😊 صبور باش
اگه در انجام کارهات صبر داشته باشی، حتما موفق میشی، حتی اگه خیلی طول بکشه
📒حکمت ۱۵۳ #نهج_البلاغه
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌈✨🌈✨🌈✨
📗نام کتاب: پاسخ به بیست پرسش کودکان ونوجوانان درباره امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف🔆
#کتاب
#امام_زمان
#ویژه_مربیان
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
«وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُورا»😔
💠یک اربعین با قرآن
از 21 شعبان تا عید سعید فطر
هر روز با یک نکتۀ ناب قرآنی، پذیرائی خواهید شد.
🌺 #قرآن_را_جدی_بگیریم
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
💎درّ و یاقوت قرآنی💎
#دُرّ_و_یاقوت_قرآنی 1️⃣
👈تا دیر نشده....
♻️خلق اولین و آخرین همه در جایگاه خود به صف ایستاده اند، احدی جز با اجازۀ خداوند نمی تواند سخنی بگوید؛ در این هنگام، چهره ای که از او زیباتر دیده نشده از صف مؤمنان سپس شهدا و علما و آنگاه از صف انبیاء و در ادامه از صف فرشتگان می گذرد و در سمت راست عرش الهی قرار می گیرد؛
به بیان نورانی امام صادق علیه السلام در این لحظه، خدای علیِّ اعلی خطاب به #قرآن می فرماید: قسم به عزّت و جلالم «لَأُكْرِمَنَّ اَلْيَوْمَ مَنْ أَكْرَمَكَ وَ لَأُهِينَنَّ مَنْ أَهَانَكَ» امروز به طور قطع و یقین، گرامی می دارم کسی را که (در دنیا) تو را گرامی داشته است و خوار می کنم کسی را که تو را خوار ساخته است. (کافی، ج 2، ص 602، حدیث 14)
اینجاست که همۀ امت اسلام ، آرزو می کنند ای کاش در دنیا بهای بیشتری به #قرآن می دادند و با تمام وجود در مسیر شناختن هر چه بهتر قرآن و شناساندنش به دیگران قدم بر می داشتند تا از کرامت بی نظیر الهی بهره مند می شدند.
📌پس تا دیر نشده فرصت را غنیمت بشماریم.
🌺 #قرآن_را_جدی_بگیریم
🌤روز دوشنبه به اسم امام دوم، امام حسن(ع) و امام سوم، امام حسین(ع) است.
📿 گفتن ذكر روز دوشنبه باعث زیاد شدن مال میشه. 😍
🎈 #فرزندان_علی
💌 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
قصه آهوها
🔹یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .
🔸بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود .
🔹 یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: بزرگترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
🔸حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانه ی ما بیاورید.
🔹بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
🔸دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید. که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد:
گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
🔹آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال
گلابی گشت. گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
😊 قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.
🎈 #فرزندان_علی
💌 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
📖فصل دهم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #مژده_دیدار
صدای ضعیفی از لای در نیمهباز به گوش میرسد:
- شکر خدا خوبیم؛ اما رفتوآمدها سخت شده، جناب عثمان!
همچنان که نگاهم را به پایین دوختهام، حالم گرفته میشود:
- درک میکنم بانو... بهخصوص که این روزها وزیرِ خلیفه هم دست به اقداماتی زده است.
آن صدای خسته، حالا نگران و پریشان میپرسد:
- اتفاقی افتاده؟
برای آسودگی خاطر بانو با اطمینان میگویم:
- نه، خدا را صدهزار مرتبه شکر که زود متوجه شدیم و جلوی هر پیشامد خطرناکی را گرفتیم.
سکوت بانو باز تبدیل به آه غمگینی میشود. سر به سوی زهری که با چند قدم فاصله از من ایستاده، برمیگردانم و اشاره میکنم که کیسه را نزدیکتر بیاورد:
- مثل همیشه مأمور شدهام مایحتاج موردنیاز خانه را برایتان بیاورم.
صدایش زیرلبی و آرامتر میگردد و به زحمت میشنوم:
- خدا اجرتان دهد، به همان خدا قسم که مردی لایق و امینتر از شما برای نیابت نبوده و نیست. وفاداری شما تحسین برانگیز است که در زمان سه تن از امامان، همواره همراهشان بودید.
- من پیرو خدا و دینم... و نیابت باعث افتخار من است، بانو!
