#برگه_امتحان📑
+سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:🤔
+این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران...😐
+به نظرنتون کارخوبیه⁉️🤔
+کیا موافقن؟؟؟ ✅
+کیامخالف؟؟؟؟ ❌
_اکثر دانشجویان مخالف بودن❕ ❌😡
_بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...😏
_بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن❕"😤
_بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته❕😰
+تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...📄
_همه سراغ برگه ها رو می گرفتند.🤔
+ولی استاد جواب نمیداد...😐
_یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکار کردی❓
_ شما مسئول برگه های ما بودی❓😡😤
+استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...🤔📝
+استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟🤔⁉️
_همه ی دانشجویان شاکی شدن.
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین⁉️⁉️
_گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم😓
_درس خوندیم📚📖🖊
_هزینه دادیم💵💶💷
_زمان صرف کردیم...🕒
+هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت...📝
+استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه❓
_یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ...📄📄📄
+استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
_صدای دانشجویان بلند شد.😱😱😱
+استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!😌
_دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم.
+برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه⁉️🤔
+بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه.😔
_+چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!😔😔😔
💔تنها کسی که موافق بود ....
💔فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود...😔
#تلنگرانه
_شـُدممِثـلبَچہاۍکِہپـٰاشومیکوبِہزَمیـن
میگِہ؛اِلـٰابِلامَنهَمیـنومیـخوامシ!'
مَـنکَربَلامیـخوام...🚶🏻♀💔:)!
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_پنچم
نگاهی به بقیه انداختم . می خواستم اونا هم
تأیید کنن تا منم بگم که عوض می شم . اما انگار بقیه منتظر حرف من بودن . می خواستن ببینن من حاضرم عوض بشم !
سرم رو با تردید تکون دادم ، من هنوز از بعضی چیزها مثل چادر بیزار بودم و باز چشم دوختم به بقیه .
بابا نفس صدا داري کشید .
بابا – به شرطی که نشون بدي بزرگ شدي ، عاقل شدي . که انتخابت از روي عقله نه یه حس زودگذر و از سر جوونی و خامی .
نمی فهمیدم بابا چی می خواد ! منظورش چیه ! کی گفته بود من دچار یه حس زودگذر شدم ؟
ولی بعد ها فهمیدم بابا بهترین حرف رو زد . بهترین شرط رو گذاشت . چون بعضی اتفاقات وادارم کرد عاقل بشم . امتحاناتی که بعضیاش سخت بود . به خصوص براي من .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•
مامان براي بار سوم از داخل اشپزخونه داد زد .
مامان – مارال . یه لباس درست بپوشیا . از همین اول نزنی تو ذوقشون !
و من براي بار هزارم کمدم رو از نظر گذروندم . که مگه من چند دست لباس دارم براي مهمونی . بوتیک نیست که هزار تا گزینه داشته باشم . نهایت سه دست لباس مناسب اینجور مجالس دارم . به غیر از اینکه باید مانتوي
مناسبش رو هم پیدا می کردم .
رضوان وارد اتاقم شد و رو به من درمونده از انتخاب گفت .
رضوان – بالاخره یافتی ؟
رو کردم بهش .
من – نه . چی بپوشم ؟
اومد کنارم ایستاد .
رضوان – یه مانتویی بپوش که یه کم بلند باشه .
با حرص نگاهش کردم . بعد هم دست بردم سمت مانتوي سفیدم و بیرون آوردم .
من – از این بلند تر ندارم .
مانتوي سفیدم تا زیر زانوم بود و روش کمر می خورد . بقیه ي مانتوهام همه کوتاه بود . این مانتو رو هم براي جاهاي خاص خریده بودم . کلاً عادت نداشتم مانتوي بلند بپوشم .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_ششم
رضوان – فعلاً این خوبه . ولی باید بري چندتا از اینا براي خودت بخري .
مثل بادکنک خالی از باد وا رفتم .
من – مانتوي بلند دوست ندارم .
خیلی خونسرد جواب داد .
رضوان – پس امیرمهدي رو نمی خواي .
صاف و محکم ایستادم .
من – می خوام .
لبخند پیروزمندانه اي زد .
رضوان – آفرین ! پس بعداً میري و مانتوي بلند می خري .
چاره ي دیگه اي هم داشتم ؟
رضوان – خب . یه بلوز شلوار هم انتخاب کن . داره دیرمون می شه .
شلوار مشکی تنگم رو هم بیرون آوردم با یه بلوز تنگ به رنگ زرشکی . که کل یقه ش باز بود و آستین سر خودش فقط روي شونه هام رو می پوشوند .
همه رو پوشیدم و یه شال مشکی هم انداختم سرم .
مامان سرش رو داخل اتاقم کرد .
