا بود که اهل «لااله الاّ اللَّه» در ظاهر، محترم بودند؛ ولی در اینجا که روز جزا و سزاست، باید بلند تشكّر نمود که افسوس و غصّه‌ی مبتلا، بیشتر شود و کليّه آنچه در غیب و مستور بوده، تدریجاً ظاهر و روشن گردد. گویا از تاریکی به روشنایی و از کوری به بینایی و از خواب به بیداری می‌رویم. دنیا ظلمت‌کده و پژمرده است.😞 «وَ إِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوان؛ و همانا زندگی واقعی، سرای آخرت است./ سوره عنکبوت،64» و «انّ اللَّه جاعِلُ الظُّلمات والنّور؛ به درستی که خداوند بوجود آوردنده تاریکی‌ها و نور است.» 😳دیدم ابتلائات زیاد شد، زمین به شدّت می‌لرزد و هوا طوفانی و تاریک گردیده و از آسمان مثل تگرگ، سنگ می‌بارد و در دو طرف راه، محشر کبرایی رُخ داده، گرفتاران به قیافه‌های موحش و وحشتناکی درآمده، در تلاش بوده و در آن لجن‌های داغ غرق هستند. اگر پس از زحمت‌هایی خود را از لجن‌ها بیرون می‌کشند، سنگی از آسمان به سر او خورده، دوباره مثل میخی به زمین فرو می‌رود و من از این صورت واویلا در وحشت فوق العادّه‌ای افتادم و بدنم می‌لرزید.😲 از هادی پرسیدم: این چه زمینی است و این مبتلایان کیانند که عذابشان سخت دردناک است؟! بطوری باریدن سنگ از آسمان شدّت کرده بود که هادی در بالای سر من در پرواز بود و از خوف، رنگش پریده بود و قوای او سُستی گرفته بود و جواب داد: «این زمین، همان زمین شهوت است و گرفتاران، از اهل لواطند و تو سرعت کن! تا مگر از میان آنها به زودی خارج شویم که: «الرّاضِیُ بِفِعل قَومٍ اَو الدّاخلُ فیهِم وَلَم یَخرُج، فَهُوَ مِنهُم؛ کسی که به کار قوم و گروهی راضی باشد یا در میان آنها بوده و خارج نشود، پس جزو آنها محسوب می‌شود.» گفتم: این لجن‌های میان راه ـ که حقیقتاً شهوت آدمی است که به این صورت درآمده ـ به‌واسطه چسبندگی که دارد اسب را اجازه نمی‌دهد که سرعت کند. 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📛😳📃😢📛 😐گفتم: این لجن‌های میان راه ـ که حقیقتاً شهوت آدمی است که به این صورت درآمده ـ به‌واسطه چسبندگی که دارد اسب را اجازه نمی‌دهد که سرعت کند. هادی گفت: چاره نیست، سپر را بر روی سر بگیر که سنگی به تو نخورد، چند تازیانه هم به اسب آشنا کن، بلکه به توفیق و مدد الهی از این بلا خلاص گردیم: «اَلَمْ تَكُنْ اَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فیها؛ مگر سرزمین خدا پهناور نبود که مهاجرت کنید؟ / سوره نساء،97» دو فرسخ بیش نمانده که از این زمین بلا خلاص شویم. من خود را جمع نموده، چند شلاّقی به عقب اسب نواختم و با رکاب به پهلوی او زدم. اسب، دُم را حرکت داده و خود را گرد کرد و باد به پره بینی انداخته، چون باد صَرصَر (تند وسخت) پریدن گرفت.🐴 هادی که همیشه در بالای سر من همچون شاهباز در پرواز بود، عقب افتاد و من هم سرگرم «سابِقُوا اِلی مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْاَرْض؛ به پیش بتازید برای رسیدن به مغفرت پروردگارتان و بهشتی که پهنه آن مانند پهنه آسمان و زمین است. / سوره حدید،21» بودم که ناگهان سیاه ملعون، خود را همچون دیو زرد به من رسانید. اسب از هیکل او رم خورده، مرا به زمین زد که اعضایم همه درهم خُرد گردید و دو دستِ اسب هم، از راه بیرون شده و به باتلاق فرو رفت و حیوان به زحمت دست‌های خود را بیرون نمود. 