تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد
غم عشقش دِه و عشقش دِه و بسیارش دِه.
- دلدادھ مٺحول -
این روزا دنبال روزنه نوري میگردم برای جَوونه زدن، ولی همش خاکستره. سوزه. سرده. وقتشه تو آسمون بدرخ
دیشب زیر بارون باهات حرف زدم، نشونم دادی اون روزنه نورِ گمشده رو.
گفتی هربار خواستی رها کنی و بری،
آروم زمزمه کن:
"إلهي لم اُسَلِّطْ على حُسنِ ظَنِّي قُنوطَ الإياسِ"
'خدایا! بر خوشبینیم، ناامیدی رو مسلط نکن'
قول گرفتی برای موندن؛ برای ساختن، برای در آغوش کشیدنِ رویاهایِ دور.
قول گرفتی زیرِ بارون؛
برای سبز شدن و سبز موندن...
+ هیتلر تو بیست و چهار روز کل دنیارو گرفت، تو چرا نتونی تو n روز، فلان کارو انجام بدی؟
- ببین اون هیتلر بود بود با یه ارتش پشتش.
من یه ناحلهم. یدونه ناحله. بدون تجهیزات و ارتش جنگی که باید با مصائب غولآسایِ زندگی هم رو به رو بشه.
+ که تازه چوب هریپاتر هم نداره!
- عامدانه از تیکه کلام خودم استفاده کردی دکتر. ولی خب عین حقیقته. یه ناحلهم که تازه چوب هریپاتر هم نداره.
[ از خِلال مکالمات با تراپیست
ولیعصر؛ ۲۵ خردادماه صفر سه. ]
همون لحظهای که گفت:
"اللَّهُمَّ اكْشِفْ كُرْبَتِي
اى خدا تو غمهايم را برطرف ساز..."
باید میفهمیدیم که امام حسین، پروانهیِ پروانهها، روزنه نورِ تاریکترین دلها، صاحبِ کشتی نجات، عزیز دلِ پیامبر، محرمش رزقِ سال ما، سیاهیِ هیئتش آروم و قرارِ دل ما، و نورعینیِ تمام چشمها، حبیبقلبیِ تمام قلبها، کریم بینِ تمام بخشندهها، نجات دهنده بین تمامِ ناجـیها؛
غماشو سپرد دست خدای اون بالا سر. دیگه ما کی باشیم که بخوایم غمامونو به بقیه حواله بدیم عزیزم؟ بسپر دست خودش.
- دلدادھ مٺحول -
صبح رفتم گلفروشی،
سطل رز مینیاتوریِ سفید رنگ فاصله داشت ازم، با صدای بلند صدا اومد که:
دستت میرسه برش داری؟
ناخودآگاه زمزمه کردم:
"دستم نمیرسد، به بلندای چیدنت
بسنده باید کرد، به رویایِ دیدنت..."
صدای آقای فروشنده واضحتر شد؛
- خانوم! چیشد؟ دستت میرسه برش داری؟
+ نه آقا. نمیرسه. ممنون میشم اگه خودتون زحمتشو بکشید.
حالا برگشتم خونه و رزهارو گذاشتم داخل آب.
به تو فکر میکنم؛
به تویی که "دستم نمیرسد به بلندایِ چیدنت..."
از مجنون پرسیدند وصال را دوست داری یا فراق را؟
گفت فراق را ...
چرا که در فراق، امیدِ وصال هست،
اما در وصال، بیمِ فراق!
- مولانا
4_5855138561686244528.mp3
10.51M
اولین روز از تیرماه؛
ایستگاه تئاترشهر و تکرار مکرر دیالوگِ:
"شاید جایی کسی دلخوشیاش
گرفتن دستِ یار باشد..."
- دلدادھ مٺحول -
زندگي از همون لحظهای شروع میشه که همهچیز رو رها میکنی.
و اما رها کردن "تعلقات" ؛
میشه همون اَشکي که حین آشپزی، زیر دوش، هایلایت کردن خطِ کتاب، یه ثانیه آهنگ، یه مکالمه رندوم تو خیابون؛ آروم قِل میخوره و میوفته روی گونههات.