مامان – می گم مارال . بهتره ...
با دیدنم حرفش رو خورد . لبخندي زد .
من – چی شده ؟
مامان – هیچی . می خواستم بگم کمتر آرایش کن که دیدم خودت مراعات کردي . اگه حاضري بریم .
من – بریم .
به سمت در می رفتم تا کفشاي پاشنه دار مشکیم رو بپوشم که دستی با یه جفت جوراب جلوم ظاهر شد .
نگاه کردم . رضوان بود . اخم ظریفی کرد .
رضوان – بی جوراب ؟
اخم کردم .
من - جوراب دوست ندارم .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
رهبر من، آقاے من...
بهار ۸۴سالگیتان مبارڪ 😍
👌🏻 ۲۴ تیر ماه تاریخ شناسنامه اے
تولد امام خامنه ای (حفظه الله) استــ و تاریخ دقیق تولد ایشان، ۲۹ فروردین ۱۳۱۸ هستــ .
به بهانه سالروز تولد حضرتــ آقا:❤️
هر چند همه دوستــ دارند
شما را "آقا" صدا کنند ولے ...
به جمع دانشجویان که می رسی، قامتــ "استاد" برازنده شماست😌❤️
در میان نظامیان ڪه می آیے، هیبتــ "فرماندهی" تان دل دوستان را شاد و دل دشمنانتان را می لرزاند😏
روز پدر که می آید می شوید
مهربانترین "بابا" ی دنیا 💚
روز جانباز که می شود، همه دستــ "جانباز" شما را به هم نشان می دهند ...
۹ دی که می رسد
قصه "علی" می شوید در جمل💪
🌤 راستی اصلا مهم نیستــ تاریخ تولدتان ۲۹ فروردین استــ یا ۲۴ تیر؛ همه اینها بهانه استــ آقاجان!
بهانه ایستــ ڪه ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده استــ، خدا را برای این نعمتــ شکر می گوییم...
#اللهم_احفظ
#قائدناالامام_خامنه_اے 🙏
سلامتی آقا(حفظه الله) صلواتــ 😍🌺
سلام خوبید😊
اومدیم با کلی تجربه و کلی سوپرایز پیشتون دوباره😉😏
"تنها مرجع رسمی رسانه امیرگرافی در ایتا"
خب از تجربیات و از کارهایی که قراره در کانالمون انجام بدیم بگم براتون🧐🤔👇
🔶دوره طراحی و تدوین داریم با کمترین هزینه
🔷سفارش های گرافیکی با کمترین هزینه
🔶استوری مناسبتی
🔷فونت رایگان میزاریم
🔶ابزار های گرافیکی میزاریم
🔷یه چیز جذاب بگم? کلی آموزش داریم😻 هفته ای دوتا آموزش😳😱
خب حالا نمیخوای عضو کانالمون بشی؟!👇😊
https://eitaa.com/joinchat/1197080862C6c2d4963c3
مطمئن باشید پشیمون نمیشید🌱
چون با کلی تجربه در پیام رسان های مختلف اومدیم.❤️✅
عضو شید پشیمون نمیشید🖤👇
https://eitaa.com/joinchat/1197080862C6c2d4963c3
https://eitaa.com/joinchat/1197080862C6c2d4963c3
نگاه به آمار کممون نکنید چون تازه اومدیم به ایتا😁😉
چالش میزاریم باجایزه کانال😍
آموزش پوسترگزاشتیم وهمچنین3تاسفارش رایگان به اولین نفری که بیادپیوی☺️
سلام رفیق خوبی ♥️🌿
فیلم خام برای ادیت میخوایی
ولی پیدا نمیکنی🥺
تواین کار پره عکس فیلم خام وتازه کلی ابزار های گرافیکی جذاب هم میزاره😎
#تاتراکت_به_صورت_رایگانه
https://eitaa.com/Alaqma_Graph
https://eitaa.com/Alaqma_Graph
«بسـمـربخـٰلقمھـد؎✨🌻!'
صبـح خـودرابـا سـلام بـه 14معـصـوم (ع)شـروع کنیـم✨
☘بسْـمِﺍﻟﻠَّـﻪِﺍﻟـﺮَّﺣْﻤٰـﻦِﺍﻟـﺮَّﺣِﻴـﻢ☘
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌸ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌸✨
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ 🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ 🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌸
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌸
🌹السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...🌸
ﻭ ﺭﺣـﻤﺔ ﺍﻟلّٰـﻪ ﻭ ﺑـرﮐـاتـه🌸
التـماس دعـای فـرج💛(:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌿⃟💚⇜ #سلام_به_معصومین ✨
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
رضوان – اونا هم عروس بی جوراب نمی خوان .
لبخندي زد .
رضوان – افرادي مثل خونواده ي من به جوراب پوشیدن حساسن . احتمالاً خونواده ي اونا هم باید همینجوري باشن .
