آیهیِ ۱۶ رو میخونم:
"نَحۡنُ أَقۡرَبُ إِلَيۡهِ مِنۡ حَبۡلِ ٱلۡوَرِيدِ؛
(که) ما از رگِ گردنِ او به او نزدیکتريم."
دست میزارم روی شاهرگ گردنم. نبض میزنه و به تو فکر میکنم. به تویی که شبها پررَنگتری. خدایِ امیدهایِ کمسو اما همچنان روشن وسطِ اعماق تاریکی.
ندونستن میزان فاصله اذیتم میکنه. باید بدونم "چند کیلومتر" با مقصد فاصله دارم. "چند بغل" از فلانی دورم. "چه تعداد دسته گل" باید کف خیابون بچینم تا برسم به مزار عزیزجون. "چندتا قابلمه قرمهسبزی" تا بودن توی خونه در کنار مامان مونده. باید بر اساس معیارهایِ خودم بدونم فاصله رو، نه بر اساس روزهای تقویم دکوری روی میز.
اول تراپیستِ عالم، امیرالمومنین میگه که ببین بندهیِ طلفکی،
"اُقسم باالله قَسَما حَقا
اِنّ بعد الغَم فَتحا عجبا
بخدا قسم!
که همیشه بعد از غم،
گشایشی شگفت آور خواهد بود..."
دیگه ما کی باشیم که بخوایم بگیم نه و بشینیم یه گوشه غمبَرَک بزنیم؟ هان؟
- دلدادھ مٺحول -
قطعهای از بهشت که از عرش الهی کَنده شده و افتاده روی زمین، فرود اومده تو این مغازه. رگال بافتهای
امشب تهران یه جوری سرد شده که باورم نمیشه همین چند روز پیش داشتم به درگاه خدا ایمیل میزدم که بابا توروجونِ فرشتههات سردش کن این هوارو. آخیش.
دمت گرم اوس کریم! :))))
- دلدادھ مٺحول -
از تهران و ترافیکهاش خسته شدم.
دلم جزیره میخواد. دراز کشیدن زیر درختای نخل و نگاه کردن به ماه. بدون کفش راه رفتن روی ماسههای لب دریا و پیرهن ساحلی.
چون که تولد مهمه. تاریخ مهمه. بغل و چِفت هم بودن و اون سه ثانیه قبل از بوسهیِ تبریك مهمه. دل مهمه. دلِ آدما خیلی مهمه.
بخشی از اهمیت دادن من به یه آدم ختم میشه به "آشپزی ایرانی"
اینجوری که فاتحه پاستا و فینگرفود و غیره رو میخونم و براش قرمهسبزی درست میکنم.
فسنجون با رب انار و گردو و سالاد شیرازی.
تهدیگِ سیبزمینی کنجدی. تهچینِ زعفرونی.