و حتی یادت نمیاد این اشک برای چی بوده و میزاری به پای تند بودن پیاز، آلوده بودن هوا، یا حساسیت به مارکِ خط چشم جدید.
نه عزیزم، اون اَشک ناشی از تعلقاتیِ که به اجبارِ زندگی رها کردی و حالا خودت یادت نمیاد، اما ذهنت همچنان با جزئیات یادشه و مرورش میکنه.
هیچی دلچسبتر از حس مفید بودن نیست...
دقیقا اون لحظهای که کف پارکتهایِ خونه
میشینی از شدت خستگی و بیخوابی و فکر میکنی به دنیایِ برنامههای تموم نشدنیِ توی ذهنت،
دقیقا همون لحظه یعنی زندگی. یعنی زنده بودن.
ببینید کی اومده ایتا!
صاحبِ نورفروشیِ بزرگ، صاحبِ اکسسوریهای حرم امام رضا و امام حسین و حضرت عباس، صاحبِ مرهمترین تعلقاتِ خوشگل و ناز.
https://eitaa.com/haramsessory
برید شاپِ نورنوری و متبرك ریحانه رو ببینید و قلبتونو وسط کاراش جا بزارید.
تنها گرمایی که حاضرم تحمل کنم؛
گرمایِ جاده طَریق العلماء به مقصد کربلاست. در حالی که نوشمك پرتقالی تو دستمه و صدایِ "هلابیکم یا الزوار" با بوی فلافل عربی میاد،
آب مکعبی یخزده رو باز کنم و خالی کنم رو سرم و تندتر قدم بردارم تا برسم به موکبی که کولر داره. کولر آبیِ بزرگ و خاک گرفته.
من از « الیوم اکملتُ لکم... » اینگونه فهمیدم ؛
خدا با مهر او دین مرا اندازه میگیرد... 💚
خستگیِ برنامهریزی و انجام دادن تک به تک اون برنامهها، برای دقیقه به دقیقه از ۲۴ ساعت روزت، انقدر شیرینه که دیگه دلت نمیخواد برگردی به روزایی که راحتتر بودی و روزات خالیتر بود. به روزایی که تایم آزادت بیشتر بود. به روزایی که ارزش یک ساعت از زمان رو نمیدونستی. یک دقیقه رو کم میشمردی. یک ثانیه برات چیزی نبود.
و این یعنی زندگیِ درست. زمانبندیِ درست.
14.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دهم تیرماه و تیغِ آفتاب؛
کافه. نوستالژی. صدایِ ویالون.
- دلدادھ مٺحول -
دهم تیرماه و تیغِ آفتاب؛ کافه. نوستالژی. صدایِ ویالون.
آرام آرام وارد قرنیهیِ چشمانم شدی. آن لحظه همه چیز تمام شد و سیاه سفید میدیدم دنیا را.
سیاه و سفید به استثنایِ رگهای دستت.
آنها را سبز میدیدم. باریکهیِ سبزی که خونِ تو که شهدِ زنده بودنِ من بود، در آن جریان داشت.
لحظهای که دستانت از دستانم جدا شد، شریانِ قلبم پایان گرفت.
اما تو در منی. همچنان در رگهایِ سبزِ من...
یه روزی مجبور میشی به رد شدن از وسطِ ترسهایِ بچگیت. اما این بار بدون گرم بودن پشتت به بابا. بدون لقمههایِ نون پنیر سبزی مامان. بدون دوست و رفیق و در و همسایه.
تنهای تنها، با پاهای خودت، عامدانه و آگاهانه، به اجبارِ زندگی پا میزاری وسط ترسهات و با چشمای باز از بینشون رد میشی...
صبور میشی. دقیقا وقتی که داری "دووم بیار" رو برای بار دویست و سی و چهارم کنار گوشِ خودت زمزمه میکنی، کاسه صبرت یه متر عمیقتر میشه.