💌 #دعای_روز هفدهم رمضان
اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ و
اقْـضِ لی فیهِ الحَوائِجَ و الآمالِ یا
من لایَحْتاجُ الى التّفْسیر و السؤال
یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ
على محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین 🌸
خدایا راهنمائیام کن در این روز به
کارهاى خوب و برآورده کن حاجتها
و آرزوهایم را، اى که نیازى به تفسیر
و سؤال نداری، اى دانـاى به آنچه در
قلبهای جهانیان است درود فرست بر
محمد و آل پاکیزه او 💜
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_پنچ
سري تکون دادم .
من – هم آره هم نه .
زیر لب گفت .
مامان – چه جوري به بابات بگم ؟
و من ترسیدم از چیزي که باید به بابا گفته می شد .
ته دلم خالی شد از عکس العمل بابا . این موضوع دیگه موضوع مسافرت نبود که بابا باهاش کنار بیاد !
صبح که وارد آشپزخونه شدم نگاهی به صورت بابا انداختم . خیلی عادي بود . انقدر استرس داشتم از عکس العملش که از اون همه عادي بودنش جا خوردم . دل تو دلم نبود .
مامان با دیدنم لبخندي زد .
مامان – تازگیا سلامتم که می خوري !
بابا متوجهم شد .
سلام کردم و نشستم . هر دو جواب دادن اما حواس بابا به برنامه ي رادیو بود که با صداي بلند تو خونه پخش می شد . جمعه ي ایرانی .
به مامان اشاره کردم . لب زدم .
من – گفتی ؟
اخمی کرد . و با سر جواب داد " نه " .
دوباره ملتمسانه نگاهش کردم . که اخم بیشترش باعث شد کوتاه بیام .
بابا که رفت تو هال ؛ رفتم کنار مامان که داشت غذا درست می کرد .
من – مامان جونم ؟
داشت تو ظرف مرغا ادویه می ریخت .
مامان – مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد . من با چه رویی به بابات بگم چیکار کردي ؟
من – همونجوري که می دونی قبول می کنه .
برگشت و نگاهم کرد .
مامان – واقعاً فکر می کنی می تونم ؟
با التماس گفتم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_شش
بابا – تو چیکار کردي ؟
تا اون روز کم پیش اومده بود بابا سرم داد بزنه یا باهام اونجور تندي کنه . تقریباً دختر لوس و نازك نارنجی بابا بودم و این رفتارش برام گرون تموم شده بود .
بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم .
من – ببخشید .
بابا قدمی جلو اومد .
بابا – تو واقعاً این کارا رو کردي ؟
از شرم سرم رو پایین انداختم . واي که بدترین لحظه ي عمرم بود . چرا اون موقع که به فکر اذیت امیرمهدي بودم فکر نکردم آخرش ممکنه کارم به اینجا بکشه ؟
بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟
بازم سکوت تنها جواب من بود .
بابا – از این به بعد مسافرت تنهایی یا با دوستات تموم شد . بدون یکی از افراد خونواده حق مسافرت نداري .
ناراحت نشدم .
اگه بابا می دونست تموم ذهن من پر از امیرمهدي شده این طور تنبیهم نمی کرد . مسافرت در مقابل امیرمهدي براي من هیچ بود .
آروم گفتم .
من – چشم .
دیگه صدایی نشنیدم . فکر کردم بابا رفته . سرم رو بلند کردم که دیدم ایستاده و تو سکوت داره نگاهم می کنه
با لحن آرومتر و همچنان خشکی گفت .
بابا – بیا از این پسره برام بگو .
بی اختیار لبخند زدم که باز اخماش رفت تو هم و باز با صداي بلند گفت .
بابا – فکر نکنی از کارت گذشتم ! فقط می خوام ببینم این بابا کیه که اصرار داري ببینیش !
سرم رو کج کردم .
من – هر چی شما بگین
با این حرفم انگار بابا کمی اروم شد .
بابا - چی بگم به تو دختر ؟
سري تکون داد .
بابا - این کارا شایسته ي یه دختر نیست . فکر می کردم بزرگ شدي !
معترض گفتم .
من- بابا !
بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش .
تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم .
از حرفاش ، حالتاش و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود .
بابا به دقت به حرفام گوش کرد و آخرش هم بعد از چند دقیقه سکوت با اخم گفت .
بابا – هر کاري می خواي با صلاحدید مادرت انجام بده . فقط یادتون باشه تا من این پسر رو نبینم و تأییدش نکنم به فکر ازدواج و این چیزا نباشین .
مامان سري تکون داد .
مامان – من کی بدون همفکري شما کاري کردم ؟
بابا لبخند محوي زد .
بابا – شما رو که می دونم . ولی می ترسم به خاطر مارال کوتاه بیاي .
مامان با گفتن " خیالتون راحت باشه " به بابا اطمینان داد .
واي که سخت ترین مرحله تموم شد و منم آروم شدم . البته براي چند ساعت . چون بعد از اون تو فکر این بودم که چه جوري می شه امیرمهدي رو پیدا کرد .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
مهرداد روي مبل نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون می داد .
رضوان هم کنار مامان نشسته بود و تو پاك کردن آخرین سري کنگر ها کمک می کرد .
از وقتی اومده بودن و مامان ماجرا رو براشون گفته بود مهرداد عصبی بود .
عصبانیتش اون اول به حدي بود که لیوان آب تو دستش رو با شدت تو سینک ظرفشویی پرت کرد و لیوان شکست
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
jane shia, ahle sunnat.pdf
3.87M
پیدیافکامل👀
#رمانجاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ🌱
تقدیمنگاهمهربانشما✅
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختری که سه ماه تمرین مداومِ گروه سرود را خراب کرد و موقع اجرا در مراسم اصلی، آبروی مربیشان را برد!!!
هدایت شده از مکتوبات؛
یِ روزیم برسه امام زمانمون ما رو با
محبت نگاه کنه،
و بگه... فلاني تو برای ما مُفیدی :)💔
تو برای ما خیلی زحمت کشیدی...
تو این عالم که همه ما رو فراموش کردن تو برای ما مُفید بودی!
کاش تمام هم و غم ما سر این خلاصه
میشد که براش یار باشیم..
و اِلا سَربار بودنُ که همه بَلدن
شھیدچادرمرادردستگرفتوگفت:
بہخاطراینچادرتمۍروم
تااینچادرمحڪمتر
برسرتانبماندودستبیگانہو
ظالمنیفتدتاازسرتان بڪشند ..
گفت:منمیرومولۍرسالتزینبۍبہدوش
شماست!
به نیت هرشهید هرروز یک صفحه قران میخونیم و....
باشد که همیشه در حال عبادت و بندگی باشیم.....
به کانال خودتون خوش اومدین🌸✨
شهدا دعوتتون کردن تشریف نمیارید؟🌱
شاید گناهی ترک شود.......
هدایت شده از -هرآنچهگفتنیاست؛