هدایت شده از -هرآنچهگفتنیاست؛
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
'🖐🏻♥️
◗قـــــول میدم آقــــا...
•
•
#جمعه ،، #امام_زمان
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
#ماهرمضان
✨«@Mojahedd_313»✨
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_هفت
البته مامان کاراي من رو فاکتور گرفت . وگرنه اگر اونا رو هم می گفت معلوم نبود مهرداد چیکار کنه .
سر موضوع صیغه انقدر داد و هوار کرد که آخر سر هم بابا با گفتن " کار بدي نکرده پسره . می خواسته به خواهرت کمک کنه " آرومش کرد . گرچه که اخمی که بابا بعدش بهم کرد نشون می داد خودش هم با صیغه نتونسته راحت کنار بیاد .
یعنی چی می خوام پسره رو پیدا کنم " . البته حق داشت . کلی هم از برادر محترم توپ و تشر خوردم که " اون از دید خودش قضیه رو نگاه می کرد .
در عوض رضوان از لحظه اي که شنید لبخندش بند نیومد . هر چند دقیقه یه بار من رو نگاه می کرد و می خندید .
دورتر از مهرداد رو مبل نشسته بودم و منتظر بودم بلند شه من رو بزنه تا آروم بگیره . بدجور عصبانی بود .
با صداي مامان نگاه از مهرداد عصبانی گرفتم .
مامان – به جاي بیکار نشستن بیا کمک کن زودتر تموم شه .هم بیکار نمی مونی هم یاد می گیري . فردا می خواي شوهر کنی هیچی بلد نیستی .
با این حرف مامان ، رضوان باز هم لبخند زد و نگاهم کرد .
مهرداد هم چنان نگاهم کرد که از ترسم ترجیح دادم کنار مامان باشم تا اگر خواست کتکم بزنه پشت مامان پناه بگیرم .
بلند شدم و کنارشون نشستم . مامان کنار گوشم گفت .
مامان – ببین چه الم شنگه اي راه انداختی ؟ اون از بابات اینم از مهرداد .
راست می گفت . چه جمعه اي بود !
چند دقیقه بعد بابا و مهرداد براي قدم زدن با هم بیرون رفتن . این کار از دو سال پیش شروع شده بود . پدر و پسر روزاي تعطیل یک ساعتی رو با هم قدم می زدن و خلوت می کردن .
با رفتن اونا مامان سریع رو به رضوان گفت .
مامان – رضوان جان کسی رو با فامیلی درستکار می شناسی؟ تو جلسات روضه تون یا جاهایی که براي اینجور مجلسا می رفتی کسی رو با این فامیلی ندیدي ؟
رضوان سري تکون داد .
رضوان – راستش نه . دفعه ي اوله این فامیلی رو می شنوم
رو کرد به من .
رضوان – اگر بدونی خود پسره چکاره ست یا خونشون کجاست شاید بشه پیداش کرد .
سري تکون دادم .
من – نمی دونم . در اصل هیچی ازش نمی دونم غیر از اینکه اسمش امیرمهدي درستکاره و یه خواهر داره به اسم نرگس . همین .
متفکر ابرویی بالا انداخت .
رضوان – بعید می دونم بدون اطلاعات بشه کاري کرد .
دوباره تصویر امیرمهدي جلو چشمام جون گرفت . تو دلم گفتم " چه جوري پیدات کنم امیرمهدي ؟ "
که یه دفعه چیزي تو ذهنم زنگ زد
رو کردم به رضوان .
من – یه چیز دیگه هم می دونم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنچاه_و_هشت
_گفت پدرش سنگ بري داره .
رضوان – چه سنگی ؟ سنگ تراشی براي مزار یا سنگ ساختمون ؟
نمی دونستم .اصلاً بلد نبودم که این سنگا با هم فرق داره . یعنی بازم به در بسته خوردیم !