وقت رفتن رسیده؛ اما زهری با حالتی در و دیوار حیاط و خانه را نظاره میکند که انگار دلش نمیخواهد از این خانه دل بکند. دستش را که میگیرم، سرش سمتم برمیگردد و تازه متوجه اشک جمعشدهای که مردمکهایش را تار کرده میشوم. حسرت در دو گوی سبز چشمانش بهقدری انباشته شده که سرریز میشود:
- این خانه که میدانم مادر بزرگوار امام زمان(عج) در آن زندگی میکند، آرامش عجیبوغریبی به من میدهد.
از منزل که بیرون میآییم، رد کمرنگی از ماه در آسمان جلوهگر شده و لحظهبهلحظه پررنگتر میشود. یاد جمله زهری میافتم: « امام همیشه در خاطرم شبیه به ماه بود.»
آب دهانم را فرو میخورم و در اوج ناباوری از به زبان آوردن حرفهایم، دستپاچه میشوم. در ذهنم واکنشش را پیشبینی میکنم و میان دودلی دستوپا میزنم؛ دودل از اینکه چه زمان او را از این موضوع مهم با خبر کنم. تا رسیدن به خانه حرفی نمیزنم؛ اما به حیاط که میرسیم او را خطاب قرار میدهم:
- به نظرت چطور است کمی در حیاط نشسته و از هوای معتدل لذت ببریم؟
از شناختی که از او پیدا کردهام، میدانم آدم خوشذوقی است؛ اما اینبار هیچ واکنشی از خودش نشان نمیدهد. چشمهایش همانطور بیرمق و خالی از فروغ باقی میماند، حالِ گرفته و غمگینی دارد و با همان گرفتگی روی پله مینشیند:
- زهری! امام یعنی نقطه روشنایی در اوج تاریکی؛ درست مثل همان ماه آسمان که خودت میگفتی.
سکوتش غمبار و ملالآور است:
- زهری! امام مثل پدر است و هرکس از او دور باشد، شبیه به یتیمی است که از پناه خود دوری گزیده است.
بالاخره صدایش، سکوت طنینانداز را میکشند:
- امام... دلتنگی! اکنون تنها همین دو واژه در ذهنم میگذرد.
به هلال ماه زل میزنم، حال عجیبی دارم و از طرفی برای زهری خوشحال هستم:
- وقتی به شطّ رفتیم سؤالی از من پرسیدی و حالا میخواهم از تو سؤالی کنم، زهری! اگر امام را نبینی و نتوانی با او دیدار کنی، بازهم همینقدر عاشق و شیفته میمانی؟
مثل اسپند روی آتش، بیقرار و آشفته میشود:
- معلوم است که میمانم مؤمن! مگر کافر باشم که از میزان علاقهام به امام کاسته شود، تو خودت میگفتی که این عشق آسمانی است و ارتباطی به دیدن ظاهر و رخ یار ندارد.
زیر نور ماه که حالا پررنگتر شده، دراز میکشم و دست راستم را زیر سرم میگذارم. همزمان با آهی که میکشم، صدایش میزنم:
- زهری!
در همان حالت که نشسته به سمتم برمیگردد:
- بله سرورم؟ بله قربانت شوم؟ میخواهی بگویی با این دلتنگی بسازم؟ مگر میشود بوی عطر خاص و بهشتی که نشان میدهد پیش امام بودی، از تو به مشامم برسد و دلتنگ نشوم؟ اما چشم! هرچه شما بگویی، اصلاً فردا به بلادمان برمیگردم و دیگر... .
بغض کلامش را میبرد و اجازه حرف دیگری را به او نمیدهد. مستقیم نگاهش میکنم، آنقدر خیرهاش میمانم که انگار میخواهم به درونش نفوذ کرده و حالش را بعد از شنیدن حرفهایم، بدانم:
- میخواهی امام زمانت را ببینی؟
به یکباره رنگ رخسارهاش پر میکشد و دهانش باز میماند. با حالتی مسخشده، میخ چهره من میشود، ناگهان به خود میآید و با ناباوری دست روی دهانش میگذارد:
- یعنی میشود مؤمن؟
با اطمینان پلک میزنم:
- بله که میشود مؤمن، از امام برای این دیدار رخصت گرفتهام.
دیگر اینبار اعتراضی نمیکند که چرا تکهکلامش را به زبان آوردهام، تنها با نگاه اشکآلودهای که ناشی از شوق است، به ماه زل میزند.
