حریم عشق
https://eitaa.com/joinchat/3103130020C8d385abb6c
سلام رفقا🙌🙂
ی سر بزنید به کانال 🌿
تازه افتتاح شدع😇
منتظرتون هستیماااا😊
#میلاد_امام_رضا
🌸خدا میخواست لطفت تا قیامت بیکران باشد
🌸به دنیا آمدی تا شیعه با تو در امان باشد...
🌸به دنیا آمدی تا یک علی هم سهم ما گردد
🌸به دنیا آمدی تا یک نجف در خاکمان باشد!
✨میلاد هشتمین امام، هفتمین قبله و دهمین کشتی نجات،حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام را به محضر مولایمان #امام_زمان ارواحنا فداه و منتظران حضرتش تبریک عرض می نماییم ✨
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد
رضوان - آفرین حالا میشه گفت نمازت برای خداست
با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم
من - گشنمه رضوان
لبخندی زد
رضوان - هر کاری اولش سخته
سری تکون دادم
من -فعلاً از سخت سخت تره
و رفتم به سمت دستشویی بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم
بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت
مامان - تو کی بیدار شدی ؟
نگاهش کردم
من - سلام ظهر به خیر
مامان سری به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بابت دیر سلام کردنم باشه بعد هم گفت
مامان - چیزی نمیخوری ؟
حق به جانب گفتم
من - روزه ام
مامان - میتونی تحمل کنی ؟
من - سعی میکنم
و دوباره از ضعف دلم گفتم
من -ولی من گشنمه
مامان سریع گفت
مامان - بیا یه چیزی بخور
کمی از جام بلند شدم ابرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم
من - نمیخورم ولی گشنمه
و دوباره روی پای رضوان خواییدم مامان دوباره سری به حالت تأسف تکون داد
رضوان لبخندی زد و دست برد داخل موهام
رضوان - خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی
من -اصلاً حال هیچ کاری رو ندارم
رضوان - بیا حرف بزنیم
من - بگو
رضوان - یه راهی به ذهنت نمیرسه بریم خونه ی نرگس اینا ؟
اخم کردم
من - بریم که چی بشه ؟
رضوان - میخوام بدونم نامزد نداره یا شیرینی خورده ی کسی نیست ؟
من - تا حالا نپرسیده بودی ؟
رضوان ابرویی بالا انداخت
رضوان - نه چون تا حالا رضا بهم اوکی نداده بود
لبخندی زدم
من -اِ پس آقا داداشت افتاد تو دام ؟
رضوان - آره
من - یه نظر دیده یا دو نظر؟
رضوان مشتی به شونه م زد
رضوان - خودت رو لوس نکن
خندیدم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یک
من - خوب دارم میپرسم آخه دو نظر حلال نیست
رضوان - به جای اذیت کردن یه بهونه پیدا کن
من - که چی ؟
رضوان - که بریم خونه شون
بلند شدم نشستم
من - بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟
رضوان - چرا نیای ؟
من - چون با یکی تو اون خونه قهرم
شماتت بار گفت
رضوان - بچه بازی در نیار مارال یه اتفاق افتاد یکی تو گفتی یکی اون گفت تموم شد رفت
من - از نظر من تموم نشده
رضوان - به خاطر من کوتاه بیا به خدا دست تنهام منم و همین یه داداش گناه داره قول میدم یه وقتی بریم که ایشون خونه نباشن
من - حالا چون تویی قبوله مدیونی فکر کنی خودم دلم میخواد بیام و تو دلم قند می سابن تا با یه اتفاقی حالش رو بگیرم
خندید
رضوان - از دست تو کی می خوای از این کارا دست برداری ؟
من - وقت گل نی ،در ضمن دنبال بهونه هم نباش
رضوان -الکی که نمیشه رفت خونه شون
من - من به نرگس قول دادم یه روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم
لبخندی زد
رضوان - آفرین اینم بهونه
اخمی کردم
من - فقط یه جوری بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبینما!!!
رضوان سری تکون داد و با لبخند " باشه " ای گفت
***
پشت در خونه ی سمیرا کمی صبر کردم
آینه ام رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم
اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه ام و باید یه مقدار مراعات کنم کم نکرده بودم بیشتر از خودم رضایت داشتم
من بدبخت بعد از سقوط هواپیما و حرفای امیرمهدی کمی از آرایش کردنم رو کم کرده بودم حالا باز هم کمش کرده بودم و از نظر خودم شده بود یه مقدار رنگ و روغن
گرچه که مامان می گفت هنوز هم بهش میشه گفت یه آرایش کامل دستی به موهای بیرون اومده از شالم کشیدم و مرتبشون کردم و بعد زنگ رو زدم
سمیرا که جواب داد و در رو باز کرد آینه رو داخل کیفم گذاشتم و وارد شدم
خونه ی بزرگشون مثل همیشه چشم نواز بود
حیاط و باغچه ی سرسیزشون حال آدم رو جا می آورد
با صدای سمیرا چشم از اطرافم گرفتم و با قدم های سریع خودم رو به در ورودی رسوندم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
Najm Al Sagheb - Emam Reza.mp3
4.41M
خدا میدونھ از خودم هیچے ندارم . .