👌هادی رسید. سر و دست و پای شکسته مرا بست و مرا به روی اسب، محکم بست و خود لجام اسب را می‌کشید. چند قدمی رفتیم از آن زمین پُر بلا بیرون شدیم. گفتم: هادی! تو هر وقت از من دور شده‌ای، این سیاه نزدیک آمده و مرا صدمه زده است. گفت: او هر وقت نزدیک می‌شود، من دور می‌شوم و نزدیک شدن او نیز از جانب خودتان است.😢 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 گفتم هادی تو هر وقت از من دور شده ای این سیاه نزدیک آمده و مرا صدمه زده است. 😥 گفت او هر وقت نزدیک می‌شود من دور می‌شوم و نزدیک شدن او نیز از جانب خودتان می‌شود. داخل اراضی دیگری از اراضی شهوت شدیم که در او اهالی شکم پرستان و تن پروران بودند و آنهایی که در دست راست بودند به صورت خر و گاو و اغنام بودند که شکم پرستیشان از مال حلال خودشان بود چندان عذابی نداشتند و آنهایی که در دست چپ بودند به صورت خوک و خرس بودند که در شکم پرستی و تن پروری خود بی باک بوده و فرقی میان حلال و حرام و مال خود و مال غیر نمی‌گذاشتند و شکمهاشان بسیار بزرگ و سائر اعضا لاغر و باریک بود و طائفه دست چپ علاوه بر تغییر شکل در اذیت و آزار نیز بودند اولئک کالانععام بل هم اضل سبیلاً. 😐رسیدیم به منزلگاه مسافرینی که در بیابان قفری واقع بود و چیزی در این منزل پیدا نمی‌شد فقط مسافرین زاد و توشه خود که در میان توبره پشتی خود داشتند اعاشه نمودند و چون اعضای من به واسطه زمین خوردن از اسب دردمندی داشت، هادی از میان قوطی که در توبره پشتی بود دوایی بیرون کرد و به بدن من مالید؛ دردها رفع شد و تندرست شدم.🙂 از هادی پرسیدم که این چه دوایی بود گفت باطن حمدی بود که نعمت هارا ازجانب منعم حقیقی دانستن و دوای هر درد اخروی است. (قال الله تعالی حمدنی عبدنی و علم ان النعم التی که من عندی و ان البلایا التی اندفعت عنه فبتطولی اشهدکم فانی اضیف له الی نعم الدنیا نعم الاخره و الدفع عنه بلایا الاخره کما دفعت عنه بلایا الدنیا.) 👌صبح حرکت نمودیم. هادی گفت آخر روز امروز از زمین شهوت خارج می‌شویم و لیکن شهوات امروزی متعلق به زبان است و بلیات و وحشت امروز کمتر از روز اول که شهوات متعلق به فروج بود نیست و این اراضی بی آب است و باید با اسب آب حمل کنیم و خودت حتی الامکان باید پیاده بروی و سپر بردار که امروز اهمیت دارد. و................. 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 [از هادی] پرسیدم: این سپر چیست؟🤔 گفت: از روزه گرفتن است و گرسنه بودن تو می‌باشد كه از شهواتِ فروجی تو را محفوظ داشت. «فانّ الصّوم جُنَّةٌ من النّار كَمَا انّه وِجاءٌ؛ به درستی كه روزه، سپری است از آتش، آن‌چنان كه او كوبنده‌ی شهوات است.» حركت نموده، رفتیم. دیدم آقای جهالت نیز پیدا شد.