نمیدونم چجوری بگم ولی شما هم تاحالا شده احساس کنید بخشی از روحتون از قرتیجات تشکیل شده و بخشیش از مذهبیجات؟
یعنی همزمان دوتاشو باهم دارید.
انگاری که خدا موقع آفریدنتون هم عصاره قرتی و نازنازی بودن ریخته باشه، هم بچه سر به زیری که محرم تو هیئت زندگی میکنه و های های با مداحیا گریه میکنه.
الان من احساس میکنم از بچگی یك قرتیِ دلبسته به تعلقات مذهبی هستم.
احساس میکنم به هیچچیز و هیچکجا تعلق ندارم و این "غربت" در عینِ زیبا بودن،
غمگینکنندس برام.
این روزا دنبال روزنه نوري میگردم برای جَوونه زدن،
ولی همش خاکستره. سوزه. سرده.
وقتشه تو آسمون بدرخشی تا مطمئن بشم حواست هست و داری میبینی این دَوییدن و نرسیدنهارو.
- دلدادھ مٺحول -
أخاف أن ينتهي العالم
ولم نتشارك کوباً من القهوه ؛
میترسم دنیا تمام شود،
در همین حالی که ما یك فنجان قهوه
باهم نخوردهایم...
فلسفه بغل خیلی عجیبه.
پنج ثانیه اول شك داری برای نگاه کردن به دستایی که باز شده، چهار ثانیه دوم فکر میکنی به گرمایی که قراره رخنه کنه تو تک تک سلولات، سه ثانیه سوم پاسخ متقابل میدی، مُعانقه اتفاق میافته و در دو ثانیهی بعدی ضربان قلبها یکی میشه، و در نهایت برای یك ثانیهیِ آخر، "آغوش" اتفاق میافته.
گفت نصف آدمایی که باهاشون درارتباطي،
با بوی عطرت ازت یاد میکنن، چرا؟
نمیدونستم چجوری براش توضیح بدم که "بوها" موندگارن.
بویِ قرمه سبزی مامان. بویِ یقه لباس بابا.
بویِ کتاب حافظ عزیزجون. بویِ آدامس خرسی که یلدا تو کیفش داره. بوی عود تلخي که همیشه سپهر تو مغازش روشن میکنه.
بویِ آدمایی که رفتن.
بویِ آدمایی که رفتن.
بویِ آدمایی که رفتن...
وقتی یه موضوعی میگذره و تموم میشه،
نخِ دلتو ازش جدا کن.
اگر نه دلت تا ابد نخکش میشه...