🔶ادامه داستان در👇
شکوفه های باغ انتظار
📖فصل دهم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #مژده_دیدار صدای ضعیفی از لای در نیمهباز به گوش میرسد: - شکر
نفسم از شدت شوق، دستپاچه و با تأخیر از میان سینهام خارج میشود. گویی قدمهایم را روی ابرها برمیدارم
همانقدر سبکبال و رؤیایی! چشمهایم انگار پشتسرم قرار گرفتهاند و تمامی حواسم نیز پیش شخص نشسته بر اسب بهجا مانده است. افسار اسب را محکمتر به دست میگیرم؛ اما هنوز قدمهایم سست و آهسته است. قلبم از گرما و هرم عشقی سوزان تب کرده، پیشانیام و همینطور تمام تنم.
آنقدر داغم که نور مستقیم آفتاب در مقابل آتش درونم چیزی نیست. آنقدر سرمستم که انگار از جهان فارغ گشتهام و در دنیای دیگری سِیر میکنم. حال خوبی دارم... همیشه هر زمان چنین سعادتی نصیبم میشود، مثل بیخانمانی که سقفی بالای سرش پیدا کرده، به آسودگی و قرار میرسم.
حالم به حال زندانی شبیه است که از بند آزاد گشته و تمام رگ و پیاش میزبان حس خوشی شده باشد. شامهام تیز شده و با ولع نفس میکشم، تا بیشتر و بهتر عطر مولا را استشمام کنم. به زهری گفتم که کجا بایستد، گفتم که کجا بیاید و قرار دلش را بیابد. از الآن نگران حالش هستم؛ نگران اینکه مبادا با دیدن معشوق، چنان به ذوق و هیجان دچار شود که طاقتش از کف برباید.
حس عجیبیست اینکه احساس کنی دلت میلرزد و عجیبتر اینکه لرزش را با تکتک سلولهایت لمس کنی و همین رعشه بعد از دستودل به پاهایت مهاجرت کند... درست همان چیزی که دچارش شدهام.
زهری را میبینم... قدری آن طرفتر بیشکیبا ایستاده و به دیوار تکیه داده. زهری را میبینم و به حال و احوال دلش میاندیشم. مثل اینکه صدای سم اسب را میشنود و سر بالا میآورد. نگاهش میکنم، نگاهم میکند، چشمانش به بالا کشیده میشود و با چهره امام تلاقی میکند.
زهری را نگاهش میکنم... دیگر نگاهم نمیکند! از زمین و زمان فارغ شده و مجذوب و شیدای امام میشود. انگار میخواهد نزدیکتر بیاید؛ اما از شدت سر خوشی، پاهایش یاری نمیکند. لرزش دل من که هیچ! این چشمان زهری است که از حلقه براق اشکی میلرزد. از خود بیخود گشته و مدهوش شده، میترسم بهخاطر این جنون، فرصتش را از دست بدهد، صدایش میزنم:
- زهری!
انگار تازه مرا میبیند. نزدیک من میشود... با قدمهایی عجول و بیقرار! چندبار سکندری میخورد، تا به من برسد. به او اشاره میکنم من نه، برو به سوی معشوقی که سالها انتظار دیدنش را میکشیدی و در حسرت دیدنش دلت پارهپاره میشد.
برمیگردد به سوی امام، گلویش هم درست مثل پاهایش یاری نمیکند. میخواهد حرفی بزند، چیزی بگوید؛ اما گویی تارهای حنجرهاش فلج شده است. با اولین قطره اشکی که از چشمانش زاده میشود، صدایش به گوش میرسد. لرزش دل من هیچ، لرزش هیجانزده صدای زهری!
کلمات را بریدهبریده ادا میکند؛ اما بالاخره میتواند سؤالاتش را بپرسد. یکبهیک میپرسد، تکتک جواب میگیرد. نزدیک امام میشود که در حال پایین آمدن از اسب است. زهری با گریه میپرسد و امام با متانت جواب میدهد.
حضرت میرود که داخل خانه بشود، تند میگویم:
- زهری! اگر میخواهی سؤال دیگری بپرسی، بپرس که دیگر بعدازاین ایشان را نخواهی دید.