هرچے کہ دارمُ امام رضـٰا بھم داد !(:
#گروهنجمالثاقب | #سرود
003 Imam e Mehraboon.mp3
7.68M
میدونُم ای آقا جونُم اِمشو
کربُبَلامونُ امضا کِردی :) . .
●آقاامیرالمومنینعلی﴿علیهالسلام﴾
-الْهَمُّ نِصْفُ الْهَرَمِ
○ اندوه خوردن، نيمى از پيرى است.
-مولاناعلی﴿علیهالسلام﴾
-حکمت_143 نهج البلاغه
#اباناعلی
#ابوتراب
#اسدالله
#خلیفةالله
🌸 مکالمه رایگان برای شما به مناسبت "ولادت امام رضا (ع)" ، هدیه یک روز مکالمه رایگان درون شبکه همراه اول ویژه مشترکین استان خراسان رضوی 😍😍
فقط امروز 10 خرداد فعالسازی از طریق شمارهگیری کد👇
*10*4*2#
enc_16855200084394748012607.mp3
2.72M
امشب شب ِ اینجا موندن نیسٺ ؛
پاشـو دلتو ببر مَشھَد !' . .
#سیدرضانریمانی | #مولودی
حریم عشق
_🥺
کربلا از تو گرفتن واقعاً شیرینتر است
روزی ماهم از این کاشانه باشد بهتر است
درهـرکجایعالمکهقلباً
«حضرترضاعلیهالسلام»
راصدابـزنیدوبهناحیهمقدسه
ایشانتوجهکنید؛آنبزرگوارسریعاً
نظرمیکنندوایـنمعنایحقیقیکلمه
«انیسالنفوس»است
#شیخجعفرمجتهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد با سعادت امام رضا(ع) مبارککک😍🥳💐
Seyed Amir Hoseini - Miayam 2.mp3
9.61M
هرجاباشم؛منپشتپنجرهفولادم . .✨
#ولادتآقاجانمبارک
🔴معجزه امامرضا که اخیرا اتفاق افتاد👇
❤️🍃یک عروس وداماد اصفهانی که تازه ازدواج کرده بودن تصمیم میگیرند بنابه اسرار داماد برند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیاد که فقط برن تفریح و داخل #حرم نرن. چند روزی رو با تفریح وخرید گذراندن تا اینکه روز آخر شد و برای بازگشت ازهتل خارج شدن.
وقتی به میدان پانزده خرداد رسیدن داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا دادکه عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آوردوبه تمسخر گفت: امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛ بای بای.
داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند که ناگهان😳😱......
ادامه داستان باز شود https://eitaa.com/pana_esfahan
🎁ویژه میلاد امام رضا😍پیشنهادی👆
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دو
سمیرا - به به سلام به ستاره ی سهیل
من -سلام
همدیگه رو بوسیدیم
با گذاشتن دستش پشت کمرم من رو به سمت داخل هدایت کرد
با دیدن مرجان ابرویی بالا انداختم
من - سلام تو هم اینجایی ؟
بلند شد و اومد به سمتم
مرجان - سلام خانوم بی معرفت چه عجب ما شما رو دیدیم
با مرجان هم روبوسی کردم کنارش نشستم و بعد از گرفتن بهونه ی شلوغی سرم برای نبودن تو جمعشون سر صحبت رو باز کردیم
از مهمونیای که نبودم شروع به صحبت کرد از بچه هایی که میشناختم اینکه مهناز و سعید دوستیشون رو به هم زدن
اینکه الهام میخواد با پدرام دوست شه و دنبال یه راهی برای مخ زنیه و در عوض پدرام بهش راه نمیده
سمیرا با سینی حاوی لیوان های شربت اومد وقتی بهم تعارف کرد بی توجه بهش در حالی که تموم حواسم به حرفای مرجان بود یه لیوان برداشتم
همون موقع حس کردم چقدر تشنمه انگار از صبح آب نخورده بودم در همون حین هم لیوان رو به سمت دهنم بردم
مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس میکردم از صبح آب نخوردم کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به یاد میارم کی آب خوردم ؟
هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم چرا آب نخورده بودم ؟ یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟
و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردی چون روزه ای سریع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود دور کردم و روی میز گذاشتم
و سعی کردم با توجه به حرفای مرجان و بعضاً سمیرا از فکر اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم گذاشته میشد و اون ظرف پر از شیرینی دانمارکی بیرون بیام
خیلی سخت بود خودداری از خوردن در حالی که دلم از داخل باهام سر جنگ گذاشته بود
یک ساعتی رو تونستم به بهانه ی حرف زدن و پرسیدن راجع به هر چیزی که به ذهنم می رسید از توجه شون به نخوردنم کم کنم
ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه های خاص سمیرا به ظرف های دست نخورده ی جلوم شروع شد فهمیدم راه فراری ندارم
سمیرا با ابرو اشاره کرد
سمیرا - چرا نمیخوری ؟
من- میخورم
مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت
مرجان - بخور دیگه
من - میخورم
و سعی کردم نگاهم رو به چیزی معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدی باشم که سمیرا باز گفت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