🧟‍♂ گفتم: ملعون! از من دور شو. گفت: تو از من دور شو. و من چند قدمی از او دور شدم و با هادی می‌رفتیم و آقای جهالت از طرف دست چپِ راه می‌آمد. در دو طرف راه، جانوران مختلفی به صورت 🐒سگ و روباه و میمون، 🦍به رنگ‌های زرد و كبود🐈 و بعضی به صورت عقرب 🦂و زنبور و مار 🐍و موش🐀 بودند كه غالباً هم در جنگ بوده و یكدیگر را می‌دریده و می‌گزیدند و از دهان و گوش بعضی از آنها آتش خارج می‌شد.😵🤯 در بعضی نقاط، سراب، نمایش آب می‌كرد. همگی می‌دویدند به آن سوی، ولی مأیوسانه مراجعت می‌كردند.😐 😰 بعضی مشغول خوردن مردار بودند و بعضی در چاه‌های عمیق افتاده كه از آن چاه‌ها دوده كبریت (گوگرد) و شعله‌های آتش بیرون می‌شد.🔥 از هادی پرسیدم: این چاه‌ها، جای چه اشخاصی است؟🤔 گفت: كسانی كه به مؤمنین تمسخر می‌كردند و لب و دهن كج می‌نمودند و چشم و ابرو بالا می‌زدند.🤨 «وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ؛ وای بر هر عیبجوی مسخره كننده. / سوره همزه، 1» كسانی كه مردار می‌خوردند، غیبت كنندگانند و كسانی كه از گوش‌هاشان آتش بیرون می‌شود، شنودگان غیبت هستند.😧 كسانی كه یكدیگر را مثل سگ و گربه و گرگ می‌جوند، به یكدیگر فحّاشی و ناسزا گفته‌ و تهمت زده‌اند.😦 كسانی كه زردچهره و دو زبان دارند، نمّام و سخن چینان و دروغگویانند.🤤 هوای آن زمین به غایت گرم و عطش‌آور بود و ساعتی یك مرتبه از هادی آب طلب می‌كردم. 🤕 او هم گاهی كم و گاهی اصلاً نمی‌داد و می‌گفت: در جلو راه بی آب زیاد داریم و آب، كم حمل شده است. گفتم:چرا آب كم حمل كردی؟ گفت: ظرفيّت و استعداد تو بیش از این نبود. گفتم: چرا ظرفيّت من باید كوچك باشد؟! گفت: خود كوچك نگه داشتی و آب تقوا به او كمتر رساندی و او را خشك نمودی و رستگاری مطلق حاصل نشد؛😥 حقّ فرمود: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ * اَلَّذینَ هُمْ فی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ * وَ الَّذینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ؛ به تحقیق مؤمنان رستگار شدند، آنها كه در نمازشان خشوع دارند و آنها كه از لغو و بیهودگی روی گردانند. / سوره مؤمنون،1 - 3» و تو اعراض و پرهیز چندان هم از لغويّات نداشتی و در نماز خاشع نبودی. «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ؛ پس هر كس هم‌وزن ذرّه‌ای كار خیر انجام دهد، نتیجه آن را می‌بیند و هر كس هم‌وزن ذرّه‌ای كار بد كرده، نتیجه آن را می‌بیند. / سوره زلزله،7و8» در این جهان ذرّه ای حیف و میل نیست.👌 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 [هادی] گفت: نظر كن به جلوی راه، چه می‌بینی؟ نظر كردم در نزدیكی اُفُق، دود سیاهی مخلوط با شعله های آتش رو به آسمان می‌رود. دیدم بوستان‌هایی كه پُر از درختان یوه است، آتش گرفته.😦 به هادی گفتم: آن چیست؟ گفت: آب بوستان‌ها، از اذكار، تسبیح و تهلیل مؤمنی ساخته شده و حالا، از زبان آن مؤمن، دروغ و تهمتی و لغويّات (کارهای بیهوده) سرزده و آن به صورت آتشی در آمده و حسنات (نیکی‌ها) و باغ‌های او را دارد معدوم می‌كند. صاحب آن درختان اگر ایمان مستقرّ و ثابتی داشت، البتّه به آنها اهميّت می‌داد و چنین آتشی نمی‌فرستاد. وقتی به اینجا برسد می‌فهمد و دود حسرت از نهادش بیرون می‌آید، ولی سودی نخواهد داشت.