به دنبال امام میرود و عجولانه سؤالاتش را به زبان میآورد، حضرت دیگر داخل خانه میشود و تنها این دو جمله را میفرماید:
از رحمت خدا بهدور است کسی که نماز عشاء را چندان به تأخیر بیندازد که ستارگان همچون تیر بگذرند، از رحمت خدا بهدور است کسی که نماز صبح را چنان به تأخیر اندازد که ستارگان آسمان ناپدید شود.
حضرت دیگر حرفی نمیزند و داخل میشود. صدای افتادن زهری را میشنوم که از حال میرود و دیگر نمیتواند روی پا بایستد. مقداری آب از کاسه سفالی در مشتم جمع میکنم و به صورت زهری میپاشم.
طولی نمیکشد تا پلکهایش را از هم باز کند و نگاهش خیره سقف بشود. مثل اینکه در ذهنش دارد اتفاق چند ساعت پیش را تخیلی میکند. من یک سوی زهری نشستهام و محمد سوی دیگرش، به ناگهان صدای گریههای زهری به گوش میرسد. اشک میریزد و با حسرت، لحظاتی را که چندی پیش، پیش چشمش دیده بود، مرور میکند:
- جوان بلندبالا و سینهستبری که در زیبایی و خوشبویی از همهکس بهتر و لباسی زیبا بر تن داشت. بهمحض اینکه او را دیدم، قلبم به طرز شگفتی فرو ریخت و ماهیچههای تنم همه سست شدند. زیبایی و جبروتش غیرقابل توصیف بود، حتی مسحورکنندهتر از ماه شب چهارده!
چه محجوب بود! هنگام صحبت کردن چه نوای دلنشینی داشت. چقدر من خوشبختم که امروز چشمانم به جمال بینظیر ایشان روشن شد. وای چه حال عجیبی دارم، مثل غنچه تازهشکفته احساس میکنم که از نو متولد شدهام!
دستم را میگیرد و شتابزده میگوید: - این اشک، اشک شوق است ها!
از دیدن حال ملتهب او در وجودم غوغایی برپا میشود:
- میدانم، این خاصیت عشق است.
پریشانحال با دیده اشکباری، دوباره به سقف زل میزند. محمد که انگار تازه چیزی یادش آمده باشد، نگاه از حالوروز من و زهری میگیرد و به سرعت میگوید:
🔶ادامه داستان در?
شکوفه های باغ انتظار
نفسم از شدت شوق، دستپاچه و با تأخیر از میان سینهام خارج میشود. گویی قدمهایم را روی ابرها برمیدار
- پدر شما که نبودید محمدبناحمد قطان آمد. دید که در خانه نیستید، دستخطی نوشت و به من داد:
- آن را بیاور تا بخوانم.
با گفتن چشمی از جا برمیخیزد، نامه را میگیرم و میخوانم:
بسماللّه الرحمن الرحیم؛
درود بر نائب امام زمان(عج) امروز یکی از جاسوسان عبیدالله نزدم آمد و اموالی را تقدیم داشت. در پاسخ به او گفتم که اشتباه آمدی و مرا با این امور کاری نیست و دراینباره چیزی نمیدانم! آن فرد اصرار فراوانی کرد و همچنان انکار نمودم و گفتم شخصی نیستم که او در نظر دارد. تا این که آن شخص مأیوسانه بازگشت.
قبلازاینکه به منزل شما بیایم، پیش حاجزبنیزید وشاء بودم. مثل اینکه آن جاسوس نزد او هم رفته بود، حاجز نیز مثل من عمل کرده و به او گفته بود که اصلاً هیچ نقش و وظیفهای در سازمان وکالت ندارد و شخص موردنظر او نیست. آمدم منزلتان، اهلوعیال گفتند که حضور ندارید. ازآنجاکه فکر میکنم اتفاق بسیار حائز اهمیتی است، آن را در قالب نامهای نوشتم تا بعد از آمدنتان مطالعه فرمایید.
نامه را میبندم و نفسم را با فشار بیرون میدهم، نگاهی به محمد میاندازم و زمزمه میکنم:
- با این وجود فکر میکنم خطر رفع شده و عبیداللّهبنسلیمان هم از جستجو ناامید شده؛ اما باز احتیاط لازم است.