مغموم نگاهی به رضوان و مامان انداختم .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي منه یا اطلاعات کمی که داشتیم .
رضوان هم با گفتن " خدا بزرگه " سکوت کرد و نفهمید وقتی اسم خدا رو میاره چقدر دل من آروم می گیره .
به یاد " بهش اعتماد کن " امیرمهدي ، باز هم به خدا اعتماد کردم و کارم رو سپردم دست خودش .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
نگاهی به تقویم توي دستم انداختم .
از آموزشگاه زنگ زدن و دو تا شاگرد بهم معرفی کردن .
باید برنامه ریزي می کردم که اون دو نفر رو به امتحانشون برسونم . یه برنامه ي فشرده می خواست .
همیشه همین بود . نزدیک امتحانات آخر سال که می شد بعضی خونواده ها تازه یادشون می افتاد پایه ي ریاضی بچه هاشون ضعیفه و نیاز به معلم دارن .
شغل معلمی رو دوست داشتم . ولی خوب با اون همه دنگ و فنگ آموزش پرورش براي استخدام آرزو به دل موندم اونم با لیسانس ریاضی از یه دانشگاه خوب .
براي همین ترجیح دادم بشم معلم خصوصی . اینجوري هم تدریس می کردم و هم بیشتر اوقات روزم براي خودم بود و خودم براش برنامه ریزي می کردم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄
🌺نماز مهم شب قدر برای آمرزش گناهان
👈پیامبرفرمودن که کسی که این نمازوبخونه،قبل اینکه از جاش بلند بشه،خداوند گناهان خودش وپدر ومادرش رو میبخشه وعاقبتش روختم بخیر میکنه.
.
حالا این نماز چطوریه؟؟
.
👈دو ركعت نماز
👈در هر ركعت بعد از سوره «حمد»،
👈هفت مرتبه «توحيد»
👈بعد از نماز هفتاد مرتبه: أَسْتَغْفِرُ اللّه وَ أَتوبُ الَيْهِ.
.
👈نیت نماز:نماز شب قدر
.
زمان نماز:از بعداز اذان مغرب تا قبل از اذان صبح.
.
@doahaye_man2
.
.
✅دیدید که چقدرم آسونه،پس این فرصت رو از دست ندید وحتما حتما این سه شب قدری که پیش رو داریم این نماز رو بخونید.
.
✅لطفا این پیام رو برای دوستانتون بالینک کانال بفرستید،خیلیا از این نماز راحت مطلع نیستن،اجرتون با صاحب این شبها❤
.
✅دعا برای سلامتی وظهور امام مهربونمون تو این شبها اولین واصلیترین دعامون باشه♥
.
امشب ویژه برای امام زمانممون دعاکنیم تاان شاالله امام زمان هم دعاگوی ما باشن و امضای عاقبت بخیری رو پای اعمالمون بزنن❤
#شب_قدر
#امام_زمان
#ماه_رمضان
هدایت شده از -هرآنچهگفتنیاست؛
شب شهادت حضرت زهرا (س) بود دو نفر وارد اتاق می شوند و در کنار سعید قرار می گیرند.
سعید خودش تعریف می کرد: « خوابیدم، بین خواب و بیداری دو نفر اومدن توی اتاقم یه خانوم و یه آقا با هم عربی حرف میزدن. من به اونا اعتنایی نکردم آقا کنارم نشست و سلام کرد پتو رو از روی سرم ورداشتم و از روی اجبار جواب دادم.
آقا به نظرم آشنا اومد خانومه، روبند و چادر سیاه داشت چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم راجع به یه موضوعی و با زبان عربی در صورتی که من عربی اصلا بلد نیستم ولی زبانشان را می فهمیدم.
اون خانومه خودشو معرفی کرد و گفت:...
✍این داستان ادامه دارد
https://eitaa.com/joinchat/3893035205C4f9e881ef6
📌ادامه داستان را در کانال بخوانید.