😔 👈 از این جهت، ایمان به نتایج و ملكوت اعمال كه انبیاء به ما خبر دادند و از نظرها در جهان مادّی غایب است، حضرت حقّ اهميّت داده و در اوّل كتابش تقوا را ایمان به غیب تفسیر می‌كند: «هُديً لِلْمُتَّقینَ * اَلَّذینَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقیمُونَ الصَّلوةَ؛ 🌟این قرآن برای پرهیزكاران هدایت است، آن كسانی كه به غیب ایمان می‌آورند و به اقامه نماز بر می‌خیزند. / سوره بقره، 2و3 » وقتی كه رسیدیم به آن باغ‌های آتش‌خورده و خاكسترشده، دیدیم باد تندی وزیدن گرفت و خاكسترها را بلند نمود و پراكنده و نابود می‌ساخت. هادی قرائت نمود: «أَعْمالُهُمْ كَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرّیحُ فی يَوْمٍ عاصِفٍ؛ 🌟اعمال كسانی كه به پروردگارشان كافر شدند، همچون خاكستری است در برابر تندباد در یك روز طوفانی./ سوره ابراهیم، 18» پس از این باغ‌های سوخته، باغ‌های سبز و خرّم پیدا شد كه پر از میوه و گل و ریاحین و آب‌های جاری و بلبلان خوش‌نوا بود.🌼🌷🌻🍄 با خود گفتم: «البتّه آن باغ‌های سوخته هم مثل این‌ها بوده و اگر صاحبش به این قصّه آگاه بود، از غصّه و حسرت می‌مرد.» هادی گفت: اینجا اوّلِ سرزمین وادی السّلام است كه امنيّت و سلامتی، سراسر آن را فرا گرفته و عصا و سپر را به اسب آویزان كُن و اسب را در چمن‌ها رها كن تا وقت حركت از این منزل، چرا كند. پس از این كارها رفتیم به در قصری رسیدیم. در خارج دروازه قصر، حوضی کاملاً از بلور و پُر از آب دیدم كه از صفای آب و لطافت حوض گویی آبی بی‌ظرف و حوضی بی‌آب بود. «رقّ الزُجاج وَ رقّت الخَمر | فَتَشابها فَتشاكَل الأمر | فَكأنّما خَمر و لا قَدَح | وَ كأنّما قَدَح و لا خَمر؛ 🌟ظرف بلورین و شراب به قدری شفّاف و صاف بودند كه به یكدیگر مشتبه شده بودند و مشخّص كردن هر یک از دیگری مشكل بود. پس گویا شراب است و قدحی در كار نیست و یا قدح است و شرابی در كار نیست.»😍 در اطراف حوض، میز و صندلی‌های مرغوب با لُنگ و حوله‌های حریر نهاده بودند. لخت شده در آن حوض غوطه خوردیم و ظاهر و باطن خود را از كدورات و غلّ و غشّ، صفا دادیم یعنی موهای ظاهر بشره (پوست)، حتّی ریش و سبیل و سایر عیب و نقص‌های دیگر، رفع شد. فقط موی سر و مژگان و چشم و ابروهای مشكین كه مزید بر حُسن است (بر زیبایی می‌افزاید)، باقی مانده و محاسن پوست، یك پرده افزوده شده (بر زیبایی آن افزوده شده) و كدورات و رذایل باطن نیز پاک گردید.☺️ «وَ نَزَعْنا ما فی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلینَ؛ 🌟هرگونه غلّ (صفات رذیله) را از سینه آنان بر می‌كَنیم و روحشان را پاک می‌سازیم در حالی كه همه برادرند و بر تخت‌ها روبروی یكدیگر قرار دارند./ سوره حجر، 47» پرسیدم:اسم این چشمه چیست؟🤔 هادی گفت: «ص وَ الْقُرْآنِ الْحَكیم» یعنی: اسم این چشمه «صاد» است كه نام آن در قرآن كریم نیز آمده است. 