اسبش را زین میکند و خورجین و وسایلهایش را روی آن میگذارد. دلم از رفتنش به شکل غریبی به تنگ آمده. در این مدت او را بهعنوان رفیق خود دانسته و بیشازحد وابستهاش شدم. قبلازاینکه بر شترش بنشیند، برای آخرین بار به سمتم برمیگردد و در آغوشم میگیرد، دستی بر کتف او میکشم و با بغضم مبارزه میکنم:
- ممنونم از تو مؤمن، تا آخر عمر خود را مدیون تو میدانم. بهواسطه تو بود که توانستم به بزرگترین آرزوی زندگیام دست پیدا کنم و رؤیاهایم رنگ واقعیت به خود بگیرند. برای من دلکندن سخت است ؛ اما باید بروم. از تو ممنونم برای مدتی که مرا در خانهات مهمان نمودی و اجازه دادی افتخار معاشرت با تو نصیبم شود، حلالم کن برادر... .
از آغوشش خارج میشوم و برای مدت طولانی نگاهش میکنم، آنقدر که تصویرش در مغزم حک شود و هرگز شکل سیمایش را از خاطر نبرم:
- چه چیز را حلال کنم؟ من که جز خوبی از تو چیزی ندیدم. روز اولی که تو را دیدم، نگاه سبز رنگ و براقت مرا میخ کرد. چفیه را که پایین دادی، دیدم صورتت آن چیزی نبود که تصوّر میکردم! چهرهای مهربان و دلنشین از تو دیدم، رفیق باور کن وداع با تو برای من سختتر است، اگر به من بود دلم میخواست تا آخر عمر کنار هم باشیم؛ اما چه کنم که اصرارهایم برایت افاقه نمیکند. سفر به سلامت، خیر همراهت باشد.
با لحظاتی مکث، دل میکنَد و سوار بر اسب میشود. چندی قبلازاینکه زهری قصد رفتن کند، حاجز آمد و حالا هم در بدرقه زهری، کنار من و محمد است. زهری خطاب به حاجز میگوید:
- مراقب رفیق ما باش.
حاجز دست روی شانهام میگذارد و با لبخند پاسخ میدهد:
- حواسم هست، خیالت راحت.
سپس زهری از محمد هم خداحافظی میکند و به راه میافتد، با نگاهم او را بدرقه میکنم. میرود و درحالیکه نگاه من خیره راهرفتهاش میباشد، زمزمه میکنم:
- خداحافظ مؤمن!
#فصل_دهم (فصل آخر)
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
#دانستنی_های_قرآنی
#آیات_مهدوی
✨دانستنی های مهدوی مناسب کودکان و نوجوانان
سلاااام سلاااام بچه های مهربون😘☺️این آیه ی قشنگ و بخونین 👇
✨...أَيْنَ مَا تَكُونُوا يَأْتِ بِكُمُ اللَّهُ جَمِيعًا ۚ...
{هر کجا که باشید، خداوند همگی شما را(به سوی خود باز)میآورد} بقره ۱۴۸
🌱از امام صادق(علیه السلام)نقل شده که این آیه درباره قائم و اصحابش نازل شده، که بدون قرار و وعده قبلی جمع خواهند شد.
قشنگا😚 خدا جون❤️ اینجا فرمودن👈 موقعی که✨امام زمانمون ظهور کنن همه ی یارانشون رو از هر جای دنیا که باشن دورِ هم جمع میکنه. میان کنار هم تا امام و یاری کنن🤗🤗 به به چه روز قشنگی هستش اون روز😍بچه ها شما هم دوست دارید جزء یارانشون باشید؟😃 پس خوب درس بخونید و کارهایی رو ایشون دوست دارن انجام بدید تا ان شاءالله همگی از سربازان و یاران وفادار امام زمان ارواحنافداه بشید🤗
ما نباید اسراف کنیم و آب و غذا رو دور بریزیم ، چون خدا آدمهایی که اسراف میکنند رو دوست ندارن
📒 برگرفته از نامه ۲۱ #نهج_البلاغه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌈✨🌈✨🌈✨
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌤 روز سه شنبه به نام سه امام خوبمون امام سجاد،امام باقر و امام صادق ع است.
که خیلی بچه هارو دوست داشتن
📿گفتن ذکر روز سه شنبه باعث میشه دعاهامون مستجاب بشه🌹
🎈 #فرزندان_علی
💌 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
امام علی از ما خواستن سر هم داد نزنیم و دعوا نکنیم.