و بعد با نگرانی اضافه کرد .
رضوان – فقط امیدوارم مثل خونواده ي عموي من نباشن که عقیده دارن دختر تا شب عروسیش حق نداره ابرو برداره .
اشاره ي مستقیمش به ابروهاي برداشته ي من بود .
با ترس و نگرانی دستی به ابروهام کشیدم . رو به مامان با نگرانی گفتم .
من – حالا چیکار کنم ؟
انگار که می شد ابروهاي تمیزم رو کاري کرد .
مامان با قاطعیت گفت .
مامان – من دختر به همچین خونواده اي نمی دم . دیگه زیادي با ما فرق دارن .
رضوان هم با گفتن " حالا خدا بزرگه . تا نریم نمی فهمیم چی به چیه " من رو هل داد به سمت کفشم .
-•-•-•-•-•-•-•-
همسایه ي خاله با احترام بهمون خوش آمد گفت و به طرف سالن اصلی هدایتمون کرد .
خاله که جلوتر از ما راه می رفت ، کمی به سمتمون متمایل شد و رو به من گفت .
خاله – مادر و خواهرش رو می شناسی ؟
آروم و با دلهره جواب دادم .
من – یه بار از دور دیدمشون .
نمی دونستم می تونم بشناسمشون یا نه .
خاله سري تکون داد و آرومتر از قبل گفت .
خاله – اون رو به رو نشستن .
دل تو دلم نبود . انگار اومده بودن خواستگاریم . قلبم نزدیک بود از دهنم بیاد بیرون . انقدر که تند تند می زد .
خاله با قدم هاي بلند رفت به سمتشون و کمی بلند گفت:
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
خاله – سلام خانوم درستکار . حال شما ؟ خوبین ؟
با این حرفش مادر و خواهر امیرمهدي که حالا تو دیدم قرار گرفته بودن بلند شدن و ایستادن .
خانوم درستکار با لبخند رو به خاله گفت .
درستکار – سلام خانوم نیازمند . خداروشکر . شما چطورین ؟
خاله پیش رفت و مامان روو دنبال خودش کشوند . من و رضوان هم مثل بچه هاي خلف دنبالشون می رفتیم .
دست سردم تو دستاي گرم رضوان بود و از استرس فشارشون می دادم .
خاله جلو رفت و با مادر امیرمهدي روبوسی کرد . بعد هم شروع کرد به معرفی ما .
خاله - ایشون سعیده جان خواهرم هستن . عروس گلشون رضوان جان . و دخترشون مارال جان .
چشماي خانوم درستکار که بهم دوخته شد یه حالی شدم . انگار چشماي امیرمهدي بهم دوخته شده . همونجور بود با همون طرز نگاه . و البته همون رنگ . سبز تیره .
خاله رو به ما گفت .
خاله – ایشون هم یکی از بهترین دوستان و همسایگان ما . خانوم درستکار هستن . و ایشون هم دخترشون نرگس خانوم .
خانوم درستکار و نرگس ، لبخند به لب با هر سه نفرمون سلام و احولپرسی کردن . گرچه که من از استرس و نگرانی زبونم کم کار شده بود و به آرومی و با هزار بدبختی جواب دادم .
مانتوهامون رو در اوردیم .
خاله با زیرکی کنار خانوم درستکار نشست و جا رو براي ما هم باز کرد . مامان رو بین خودش و خانوم درستکار نشوند و سعی کرد با اینکار پل ارتباطیی بینشون درست کنه .
رضوان هم دست کمی از خاله نداشت . چون رو کرد به نرگس و گفت .
رضوان – نرگس خانوم به ما افتخار می دین ؟
نرگس هم با لبخند قشنگی که بی شباهت به لبخندهاي امیرمهدي نبود به سمتمون اومد و کنارمون جاي گرفت .
در تموم مدتی که مولودي خونده می شد و همه دست می زدن رضوان با نرگس در حال صحبت بود . از سن و تحصیلاتش شروع کرد به پرسیدن تا هر چیزي که می شد درباره ش حرف زد . بیشتر اونا حرف می زدن و من
شنونده بودم .
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
ظرف بشکن ،
سر بشکن ،
شیشهی ماشین بشکن
، اما غرور نشکن ، احساس نشکن ، قلب نشکن،دل نشکن...
اونوقت میشی مومنِ واقعی .
ولی اگه یکی از این چهارتا بشکنه ؛ درد هایی که اون فرد کشیده زندگیت رو میشکنه !
*خدا نمیزاره بشکنی و در بری (:
+استادپناهیان
تویِاینعالمفانی
کههَمشروبهفَناست...
منیهدلدارم،اونمبَراامامرضاست:))
#چهارشنبه_های_امامرضایی