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 🤔پرسیدم اسم این چشمه چیست؟ هادی گفت: ص والقرآن الحکیم. پس از صفای بدن، لباس فاخری که در آنجا بود پوشیدیم. لباسهای من از حریر سبز بود و هادی از سفید، به آیینه نظر کردم، به قدری خود را با بهاء و جلال و کمال دیدم که به خود عاشق شدم و من با این همه خوبی به هادی که نظر کردم در حسن و بهای او فرو ماندم و غبطه می‌خوردم. برخاستم، هادی حلقه را گرفته دق الباب نمود، جوان خوشرویی در را گشود و گفت تذکره عبور خود را بدهید. 📄 تذکره را دادم امضاء آن را بوسیده با تبسم گفتم: ادخلوها بسلام آمنین تلکم الجنة التی اورثتموها بما کنتم تعلمون.☺️ ما داخل شدیم و در آن هنگام به زبان جاری نمودیم: الحمدالله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هذانا الله لقد جائت رسل ربنا بالحق.🙏 هادی جلو و من از عقب داخل غرفه ای شدیم که از یک پارچه بلور بود، تخت های طلا در او گذارده و تشکهای مخمل قرمز بر روی آنها انداخته بودند و پشتی ها و متکاهای ظریف و نظیف روی آن چیده بودند و عکس ما در سقف و دیوار غرفه افتاد، با آن حسن و جمالی که داشتیم از دیدن خود لذت می‌بردیم و در وسط غرفه میز غذاخوری نهاده بودند که در روی آن اغذیه و اشربه چیده شده بود و دختران و پسرانی برای خدمت به صف ایستاده بودند و ما به روی تخت ها نشستیم، 🌟علی سرر موضونه متکین علیها متقابلین یطوف علیهم ولدان مخلدون باکواب و اباریق و کأس من معین لا یصدعون عنها و لا ینزفون و فاکهة مما یتخیرون و لحم طیر مما یشتهون و حور عین کامثال اللؤلؤ المکنون جزاء بما کانوا یعملون لا یسمعون فیها لغواً و لا تأثیما الا قلیلاً سلاماً سلاما. بعد از صرف غذا و شراب های طاهره و میوه، به روی تخت ها لمیدیم. ساعتی نگذشت که صداهای زیر و بم سازها بلند شد و صورت های خوش با الحان و مقامات موسیقی که انسان را از هوش بیگانه و از جاذبه های روحی دیوانه می‌ساخت به گوش می‌رسید که ناگهان صوتی به لحن حجاز ممزوج به کرشمه و ناز که تلاوت سوره هل اتی می‌نمود بلند شد که بسیار دلربا بود و دیگران احتراماً خاموش شدند و من همانطور که لمیده بودم چشم روی هم گذارده بودم 😴که هادی خیال کند خوابم و حرف نزد و نیز مرثیات مبادا مرا از استماع غافل کند و لکن دو گوش داشتم و چهار گوش دیگر قرض نموده شش دانگ حواسم مشغول استماع تلاوت آن سوره مبارکه بود تا که سوره تمام شد و آن صوت نیز خاموش گردید.🌟 من نشستم و هادی نیز نشست پرسیدم که این شهر را چه نام است گفت یکی از دهات دارالسرور است، گفتم قربان مملکتی که ده او این است پس شهر عاصمه و پایتخت او چگونه خواهد بود.😍 پرسیدم صاحب آن صوت و قاری آن سوره مبارکه کیست که دلم را از جا کنده بود، چون این سوره را در جهان مادی بسیار دوست داشتم به ویژه که در این عالم روحانی و به این لحن دلنواز مرا حیات تازه و شوری در سر انداخت و این قاری را باید بشناسم و ببینم. گفت نمی‌دانم ولی بزرگ این مملکت گاهی برای سرکشی از مسافرین می‌آید و ما لازم است که به خدمت او برسیم برای امضاء تذکره و گویا صاحب این صوت با او آمده باشد و شاید هم او را در آنجا ببینیم. 