📒 برگرفته ازحکمت۱۶۲ #نهج_البلاغه
🎈 #فرزندان_علی
💌 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
هدایت شده از فعالین غدیر و مهدویت
─┅═༅✿❀🌻﷽🌻❀✿༅═┅─
#شهیدانه
بخون.و.کمی.بنگر.🌸
گفت: راستی جبهه چطور بود؟
گفتم : تا منظورت چه باشد .🙃
گفت: مثل حالا رقابت بود؟🤔
گفتم : آری.
گفت : در چی؟ 😳
گفتم :در خواندن نماز شب.😊
گفت: حسادت بود؟
گفتم: آری.
گفت: در چی؟ 😮
گفتم: در توفیق شهادت.😇
گفت: جرزنی بود؟ 😳
گفتم: آری.
گفت: برا چی؟
گفتم: برای شرکت در عملیات .😭
گفت: بخور بخور بود؟😏
گفتم: آری .☺
گفت: چی میخوردید؟ 😏
گفتم: تیر و ترکش 🔫
گفت: پنهان کاری بود ؟
گفتم: آری .
گفت: در چی ؟
گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞
گفت: دعوا سر پست هم بود؟
گفتم: آری .
گفت: چه پستی؟؟ 🤔
گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂
گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙
گفتم: آری .
گفت: چه آوازی؟
گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل .
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫
گفتم: آری .
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ 😏
گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠
گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧
گفتم: آری ...
گفت: کجا؟
گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟
گفتم: آری .
گفت: کجا؟
گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه.
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ 🙄
گفتم: آری
گفت: کی براتون برمی داشت؟😏
گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .😞
گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟😏😏 گفتم: آری
خندید و گفت: با چی؟
گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😔
سکوت کرد و چیزی نگفت
🍃🕊🍃
#داستان
#تونل_تاریخ
#داستان_آقا_مهدیار_و_مهدیه_خانم
🌿دعای امام زمان برای شیعیان🌿
🗳دید دیددید دید ...
👦مهدیار:بله قربان
📮ماموریت جدید سرداب مقدس و آوردن پیام از سید بن طاووس...
👦 :بله چشم قربان
مهدیار سریع دسته مهدیه رو میگیره و سوار قطار میشن 🚂دگمه حرکت و میزنن وچشماشونو میبندن قطار هم با سرعت میبرتشون تو تونل تاریخ 🚇...
میرسن به یه جای عجیب و تاریک مهدیار چراغ قوه اش 🔦رو از تو جیبش در میاره دسته مهدیه رو میگیره و با احتیاط از پله ها میرن پایین
یهو میبین یه مردی در حال گریه و دعا کردنه📿🤲
مهدیار جلورفت و از حال و احوال اون مرد که _سید بن طاووس_ بود پرس و جو کرد .
او هم دسته نوازشی به سر بچه ها کشید و ماجرای یه سحرگاه عجیبش رو براشون تعریف کرد.
👳♂سیدبن طاووس:وقتی برای دعا کردن آمده بودم ناگهان صدای گریه ای شنیدم جلو تر رفتم و فهمیدم که صدای امام زمان علیه السلام است.
ایشان برای شیعیان دعا میکردند؛ ومیفرمودند:خدایا شیعیان ما اهل بیت را دوست دارند ولی گاهی اوقات شیطان آنها را فریب می دهد و کارهای زشت و گناهان بدی انجام می دهند .خدایا گناهان آنها را ببخش و از ثواب های من مهدی بردار و به آنها بده تا آنها به جهنم نروند .😢
مهدیار و مهدیه با شنیدن این دعا اشک در چشمانشون حلقه زد و تصمیم گرفتن که هیچوقت کار زشتی نکنن که دله حضرت رو بشکنن و برای ظهور هم زیاد دعا کنن...🤲
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ های قاصدک3⃣1️⃣
مجموعه کلیپ های انجمن مبلغین کودک و نوجوان
قصه گویی عروسکی(استاد انصاری )
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
🌹مسیر عبور از بهشت
🔴 با مطالعه روزانه ده دقیقه نهج البلاغه، راهی به سوی بهشت برای خود باز کنید!
📗 حضرت علی (علیه السلام) فرمودند:
💠 اگر از من پيروی کنيد به خواست خدا شما را به راه بهشت خواهم برد، هر چند سخت و دشوار و پر از تلخی ها باشد.
📒 خطبه۱۵۶ #نهج_البلاغه
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ |زیارتت برام مثل یه رویاست ..❤
🔶مناسب:#عموم_مخاطبین
🔰بازم زائرت نیستم از دور سلام 😔
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ .
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