eitaa logo
حریم عشق
179 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 هفدهم رمضان اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ و اقْـضِ لی فیهِ الحَوائِجَ و الآمالِ یا من لایَحْتاجُ الى التّفْسیر و السؤال یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ على محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین 🌸 خدایا راهنمائی‌ام کن در این روز به کارهاى خوب و برآورده کن حاجتها و آرزوهایم را، اى که نیازى به تفسیر و سؤال نداری، اى دانـاى به آنچه در قلبهای جهانیان است درود فرست بر محمد و آل پاکیزه او 💜
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سري تکون دادم . من – هم آره هم نه . زیر لب گفت . مامان – چه جوري به بابات بگم ؟ و من ترسیدم از چیزي که باید به بابا گفته می شد . ته دلم خالی شد از عکس العمل بابا . این موضوع دیگه موضوع مسافرت نبود که بابا باهاش کنار بیاد ! صبح که وارد آشپزخونه شدم نگاهی به صورت بابا انداختم . خیلی عادي بود . انقدر استرس داشتم از عکس العملش که از اون همه عادي بودنش جا خوردم . دل تو دلم نبود . مامان با دیدنم لبخندي زد . مامان – تازگیا سلامتم که می خوري ! بابا متوجهم شد . سلام کردم و نشستم . هر دو جواب دادن اما حواس بابا به برنامه ي رادیو بود که با صداي بلند تو خونه پخش می شد . جمعه ي ایرانی . به مامان اشاره کردم . لب زدم . من – گفتی ؟ اخمی کرد . و با سر جواب داد " نه " . دوباره ملتمسانه نگاهش کردم . که اخم بیشترش باعث شد کوتاه بیام . بابا که رفت تو هال ؛ رفتم کنار مامان که داشت غذا درست می کرد . من – مامان جونم ؟ داشت تو ظرف مرغا ادویه می ریخت . مامان – مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد . من با چه رویی به بابات بگم چیکار کردي ؟ من – همونجوري که می دونی قبول می کنه . برگشت و نگاهم کرد . مامان – واقعاً فکر می کنی می تونم ؟ با التماس گفتم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 بابا – تو چیکار کردي ؟ تا اون روز کم پیش اومده بود بابا سرم داد بزنه یا باهام اونجور تندي کنه . تقریباً دختر لوس و نازك نارنجی بابا بودم و این رفتارش برام گرون تموم شده بود . بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم . من – ببخشید . بابا قدمی جلو اومد . بابا – تو واقعاً این کارا رو کردي ؟ از شرم سرم رو پایین انداختم . واي که بدترین لحظه ي عمرم بود . چرا اون موقع که به فکر اذیت امیرمهدي بودم فکر نکردم آخرش ممکنه کارم به اینجا بکشه ؟ بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟ بازم سکوت تنها جواب من بود . بابا – از این به بعد مسافرت تنهایی یا با دوستات تموم شد . بدون یکی از افراد خونواده حق مسافرت نداري . ناراحت نشدم . اگه بابا می دونست تموم ذهن من پر از امیرمهدي شده این طور تنبیهم نمی کرد . مسافرت در مقابل امیرمهدي براي من هیچ بود . آروم گفتم . من – چشم . دیگه صدایی نشنیدم . فکر کردم بابا رفته . سرم رو بلند کردم که دیدم ایستاده و تو سکوت داره نگاهم می کنه با لحن آرومتر و همچنان خشکی گفت . بابا – بیا از این پسره برام بگو . بی اختیار لبخند زدم که باز اخماش رفت تو هم و باز با صداي بلند گفت . بابا – فکر نکنی از کارت گذشتم ! فقط می خوام ببینم این بابا کیه که اصرار داري ببینیش ! سرم رو کج کردم . من – هر چی شما بگین با این حرفم انگار بابا کمی اروم شد . بابا - چی بگم به تو دختر ؟ سري تکون داد . بابا - این کارا شایسته ي یه دختر نیست . فکر می کردم بزرگ شدي ! معترض گفتم . من- بابا ! بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش . تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم . از حرفاش ، حالتاش و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود . بابا به دقت به حرفام گوش کرد و آخرش هم بعد از چند دقیقه سکوت با اخم گفت . بابا – هر کاري می خواي با صلاحدید مادرت انجام بده . فقط یادتون باشه تا من این پسر رو نبینم و تأییدش نکنم به فکر ازدواج و این چیزا نباشین . مامان سري تکون داد . مامان – من کی بدون همفکري شما کاري کردم ؟ بابا لبخند محوي زد . بابا – شما رو که می دونم . ولی می ترسم به خاطر مارال کوتاه بیاي . مامان با گفتن " خیالتون راحت باشه " به بابا اطمینان داد . واي که سخت ترین مرحله تموم شد و منم آروم شدم . البته براي چند ساعت . چون بعد از اون تو فکر این بودم که چه جوري می شه امیرمهدي رو پیدا کرد . -•-•-•-•-•-•-•-•-•- مهرداد روي مبل نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون می داد . رضوان هم کنار مامان نشسته بود و تو پاك کردن آخرین سري کنگر ها کمک می کرد . از وقتی اومده بودن و مامان ماجرا رو براشون گفته بود مهرداد عصبی بود . عصبانیتش اون اول به حدي بود که لیوان آب تو دستش رو با شدت تو سینک ظرفشویی پرت کرد و لیوان شکست 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿
jane shia, ahle sunnat.pdf
3.87M
پی‌دی‌اف‌کامل👀 🌱 تقدیم‌نگاه‌مهربان‌شما✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختری که سه ماه تمرین مداومِ گروه سرود را خراب کرد و موقع اجرا در مراسم اصلی، آبروی مربیشان را برد!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مکتوبات؛
یِ روزیم برسه امام زمانمون ما رو با محبت نگاه کنه، و بگه... فلاني تو برای ما مُفیدی :)💔 تو برای ما خیلی زحمت کشیدی... تو این عالم که همه ما رو فراموش کردن تو برای ما مُفید بودی! کاش تمام هم و غم ما سر این خلاصه میشد که براش یار باشیم.. و اِلا سَربار بودنُ که همه بَلدن
شھیدچادرم‌رادردست‌گرفت‌وگفت‌: بہ‌خاطراین‌چادرت‌مۍروم‌ تااین‌چادرمحڪمتر برسرتان‌بماندودست‌بیگانہ‌و ظالم‌نیفتدتاازسرتان بڪشند .. گفت:من‌میروم‌ولۍرسالت‌زینبۍبہ‌دوش‌ شماست! به نیت هرشهید هرروز یک صفحه قران میخونیم و.... باشد که همیشه در حال عبادت و بندگی باشیم..... به کانال خودتون خوش اومدین🌸✨ شهدا دعوتتون کردن تشریف نمیارید؟🌱 شاید گناهی ترک شود.......
اللهم الرزقناشهادت❤️‍🩹 #زن_عفت_افتخار #حجاب #ماه‌رمضان ✨«@Mojahedd_313»✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'🖐🏻♥️ ◗قـــــول می‌دم آقــــا... • • ،، ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✨«@Mojahedd_313»✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 البته مامان کاراي من رو فاکتور گرفت . وگرنه اگر اونا رو هم می گفت معلوم نبود مهرداد چیکار کنه . سر موضوع صیغه انقدر داد و هوار کرد که آخر سر هم بابا با گفتن " کار بدي نکرده پسره . می خواسته به خواهرت کمک کنه " آرومش کرد . گرچه که اخمی که بابا بعدش بهم کرد نشون می داد خودش هم با صیغه نتونسته راحت کنار بیاد . یعنی چی می خوام پسره رو پیدا کنم " . البته حق داشت . کلی هم از برادر محترم توپ و تشر خوردم که " اون از دید خودش قضیه رو نگاه می کرد . در عوض رضوان از لحظه اي که شنید لبخندش بند نیومد . هر چند دقیقه یه بار من رو نگاه می کرد و می خندید . دورتر از مهرداد رو مبل نشسته بودم و منتظر بودم بلند شه من رو بزنه تا آروم بگیره . بدجور عصبانی بود . با صداي مامان نگاه از مهرداد عصبانی گرفتم . مامان – به جاي بیکار نشستن بیا کمک کن زودتر تموم شه .هم بیکار نمی مونی هم یاد می گیري . فردا می خواي شوهر کنی هیچی بلد نیستی . با این حرف مامان ، رضوان باز هم لبخند زد و نگاهم کرد . مهرداد هم چنان نگاهم کرد که از ترسم ترجیح دادم کنار مامان باشم تا اگر خواست کتکم بزنه پشت مامان پناه بگیرم . بلند شدم و کنارشون نشستم . مامان کنار گوشم گفت . مامان – ببین چه الم شنگه اي راه انداختی ؟ اون از بابات اینم از مهرداد . راست می گفت . چه جمعه اي بود ! چند دقیقه بعد بابا و مهرداد براي قدم زدن با هم بیرون رفتن . این کار از دو سال پیش شروع شده بود . پدر و پسر روزاي تعطیل یک ساعتی رو با هم قدم می زدن و خلوت می کردن . با رفتن اونا مامان سریع رو به رضوان گفت . مامان – رضوان جان کسی رو با فامیلی درستکار می شناسی؟ تو جلسات روضه تون یا جاهایی که براي اینجور مجلسا می رفتی کسی رو با این فامیلی ندیدي ؟ رضوان سري تکون داد . رضوان – راستش نه . دفعه ي اوله این فامیلی رو می شنوم رو کرد به من . رضوان – اگر بدونی خود پسره چکاره ست یا خونشون کجاست شاید بشه پیداش کرد . سري تکون دادم . من – نمی دونم . در اصل هیچی ازش نمی دونم غیر از اینکه اسمش امیرمهدي درستکاره و یه خواهر داره به اسم نرگس . همین . متفکر ابرویی بالا انداخت . رضوان – بعید می دونم بدون اطلاعات بشه کاري کرد . دوباره تصویر امیرمهدي جلو چشمام جون گرفت . تو دلم گفتم " چه جوري پیدات کنم امیرمهدي ؟ " که یه دفعه چیزي تو ذهنم زنگ زد رو کردم به رضوان . من – یه چیز دیگه هم می دونم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 _گفت پدرش سنگ بري داره . رضوان – چه سنگی ؟ سنگ تراشی براي مزار یا سنگ ساختمون ؟ نمی دونستم .اصلاً بلد نبودم که این سنگا با هم فرق داره . یعنی بازم به در بسته خوردیم ! مغموم نگاهی به رضوان و مامان انداختم . مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي منه یا اطلاعات کمی که داشتیم . رضوان هم با گفتن " خدا بزرگه " سکوت کرد و نفهمید وقتی اسم خدا رو میاره چقدر دل من آروم می گیره . به یاد " بهش اعتماد کن " امیرمهدي ، باز هم به خدا اعتماد کردم و کارم رو سپردم دست خودش . -•-•-•-•-•-•-•-•-•-• نگاهی به تقویم توي دستم انداختم . از آموزشگاه زنگ زدن و دو تا شاگرد بهم معرفی کردن . باید برنامه ریزي می کردم که اون دو نفر رو به امتحانشون برسونم . یه برنامه ي فشرده می خواست . همیشه همین بود . نزدیک امتحانات آخر سال که می شد بعضی خونواده ها تازه یادشون می افتاد پایه ي ریاضی بچه هاشون ضعیفه و نیاز به معلم دارن . شغل معلمی رو دوست داشتم . ولی خوب با اون همه دنگ و فنگ آموزش پرورش براي استخدام آرزو به دل موندم اونم با لیسانس ریاضی از یه دانشگاه خوب . براي همین ترجیح دادم بشم معلم خصوصی . اینجوري هم تدریس می کردم و هم بیشتر اوقات روزم براي خودم بود و خودم براش برنامه ریزي می کردم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺نماز مهم شب قدر برای آمرزش گناهان 👈پیامبرفرمودن که کسی که این نمازوبخونه،قبل اینکه از جاش بلند بشه،خداوند گناهان خودش وپدر ومادرش رو میبخشه وعاقبتش روختم بخیر میکنه. . حالا این نماز چطوریه؟؟ . 👈دو ركعت نماز 👈در هر ركعت بعد از سوره «حمد»، 👈هفت مرتبه «توحيد» 👈بعد از نماز هفتاد مرتبه: أَسْتَغْفِرُ اللّه وَ أَتوبُ الَيْهِ. . 👈نیت نماز:نماز شب قدر . زمان نماز:از بعداز اذان مغرب تا قبل از اذان صبح. . @doahaye_man2 . . ✅دیدید که چقدرم آسونه،پس این فرصت رو از دست ندید وحتما حتما این سه شب قدری که پیش رو داریم این نماز رو بخونید. . ✅لطفا این پیام رو برای دوستانتون بالینک کانال بفرستید،خیلیا از این نماز راحت مطلع نیستن،اجرتون با صاحب این شبها❤ . ✅دعا برای سلامتی وظهور امام مهربونمون تو این شبها اولین واصلیترین دعامون باشه♥ . امشب ویژه برای امام زمانممون دعاکنیم تاان شاالله امام زمان هم دعاگوی ما باشن و امضای عاقبت بخیری رو پای اعمالمون بزنن❤
اعمال شب های قدر...☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب شهادت حضرت زهرا (س) بود دو نفر وارد اتاق می شوند و در کنار سعید قرار می گیرند. سعید خودش تعریف می کرد: « خوابیدم، بین خواب و بیداری دو نفر اومدن توی اتاقم یه خانوم و یه آقا با هم عربی حرف میزدن. من به اونا اعتنایی نکردم آقا کنارم نشست و سلام کرد پتو رو از روی سرم ورداشتم و از روی اجبار جواب دادم. آقا به نظرم آشنا اومد خانومه، روبند و چادر سیاه داشت چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم راجع به یه موضوعی و با زبان عربی در صورتی که من عربی اصلا بلد نیستم ولی زبانشان را می فهمیدم. اون خانومه خودشو معرفی کرد و گفت:... ✍این داستان ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/3893035205C4f9e881ef6 📌ادامه داستان را در کانال بخوانید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_