🤔گفتم هادی ممکن است تذکره را امضا نکند و اگر نکند بر ما چه خواهد گذشت؟ گفت امکان عقلی که دارد و در صورت امضاء نکردن معلوم است که کار، زار خواهد بود ولی بعید است که امضاء نکند و تو این سؤال را از باطن خود بکن؛ ان الانسان علی نفسه بصیره. 🌟 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛. 🤔گفتم: هادی! ممكن است تذكره را امضاء نكند؟ و اگر نكرد بر ما چه خواهد گذشت؟ گفت: امكان عقلی كه دارد و در صورت امضا نكردن، معلوم است كه كار، زار خواهد بود. ولی بعید است كه امضا نكند و تو این سؤال را از باطن خود بكن. «بَلِ الْإِنْسانُ عَلی نَفْسِهِ بَصیرَةٌ؛ بلكه انسان خودش از وضع خود آگاه است. / سوره قیامت،14» 😒پشتم از حرف هادی به لرزه درآمد و وجود خود را كه مطالعه نمودم، دیدم كه در بین بیم و اُمید، مرددم. 🌟«لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاَّ بِاللَّه.» گفتم: هادی! عجب، اینجا دارالسّرور است، تو كه بیت الاحزان كردی! برخیز برویم كه اضطراب من دقیقه به دقیقه افزوده می‌شود. عاقل، از خطر امری كه ترسان است باید هرچه زودتر اقدام كند. «إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً؛ خواه شاكر باشد یا ناسپاس. / سوره انسان،3» رفتیم، یك میدان به عمارت و قصر سلطنتی مانده بود. دیدیم از دو طرفِ خیابان جوان‌های خوش صورت، به یك سنّ و سال، در دو طرف صف كشیده و شمشیرهای برهنه به روی دوش نهاده، ساكت و بی‌حركت ایستاده‌اند. 👆هادی از بزرگ آنها اجازه خواست، از میان آنها عبور نمودیم. بسیار بر خود خائف (ترسان) بودیم كه این تذكره به امضای این پادشاه خواهد رسید یا خیر؟😢 به درِ قصر كه رسیدیم، دیدیم چند سوار مسلّح و عبوس از قصر بیرون آمدند و صدای با هیبتی به «العجل! العجل! ؛ فوری فوری» از قصر بلند بود و این سواران به تاخت رفتند و از آن صدا، اندام همه می‌لرزید. از كسی كه از قصر بیرون آمد، پرسیدیم: چه خبر است؟🤔 گفت: ابوالفضل (ع) بر یكی از علمای بد كه می‌بایست در زمین شهوت محبوس بماند و با اشتباه كاری، داخل زمین وادی السّلام شده، غضب نموده، سواره فرستادند كه او را برگردانند. و ما، «خائفاً يَترقَّب؛ بیمناك و نگران» وارد قصر شدیم كه دیدیم صورت، برافروخته و رگ‌های گردن، از غضب پُر شده و چشم‌ها چون كاسه خون گردیده می‌گفت: «علاوه بر اینكه عذاب اینها دو مقابل باید باشد، با این حال آزادانه وارد این سرزمین طيّب و طاهر شده و كسی هم جلوگیر آنها نشده. چه فرق است بین اینها و شُرَیح، قاضی كوفه كه فتوای قتل برادرم را داد؟» از هیبت آن بزرگوار، نَفَس‌ها در سینه‌ها گره شده، مانند مجسّمه‌های بی‌روح، مردم ایستاده‌اند و ما هم در گوشه‌ای خزیده، 😧مثل بید می‌لرزیدیم تا آنكه سواران برگشتند وعرض نمودند كه آن عالم را به «چاه ویل» محبوس كردیم و موكّلین را نیز تنبیه نمودیم.🤭 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀
📛😳📃😢📛 كم كم آن بزرگوار (حضرت ابوالفضل علیه‌السلام) تسكین یافته، من و هادی جلو رفته، تعظیم و سلام نمودیم. هادی تذكره را داد، ایشان امضای علی (علیه‌السلام) را بوسیده، ردّ نمود😍. من از خوشحالی سر از پا نشناخته، خود را به قدم‌های مباركش انداختم و زمین را بوسیده و اشك شوق و خوشحالی جاری بود.😢 فرمود: «چطور بر شما گذشت؟»🤔 عرض كردم: الحمدللَّه عَلی كُلّ حال. اُمید ماها به شما، در همه عوالم بوده و خواهد بود. 🌟 «أَنْتُمُ السَّبِیلُ الْأَعْظَمُ والصِّرَاطُ الْأَقْوَمُ و الْوَسِيلَةُ الْكُبرَی؛ شما بزرگترین راه هدایت و راه استوار [خدا] و وسیله بسیار بزرگ الهی هستید.» 🤩مجدّداً خود را به قدم‌های ایشان انداختم؛ بوسه دادم و ایستادم. فرمودند: «اگرچه دستوری جاری نشده است كه از شماها در همه عوالمِ برزخی وساطت و شفاعت بشود، بلكه باید به زاد و توشه‌ی خود، این مسافرت را طيّ نمایید، مگر در آخر كار و سفر جهنّم، الّا آن‌كه مددهای باطن ما با شما است و فتوّت (جوانمردی) من اقتضا می‌کند كه از امثال شما مساكین كه بارها در راه زیارت برادرم تشنه بوده و رفته‌اید و اقامه عزای او را داشته‌اید، دستگیری و نگاهداری نماییم.» در این میان می‌دیدم جوانی كم سنّ، در پهلوی ابوالفضل(ع) نشسته و مثل خورشید☀️ می‌درخشد كه طاقت دیدار نورانيّت او را نداریم. بسیار جلالت و بزرگواری از او تراوش می‌نماید و ابوالفضل(ع) نسبت به او با تأدّب و فروتنی، گاهی سخن می‌گوید.🌸 معلوم بود كه در نظر بزرگوارش، مهمّ است. از هادی پرسیدم، گفت: نمی دانم، ولی آن صاحب صوت خوش كه تلاوت سوره «هَلْ اَتی» می‌نمود، گویا همین باشد. از دیگری كه از ما جلوتر بود، پرسیدم، گفت: گویا، علی اصغر، حجّت كبرای حسینی است. دلیل بر این، آن خطّ سرخی كه مثل طوق در زیر گلوی انورش دیده می‌شود كه آن گلوی مبارک را زینت دیگری داده است.🍃🌸 گفتم: خیلی سزاوار و لازم است رجعت ما برای انتقام، ای كاش كه ما را رجعت دهند. ابوالفضل (علیه السلام) ملتفت گفتگوی سرّی ما شده، فرمود: «ان شاءاللَّه به زودی خواهد شد.» «وَاُخْری تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَریبٌ؛ و نعمت دیگری كه آن را دوست دارید به شما می‌بخشد و آن یاری خداوند و پیروزی نزدیك است. / سوره صفّ،13» و من یقین نمودم كه جوان، عليّ بن الحسین (علی اصغر) است. 😢😍 در جلال و جمال او مبهوت بودم و مرا به قدری مجذوب نمود كه توانایی در من نماند كه از او نظر بردارم. تُند نظرنمودن به بزرگان، شاید خلاف ادب باشد و با آنكه جلال و بزرگواری او، «دورباش» و «كورباش» می‌نمود، جلالش می‌راند و جمالش می‌خواند. در بین این دو محظور متضادّ واقع شدم.😟 بدنم به شدّت می‌لرزید، كه خودداری نمی‌توانستم نمود. توجّه به من فرمود، گویا حال مرا دریافت. خلعتی فرستاد. به دوش من انداختند و من كه این مرحمت را دیدم كه عشق و علاقه مرا نسبت به خودش توجّه نموده و لذا زمین را بوسیدم و قلبم از آن اضطراب تسكین یافت كه محبّت طرفینی (دو جانبه) است و بی‌دردسر شد.😌 🆔 @barzakhe 💀🔥🔥👹🔥🔥💀